سفارش تبلیغ
صبا ویژن


به دوست خود گفتم : به او بنگر چگونه بر دست های دوست تکیه زده است در حالی که دیروز بر دست های من تکیه زده بود.
گفت: فردا نیز بر دست های من تکیه خواهد زد.
گفتم: بنگر که چگونه در کنار دوست نشسته است در حالی که دیروز در کنار من بود.
گفت: فردا نیز در کنار من خواهد نشست.
گفتم  : به او بنگر چگونه از جام او می نوشد در حالی که دیروز از جام من می نوشید.
گفت: فردا نیز از جام من خواهد نوشید.
گفتم: به او بنگر چگونه عاشقانه به او می نگرد در حالی که دیروز با چشمانش  مرا سیراب می کرد.
گفت : فردا نیز مرا سیراب خواهد کرد.
گفتم: به آواز او گوش فرا ده ، چگونه در گوش او عاشقانه می خواند در حالی که دیروز آن را بر گوش من می نواخت !
گفت: فردا نیز در گوش من خواهد نواخت.
گفتم : به او بنگر چگونه او را می بوسد در حالی که دیروز مرا می بوسید.
گفت: فردا نیز مرا خواهد بوسید.
گفتم: چه معشوقه ی عجیبی است.
گفت: آری زندگی دنیوی همچون معشوقه ، بی وفاست.

اما زندگی وقتی با معنا می شود که تعادل بین همه ی امورش برقرار باشد نه چنان به آن دل ببندیم که انسانیت مان را فراموش کنیم و نه چنان با آن بیگانه شویم که پیله ای به دور خود بتنیم و در میان مه غفلت از دیگران گم شویم.
آری باید .....................................................
به دستانش تکیه دهیم  اما محو چشمان خیره کننده اش نشویم .
در کنارش بنشینیم اما ازجام می اش ننوشیم.
به موسیقی اش گوش فرا دهیم اما سرود هستی را زیر لب زمزمه کنیم .
با او همگام شویم اما در مسیری که خود تعیین می کنیم.


نوشته شده در  شنبه 86/7/21ساعت  5:0 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

مدتی بود که عرصه ی زندگی برام تنگ شده بود ؛ جاده ی زندگی هر روز باریک و باریک تر میشد انگار همه با هم تبانی کرده بودند که من را بین در و دیوار له کنند صدای خرد شدن استخوان هایم را می شنیدم ؛ دستم شکسته بود، دلم از اون شکسته تر، روحیه ام حساس و شکننده شده بود بی تعارف و صادقانه بگم از همه ی کسانی که موجبات ناراحتی ام را فراهم کرده بودند به شدت دلخور و در پاره ای موارد ازشون متنفر بودم چند بار کلاهم را قاضی کردم  و خودم را در محضر خدا قرار دادم اما انصافا بی تقصیر بودم ، غیر از حساس بودنم گناه دیگری نداشتم .

حس کردم که دارم آسیب می بینم هر چی سعی می کردم که دوباره شروع کنم نمی توانستم بد جوری دلم از کینه شون پر شده بود و نمی توانستم خودم را از آن همه نفرت رها کنم ، مصمم شده بودم که تا قیامت نبخشمشون .
اما قیامت من چه زود فرا رسید، شب 23 ماه مبارک رفتم مسجد ؛ باورتون نمیشه اصلا کانکت نشدم دعای جوشن کبیر خوانده شد اما در من نفوذ نکرد، دعای ابوحمزه ی ثمالی هم بی تاثیر بود، اصلا به دلم نچسبید .
تمام طول شب را با خودم کلنجار رفتم تا همه ی کسانی که باعث رنجش خاطرم شده بودند را ببخشم تا آرام بگیرم اما زخم آن قدر کاری و عمیق بود ، که نتوانستم.
بعداز تنفسی کوتاه ، قران به سر شدیم عاجزانه از خدا خواستم کمکم کند تا کینه و نفرت را از دلم بیرون کنم ، نه به خاطر اونا ؛ بلکه به خاطر خودم ، حس می کردم خودم بیشتر از بقیه به این گذشت و فراموشی احتیاج دارم . 
تازه فهمیده بودم که به همان اندازه که ظالم محتاج بخشش است مظلوم هم نیازمند گذشت. 
داشتم نا امید می شدم که چشمانم گر گرفت و حس غریبی به من دست داد ؛ انگار ماوایی یافته بودم انگار کسی مرا در آغوش خود گرفته بود تا پناهم دهد ، بالاخره باران رحمتش برای من نیز ، شروع به باریدن کرد ، زبانم سرود باریدن را سر داد و چشمانم با بارش الهی هم نوا شد .
 شروع کردم : .............................خدایا گذشتم و می گذرم و تو هم از همه ی قصورات من بگذر.
 سپس برای همه ی دوستان بهار، سلامتی، صبر ، عزت و آبرو و سربلندی را طلبیدم همان چیزی که همیشه برای خودم می طلبم .
وقتی از مسجد بیرون آمدم انگار سبکبال شده بودم ، دیگر به جز سنگینی گچ دستم ، وزنی را حس نمی کردم.
بالاخره گذشتم و آسوده شدم ، اگر چه به این سادگی ها هم نبود .

طاعات همگی قبول درگاه احدیت و عید سعید فطر بر همه ی شما مبارک باد.


نوشته شده در  پنج شنبه 86/7/19ساعت  12:1 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


روزنه ای به رنگ

در شب تردیـد من ، بــــــرگ نگاه 
         می روی با مــــوج خاموشی کجا ؟
                  ریشه ام از هوشیــــاری خورده آب 
                           من کجا ، خاک فـــــراموشی کجــــــا ؟
                                    دور بـــود از سبـــــــــــــــزه زار رنگ ها
                                              زورق بستـــر فـــراز مـــــــوج خــــــواب
                                                      پرتویی آییـنـــــــــــه را لبریــــــــز کــــرد
                                                              طــــــرح من آلـــــــوده شد با آفتـــــــــــاب

اندهی خم شد فراز شط نــــــــــور
        چشم من در آب می بیند مـــــــــرا
                سایه ی ترسـی به ره لغــــزید و رفت
                        جویبـــــاری خواب می بینــــد مـــــــرا
                                 در نسیــــم لغـــزشی رفتــــــم به راه
                                           راه ، نقش پای من از یــــاد بـــــــرد
                                                    سرگذشت من به لب ها ره نیـافت
                                                               ریـــــگ بــاد آورده ای را باد بــــــرد 

                                                                            « سهــــــــــراب سپهـــــــــــــــری
»


نوشته شده در  جمعه 86/7/6ساعت  11:27 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

می خوام از ساله های پیش شروع کنم وقتی دوم راهنمایی بودم روزی که فقط چند دقیقه بعد از معلمم وارد کلاس شدم ؛ آن هم معلمی که خودش همیشه دیر به کلاس می اومد .
13 نفر بودیم ؛ همه را به جرم دیر آمدن ؛ آن هم فقط کمتر از 5 دقیقه ، به دفتر مدرسه فرستاد و ما چون حس می کردیم محقیم ، کله شقی کردیم و کار به روزهای بعد و تعهد و امضای ولی و... کشید. به همین سادگی .
تازه از این جا آغاز شد و ما شدیم 13 همراه همیشگی ؛ بعضی ها معتقدند که 13 عدد نحسی است اما برای ما نبود از آن روز به بعد یه دوستی چندین و چند ساله بین 13 تا دختر شیطون و درسخون شروع شد ، که روزها آسایش را از هم کلاسی هاشون و شب ها آسایش را ازخودشون و کتاب سلب کرده بودند.

سال ِسوم دبیرستان کلاس ِ زبان دبیر: آقای لواییان درس: نقل قول مستقیم و غیر مستقیم

زمان : ساعت 2 بعد از ظهر

ساعات صبح آن روز به دروس ریاضی و فیزیک گذشته بود ؛ ظهر، نماز و ناهار ِنصفه نیمه و کمی شیطنت و خلاصه ساعت 2 با ورود دبیر به کلاس ، رسما کلاس شروع شد آقای لواییان دبیر حاذق زبان عنان کلاس را دردست گرفت و گرامر درس نقل قول ها را شروع کرد - تکرار مکررات آغاز شد - خب طبیعیه ، ما هم خودمون را سرگرم کردیم !!!
یه شیشه ماست و خیار از ناهار ظهر دست نخورده مانده بود ، بچه ها حیفشون اومد که نخورند - البته هدف خوردن نبود - یکی با انگشت ، یکی با قاشق ، یکی با نان و خلاصه هر کس با ابزاری از اون شیشه ی ماست و خیار مستفیذ می شد مژگان هم از نیمکت جلویی ما دستش را آورده بود پشت سر و می گفت: منم می خوام
گفتم : نه نمیشه ، تو در مدار جغراقیایی خوبی قرار نداری و آقا تو را می بینه .
از اون اصرار و از ما انکار ؛ وقتی دیدم بی فایده است و توی کتش نمیره ؛ همین جوری که روش به تخته بود و با دستش از پشت سر اصرار می کرد منم شیشه ی ماست را بردم زیر دستش و ........ خلاصه دستش را تا مچ فرو کردم توی شیشه .
در همین حال دبیر مربوطه که مرتب سعی می کرد توجه ما را به کلاس معطوف کنه ؛ با عصبانیت گفت : مژگان پاشو این جمله را به نقل قول غیر مستقیم تبدیل کن.
دست مژگان هنوز توی شیشه بود و با حرکت دستش التماس می کرد که دستمو بیرون بیارید اما مگه بیرون می اومد مژگان که دید نمی تونه برای حل تمرین پای تخته سیاه بره ، با اجازه ی دبیر از همون جا شروع به حل تمرین کرد و با افتخار و غرورِ تمام نشست البته ما هم در این فاصله موفق شدیم دستش را از توی شیشه در بیاریم و با دستمال دستش را پاک کنیم .
نفر بعدی من بودم رفتم پای تخته و شروع کردم ، مرده بودم از خنده ؛ مژگان با صورتی برافروخته سعی می کرد با شکلک در آوردن تلافی کنه اما بی فایده بود ، نوشتم و اومدم نشستم .
بعد از من ، همه ی ماست خورها برای تبدیل جملات مستقیم و غیر مستقیم ، یکی یکی پای تخته رفتند.

از آن روز سال های سال می گذره تمام آن 13 نفر موفق به کسب رتبه های دانشگاهی شدند و مژگان زنان و زایمان ؛ همه ازدواج کردند برخی موفق و عده ای ناموفق ، از جمله مژگان ؛ که سهم او از زندگی مشترک یک دختر زیبا و یک مهر طلاق روی شناسنامه اش بود و درست شش ماه بعد از جدایی وقتی با فرزندش به بیمارستان محل کارش می رفت تصادف کرد و همراه با دخترعزیزش جان به جان آفرین تسلیم گفت .
وقتی این اتفاق رخ داد من در بستر بیماری بودم و از ستیز با اتاق عمل ، فاتحانه برگشته بودم ، خانواده ام نگران بودند که نکنه با شنیدن خبری ناگوار بیماری ام شدت پیدا کنه اما بالاخره موضوع را گفتند و من برای مراسم آن عزیزعازم شدم . داغ این واقعه هنوز روی قلبمه .

ممنونم از نوالهدای عسلی خودم که منو دعوت به این بازی کرد تا سبب بشه که من از مژگان عزیزم یادی کنم . روحش شاد .

به گمانم با خوندن این خاطره متوجه شده باشید که چرا بچه ها ی شیطون را خیلی دوست دارم .

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

انتخاب نفرات بعدی بازی آن هم از بین همه ی کسانی که صادقانه دوستشون دارم کمی مشکل بود بنابراین مدعوین من اعداد اول یک رقمی صفحه نظراتم خواهند بود . یعنی نظرات 2 ، 3 ،5 ،7 که بعد از مشخص شدن ، با اجازه شون، به قصر فرمانروایی اونا میرم و از شون دعوت رسمی به عمل می آرم .

و اما نفر پنجم ؛شخصی است که احترام بسیاری براشون قائلم و به عبارتی استاد من محسوب میشند:

برادر بزرگوارم آقای حسامی

1- داداش حسن 2- میترای گلم 3- بیتای نازنینم 4- فاطمه ی عزیزم


نوشته شده در  سه شنبه 86/7/3ساعت  5:0 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

امشب رخوت و خواب بعد از ظهرهای گرم تابستان و سستی کسالت آورعصرهای آن ؛ جایش را شور وغوغای پاییز می دهد و بادهای داغ و جان فرسایش به نسیم خنک صبحگاهان پاییزی .
از فردا برگ ریزان شروع می شود و طبیعت ملون تر از همیشه ، آن قدر رنگ ها متنوع اند  که من و تو از شمارش رنگ های آن عاجز می مانیم .
 فردا صبح دیگر از چهره ی خموده ی شهر خبری نیست هر چه هست شور و نشاط و شادابی است رادیوی ماشین را خاموش کنید و شیشه ی را پایین بیاورید و به کنار خیابان ها نگاه کنید زندگی واقعی را خواهید دید.
به دستان کوچکشان بنگرید که چگونه دست پدر و مادر را در دست گرفته اند ، به برق چشمانشان نگاه کنید تا دل های کوچک و بی تابشان را ببنید و اگر با آن ها هم صحبت شوید،  بیقراری و التهاب رسیدن به مدرسه را، در کلامشان حس خواهید کرد .

چه خاطراتی برای شما تداعی شد؟
یادم هست شب اولین مهر زندگی ام ، آن قدر به فرم آبی رنگی که با یقه ی گیپور سفید مزین شده بود چشم دوختم، تا خوابم برد صبح با دنیایی از اشتیاق بیدار شدم و موهای مشکی و نرمم را به دستان توانای مادرم سپردم تا با مهارتی که از او سراغ داشتم آن ها را ببافد، گاه و بیگاه برای محکم شدن هنرش سرم را می کشید و من درد شیرینی را زیر دستان گرمش حس می کردم ، فرمم را پوشیدم و کیف به دست، منتظر آمدن مادرم شدم ، در راه از خوشحالی کیفم را به هوا پرتاب می کردم انگار روی ابرها راه می رفتم ...........
امشب آخرین شب تابستان است و فردا آغازی نو ، فردا چهره ی شهر متبسم خواهد شد انگار فرشتگان خدا روی زمین پراکنده می شوند تا زمین را عطرآگین کنند و این معصومیت بچه هاست که باز آسمان را آبی تر از همیشه می کند. انگار دوباره زندگی زنده می شود.
باز کوکب خانم خوش سلیقه ، دهقان فداکار ، روباه و زاغ  و مادر بزرگ و کرسی شب یلدایش ، ثریا و دندان شیری اش ، محمد حسین فهمیده و آرش کمان دار ، ویلبر رایت ، الکساندر گراهام بل و... عازم سفر می شوند سفر به کلاس های درس، به دل های پاک.
باز هم شیطنت هایی که هرگز تکراری نمی شوند بازپرواز موشک های کاغذی ، خنده های وقت و بی وقت ، گم شدن و نیاوردن مصلحتی دفتر و کتاب ها ، آدامس خوردن های یواشکی ، نامه نگاری ها ، القاب و اسامی خاص معلم ها و.........
باز هم زنگ زندگی ؛ زنگ طراوت و شادابی ، زنگ عشق ، زنگ مهر‌، زنگ مدرسه     
باز ماه مهربان من آمد و با نوازش نسیمش ، مهری دل انگیز را برایم به ارمغان آورد .
من عازمم ، عازم سفری نه ماهه به سرزمین عشق ، سفری به دنیای بچه ها ، به دنیایی که از نیرنگ و پلیدی ها خبری نیست و هر چه هست پاکی و صفاست .

بدرقه ام نمی کنید ؟

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

من با کمال میل ، دعوت نوالهدای عسلی ام را پذیرفتم و دو یا سه روز دیگر یکی از خاطرات دوران مدرسه ام را برایتان بازگو می کنم .


نوشته شده در  جمعه 86/6/30ساعت  3:28 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

همه ی زوار ؛ یا سرگرم زیارت اند یا وضو یا نماز ، تنها پرنده می پرد
ساعت یازده شب هنگام مراجعت به منزل ، یک جمبوجت با سرعت خدا کیلومتر در ساعت از کنار مون رد شد با تبحری تمام آینه بغل راننده را هدف گرفت  و با سرعت از ما دور شد . وقتی به خود آمدم دیدم که سکوت فضای ماشین را اشغال کرده و ما درتعقیب و گریزیم ؛ نه چراغ و نه بوق هیچ کدام کارساز نبود و آقای راننده ی ضارب فقط جلو را میدید ، شاید هم نمی دید ، فقط پای مبارک ، پدال گاز را می شناخت تا این که پشت چراغ قرمز، جری موشه به دام افتاد خلاصه آقایون از ماشین ها پیاده شدند و بحث بالاگرفت آقای راننده ی محترم (خاطی) حاج آقایی بودند که تازه از خانه ی خدا برگشته بودند  .
حاج آقا : آقا من اصلا حالم خوب نیست و همین چند دقیقه پیش با یک نفر دیگر هم تصادف کردم بنابراین اصلا متوجه شما نشدم .
خانم حاج آقا : ما عجله داریم و باید بریم ، مهمان ها همه منتظر حاج آقاهستند سرعت حاجی بالا بود و نفهمید ، شماره ی همراه شون را می دهند بعدا باهاشون تماس بگیرید .
 حاج آقا رو کرد به راننده ی و گفت  : یک آینه ی بغل پژو که هزار تومان بیشتر نیست بگیر و برو !
آقای راننده برافروخته شد و گفت : مرد حسابی انگار هوش نیستی، همه اش هزار تومان !!!
اصلا ماشین نه ، یک آدم ؛  نباید می ایستادی ببینی چی شد ؟ چون حالت خوش نیست و عجله داشتی باید می رفتی ؟
حاج آقا : بــــــــــــــــــله آقا !!! حالا که آدم نبود و اتفاقی هم نیفتاده !!‌ مگه چه خبــــــــــــره ! و.......
خلاصه زائر خانه ی خدا رفت روی یک فاز دیگه و زد زیر همه چیز و گفت: اصلا من با شما تصادف نکردم ! و در همین گیر و دار پلیس گشت رد می شد که همه ی ما مثل این که فرشته ی نجات دیده باشیم با ایما واشاره از او خواستیم  که توقف کند  .
بعد از مشورت با ماموران راهنمایی و رانندگی قرار بر این شد که با هم به توافق برسند ، بعد از چند دقیقه حاج آقا به حاج خانم و دیگر سرنشینان ماشینش با عصبانیت گفت: زنگ بزن چند تا از برو بچه ها بیایند این خیابونی ها را بزنند لت و پار کنند!!! و...
خلاصه  گل به شما و .....به ما !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
حاج آقا مواظب حرف زدن تون باشید .شما سر به مهر می گذارید؟!! شما خانه ی خدا را طواف کردید ! ما می گذریم اما شما خودت می دانی و وجدانت . برو با همان خدایی که عاشقانه طوافش کردی کنار بیا .
همگی سوار شدیم و بلوار را دور زدیم که به راهمون ادامه بدیم اما نگاه ها به طرف آن سوی بلوار و به حاج آقا دوخته شده بود ، آن ها هم سوار شدند و راه افتادند کمی آن طرف تر صدای مهیبی به گوش رسید همه ی چشم ها  به طرف صدا برگشت لاستیک ماشین حاج آقا به شکل باور نکردنی ترکیده بود و دود و گرد و غبار و......
شب موقع خواب خیالش من را راحت نمی گذاشت از طرفی از شنیدن کلماتی که در شان ومنزلت خودم و همراهانم نبود رنج می بردم و از سویی دیگر متاسف از این که ، چطور قلبی را که با آب و گلاب خانه ی خدا طهارت داده بود به لجن کشید ؟ چطور زبانی را که با ذکر او مطهر شده بود با اراجیفش  آلوده  کرد ؟چه راحت ارمغان آن زیارت را .....
معمولا در حفظ لباس های نو و پاکیزه دقت می شود اما لباس نویی که بعد از زیارت خانه ی خدا برتن می شود چی؟
میریم آن جا که به او نزدیک تر شویم عذر تقصیر می خواهیم آن و قت ملتماسانه ببخشش را ، از او که رئوف و رحیم است ، گدایی می کنیم  اما موقع بازگشت دوباره از سر می گیریم انگار میریم اونجا که هارد دیسک مون را خالی کنیم تا دوباره جاباز بشه برای گناهان بعدی !!!!
کاش با قدم های دلمون به زیارتش می رفتیم
 
برو طواف دلی کن که کعبه ی مخفی است        که آن خلیل بنا کرد و این خدا خود ساخت
نه خدایا تا مادامی که شعور درک آن جا را بهم ندادی دعوتم نکن ، حدااقل باید برای خودم محرز بشه که لیاقت اومدن به مهمانی ات را دارم و می تونم حال و هوای خونه ات را در خودم حفظ کنم ، من می خوام اول با دلم بیام بعد با پاهام .
 اومدن و صفای روح و آمرزش گناهان یه چیزه ؛ حفظ و تداوم آن حالت معنوی یه چیز دیگه است .
آن چه ما کردیم با خود ، هیچ نا بینا نکرد       در میان خانه گم کردیم صاحب خانه را


نوشته شده در  شنبه 86/6/24ساعت  11:33 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

تشویق و رتبه بندی شاگردان مدرسه ،  نوعی ایجاد انگیزه برای بهبود واثر بخشی به وضعیت تحصیلی آنان است  ؛ در واقع  قرار دادن آنان در مسیری که خود می خواهیم .
وقتی کارمند ، پرستار ، معلم و...و پزشک نمونه انتخاب می شوند یعنی تغییر در نگرش و رویکرد بقیه ی افراد تا مرز نمونه شدن ؛ در واقع ، تغییر ِ جهت آنان ؛ به سمت و سویی که خود می خواهیم  .(‌از اثرات مثبت آن پیشرفت و از اثرات منفی آن می توان چاپلوسی و دو رویی و نقاب زدن و... را نام برد )
وقتی چیزی انتخاب می شود ، تشویق و تایید صورت گرفته است  لذا افراد برای جلب تایید و تشویق دیگران ؛ ناخودآگاه خود را با معیارهای انتخاب برتر منطبق می کنند وسعی و تلاش ها روی ملاک های انتخاب متمرکز می شود آن وقت است که مسیر ذهن و اندیشه و تلاش و افعال دیگران را به سمتی که خودخواسته ایم سوق داده ایم .
انتخاب برترین ها دو بعد دارد یا انتخاب می کنیم تا پیشرفتی حاصل شود و ایجاد انگیزه ای برای ترقی کردن به وجود آید یا نه ، با انتخاب عده ای، بقیه را کنترل می کنیم .
گاهی انتخاب ، محدودیت و احتیاط می آفریند که این نوع انتخاب نوعی مبارزه ی زیرکانه است کنترل و مبارزه با کسانی که در راستای اهداف مجموعه ی شان گام بر نمی دارند.گاهی عواقب انتخاب مثبت وسازنده و گاهی عواقب آن منفی ومخرب است .
منتخب شدن متون در دنیای نت یعنی تغییر جهت نویسندگان به سمت موضوعات خاص ؛ یعنی محدود کردن سبک و سیاق نوشته ها ؛ گرفتن خلاقیت از نویسنده ؛ به زنجیر کشیدن کلمات ، محبوس شدن اندیشه ها  .
وقتی مبارزه ی امام حسین را به تفصیل می کشی تو را می ستایند اما اگرتلاش کنی که  زیر یوق ظلم و ستم  نباشی و از بی عدالتی های سخن برانی؛ یعنی انگیزه ی جنگیدن امام حسین را به ورطه ی عمل برسانی ، آن وقت ......
 هنگامی که نمی ترسی و حقایق را بیان می کنی شمشیرها را از رو می بندند ولی اگر محتاط شدی و به میل و اشتهای دیگران تغذیه ی روح کردی مورد تحسین واقع می شوی . !!!!
آیا محدویت بیان و گفتار و کردار در دنیای حقیقی کافی نیست که به دنیای مجازی هم رسوخ کرده ؟ ( البته کاملا متفاوت و محترمانه و خیلی با کلاس)
در دنیای حقیقی : دانشجویی که اعتراض می کند ناپدید می گردد  کارگر، تو دهنی می خورد  معلم ، اخراج می شود کارمند، منفصل از خدمت می شود و..... در دنیای مجازی : وبلاگ ها بسته می شوند!!!
ما محتاط شده ایم ؛ آن چه در دل پنهان کرده ایم را ، دوست داریم از زبان دیگران بشنویم وقتی یک متن به اصطلاح خفن جنجالی را می خوانیم برای نویسنده کف می زنیم و هورا می کشیم ولی ............. بماند.
اگر چه ممکن است  که همه ی هدف از منتخب شدن متون ؛ محدودیت  نباشد اما این محدودیت  خواسته و ناخواسته پدید می آید .
لازم به ذکر است که ؛ اینترنت یک فضای باز است و سن بازدید کنندگان آن تعریف نشده است پس احتیاط در نوشتن ، شرط اول است و کمی نظارت غیر محسوس آن هم برای غیر متعهد ها ، خالی از لطف نیست .

مقایسه ی وبلاگ ها 
1-  وبلاگ فضایی است برای تخلیه ی روح ، بیان احساسات ،‌ دل نوشته است و چون افراد دغدغه های ذهنی متفاوتی دارند پس دل نوشته هایشان با هم متفاوت است . قیاس وبلاگ ها قیاس احساسات است  و برترو منتخب شدن و مقایسه ی احساسات معنا و مفهومی نمی تواند داشته باشد .
2 - تفاوت های فردی در انسان ها باعث می شود هر فرد در نوع خودش بی نظیر باشد . پارسی بلاگ به مثابه ی کلاس درسی است که هر کس در هر زمان می تواند معلم دیگری باشد لذا در چنین کلاسی چگونه می توان شاگرد برتر را انتخاب کرد ؟
3 -  لازمه ی هر سنجش درست، داشتن معیار و ملاک مناسب است . آیا برای رتبه بندی اندیشه ها و احساسات می توان ملاک ومعیار مناسبی را در نظر گرفت ؟
4 -  انتخاب وبلاگ برتر ، نوعی توهین غیر مستقیم به اندیشه های دیگران است مسلما هر مدیر وبلاگ برای اندیشه هاو سخن  خود ارزش بسیاری قائل است پس غربال کردن و سبک سنگین کردن اندیشه های دیگران کمی دور از انصاف است .
5 - پیامد انتخاب ، احتیاط و محدودیت است و این اندیشه در دیگران به وحود می آید که کسی دائم مراقب نوشته های آن هاست ومدیران وبلاگ محتاط  خواهند شد و آزادی بیان از آن ها سلب خواهد شد و سخن و کلام در قفس تنگ تکلف ها اسیر خواهد شد .

راستی نظر شما چیه ؟ بامقایسه ی وبلاگ ها وانتخاب وبلاگ و نوشته ی برتر موافقید ؟


حقیقت تلخ است می دانید چرا ؟
 وقتی می گویی آسیب می بینی ؛ وقتی می شنوی آسیب می رسانی !!!
 وقتی می گویی می ترسی و وقتی می شنوی می ترسانی!!!
 وقت گفتن مدافعی و هنگام شنیدنش مهاجم !!! 



نوشته شده در  دوشنبه 86/6/19ساعت  2:20 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


تنوری برافروختند  
        آتشش همه انبوه
              به آتشم سپردند
                    چون عروسکی خمیری 
                          کمی شکر
                               کمی زعفران
                                    باقی همه داغ و خاکستر 
  تنور خاموش و
              باد در راه 
                    کجاست گوشی که
                            بشنود صدای گریه ام را
                                                      در ته چاه

 


نوشته شده در  شنبه 86/6/17ساعت  11:6 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

اینم نوشته های  قشنگ  شما عزیزان  که برای من بسیار ارزشمندند.
از همه ی شما دوستان خوبم متشکرم 
 

میترا

ماه و خورشید وگل نسترن و سوسن و یاس همه تقدیم کنند
لطافت و عطر وجودشان را
کوچه گل باران است
ماه خود را به زمین رسانده تا از دیدن نور جمالت بی بهره نباشد
و من در کوچه های آرزو سالیان سال است به انتظار نشسته ام
ای خورشید تابان تا کی می خواهی زیر ابر پنهان باشی
دلها یخ زده اند و نیازمند گرمای وجودت
مولای من بیا بیا دیگر آرام قرار نداریم

کلبه ی احزان

ماه و خورشید وگل نسترن و سوسن و یاس همه تقدیم کنند
روز میلاد گل نــرگس و آن منجــی ناز، ثبت تقـویـــم کنند
همه‏ی عرش و فروغ نگهِ خنـده ‏لبان، مست آن روز شونـد
که ظهور رخ مهـــــــــدی پسر فاطمه را جمعه ترسیم کنند

محمد

ماه و خورشید و گل نسترن و نرگس و یاس همه تقدیم کنند 
بر جمالت ، هر آنچه از زیباییست ...
رودها و دریاها ، بهر رسیدن به ساحل امن تو در خروشند...
دشت ها، در پهنه ی آرامش تو ، آرام دارند...
کوه ها ، بر هیبت خدایی تو، استوارند ...
طلوع ، شعف بر آمدنت دارد و غروب داغدار انتظاری دیگر ...
همه آمدنت را در شور و سرورند ...
اما آدمی، جز جهل و غفلت و شرم و خجلت، هبه ای ندارد...
مولا بیا!
اما اگر آمدی ، چشمت را بر شرممان ببند...

سما

ماه و خورشید وگل نسترن و نرگس و یاس
همه تقدیم کنند این آواز
که تو ای روشنی دیده ز تو
چشم من مانده به سوی ره تو
تا به کی تاب فراغ و عطشت
تا به کی دوری عطر نفست
تا به کی تاب برآریم بر خاک
تا به کی نغمه سراییم از باک
یک دمی چهره بنما دل بی طاقت را
پرده بردار، سکوت غم این غربت را 

تربچه

ماه و خورشید وگل نسترن و نرگس و یاس همه تقدیم کنند
آه ه ه ه ه ه
خوش به حال ماه وخورشید و...........که تمام وجودشون رو تقدیم می کنن
آدمها اگر هم زبانا تقدیم کنن ..........
کو تا عمل؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کو تا تقدیم؟؟؟؟؟؟؟
کو تا خلوص؟؟؟؟؟

علی (‌آدمک ها)

روزها، هفته ها، ماه ها، سالها و حال؛ میلادت فرا رسیده است و از ما عمری گذشته؛ولی چرا غروب تلخ انتظار را به طلوع در کنار هم ماندن مبدل نمی کنی؟به امید آنروز که بیایی و کلبه ی کوچک و حقیرانه ی مارا با امدنت نور باران کنی...

آسمان

ماه و خورشید وگل نسترن و نرگس و یاس همه تقدیم کنند ، همه نور و عطر خویش را بر سخنی ، بر حقیقتی پنهان که جز اندکی دیده تاب دیدنش ندارند ، آن واقعه سخت که سخنی از ائ نخواهند گفت

جوون

دلم گرفته دوباره اشکم بیادبارون       درددل من بجزرهایی نداره درمون
تپیده قلبم بیادیک رازکه بی قرارم       بیاداون رازحتی توغربت یه یاری دارم

خودش میدونه میشکنه قلبم بانامردیا    میخوام بدونه که یادم کنه باهمدردیا
میخوام بیادورهایی بده پرنده روباز    میخوام بیادومنوببره تااوج پرواز
میخوام بیادوهمیشه باشه توآسمونم      بیاداون یاربعدرهایی بازم می مونم
خودش میدونه رهایی من مثه خیاله     بدون اون عشق حتی باپروازفکری محال

ی

ماه و خورشید وگل نسترن و نرگس و یاس همه تقدیم کنند ........
ماه لبخند به شبهای سیاه و خورشید درخشندگی و گرمی عشق ، وگل نسترن  نیز سلامی به نسیم، نرگس و یاس هم همه زیبایی و مهر و صفاوسپیدی .....و این ها همه از توست
چه باشم چه نباشم رسم اینجا اینست ........

صدای سکوت

ماه و خورشید وگل نسترن و نرگس و یاس همگی سجده کنند.....پس من چی؟.........

 


 


نوشته شده در  یکشنبه 86/6/11ساعت  2:1 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

منتظران واقعی او:
 بذرهایی هستند که روییدن را فراموش نکرده اند
 ریشه هایی که به خاک وابسته نشده اند
 ساقه هایی که از تند باد نمی هراسند
 شاخه هایی که از تحمل بار آشیانه خسته نشده اند
 شکوفه هایی که یاد بهار را زنده نگه داشته اند
 میوه هایی که برای رسیدن و چیده شدن بی قرار گشته اند
و سروهایی که بریده شده اند ،‌اما شکسته نشده اند .
برای آمدنش عاشق شو ، آزادباش ، رها کن ، بگذر ، برخیز ، تلاش کن ، بخند ، دوست بدار .....

ماه و خورشید وگل نسترن و سوسن و یاس همه تقدیم کنند
 بوسه ای بر سبد هستی او
بوسه ای از سر ناز 
بر لب آن غنچه ی ناز
 چون که او می آید
 او که از نسل گل نرگس ویاسمن است
او که پیراهن یوسف و دشت یمن است .
من کی ام من که دراین باغ ، خسی بیش نیم
 من که حسرت به دلی خسته ام و شیفته ام ،
 شیفته ی او که مرا می خواند
من کی ام رهگذری خسته و ره گم کرده
 که به شب خواب وبه روز مست می نادانیم
 و به خود می گویم
 رهگذری در سفرم
پس چرا بی بهره از این باغ روم
.................................................
چون آب شدم ســـراب دیــدم خود را            دریا که شــدم حباب دیدم خود را
هوشیار که شدم غفلت خود را دیدم            بیدار شدم به خواب دیدم خود را


از همه ی شما عزیزان به خاطر جملات زیبا و شیوا و رساتون متشکرم .
نمره ی همه ی نظرات شما عزیزان در پست قبلی : بالا تر از حد انتظار( یه جورایی 20)

نوشته شده در  چهارشنبه 86/6/7ساعت  7:21 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

<   <<   36   37   38   39   40   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :