سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امشب رخوت و خواب بعد از ظهرهای گرم تابستان و سستی کسالت آورعصرهای آن ؛ جایش را شور وغوغای پاییز می دهد و بادهای داغ و جان فرسایش به نسیم خنک صبحگاهان پاییزی .
از فردا برگ ریزان شروع می شود و طبیعت ملون تر از همیشه ، آن قدر رنگ ها متنوع اند  که من و تو از شمارش رنگ های آن عاجز می مانیم .
 فردا صبح دیگر از چهره ی خموده ی شهر خبری نیست هر چه هست شور و نشاط و شادابی است رادیوی ماشین را خاموش کنید و شیشه ی را پایین بیاورید و به کنار خیابان ها نگاه کنید زندگی واقعی را خواهید دید.
به دستان کوچکشان بنگرید که چگونه دست پدر و مادر را در دست گرفته اند ، به برق چشمانشان نگاه کنید تا دل های کوچک و بی تابشان را ببنید و اگر با آن ها هم صحبت شوید،  بیقراری و التهاب رسیدن به مدرسه را، در کلامشان حس خواهید کرد .

چه خاطراتی برای شما تداعی شد؟
یادم هست شب اولین مهر زندگی ام ، آن قدر به فرم آبی رنگی که با یقه ی گیپور سفید مزین شده بود چشم دوختم، تا خوابم برد صبح با دنیایی از اشتیاق بیدار شدم و موهای مشکی و نرمم را به دستان توانای مادرم سپردم تا با مهارتی که از او سراغ داشتم آن ها را ببافد، گاه و بیگاه برای محکم شدن هنرش سرم را می کشید و من درد شیرینی را زیر دستان گرمش حس می کردم ، فرمم را پوشیدم و کیف به دست، منتظر آمدن مادرم شدم ، در راه از خوشحالی کیفم را به هوا پرتاب می کردم انگار روی ابرها راه می رفتم ...........
امشب آخرین شب تابستان است و فردا آغازی نو ، فردا چهره ی شهر متبسم خواهد شد انگار فرشتگان خدا روی زمین پراکنده می شوند تا زمین را عطرآگین کنند و این معصومیت بچه هاست که باز آسمان را آبی تر از همیشه می کند. انگار دوباره زندگی زنده می شود.
باز کوکب خانم خوش سلیقه ، دهقان فداکار ، روباه و زاغ  و مادر بزرگ و کرسی شب یلدایش ، ثریا و دندان شیری اش ، محمد حسین فهمیده و آرش کمان دار ، ویلبر رایت ، الکساندر گراهام بل و... عازم سفر می شوند سفر به کلاس های درس، به دل های پاک.
باز هم شیطنت هایی که هرگز تکراری نمی شوند بازپرواز موشک های کاغذی ، خنده های وقت و بی وقت ، گم شدن و نیاوردن مصلحتی دفتر و کتاب ها ، آدامس خوردن های یواشکی ، نامه نگاری ها ، القاب و اسامی خاص معلم ها و.........
باز هم زنگ زندگی ؛ زنگ طراوت و شادابی ، زنگ عشق ، زنگ مهر‌، زنگ مدرسه     
باز ماه مهربان من آمد و با نوازش نسیمش ، مهری دل انگیز را برایم به ارمغان آورد .
من عازمم ، عازم سفری نه ماهه به سرزمین عشق ، سفری به دنیای بچه ها ، به دنیایی که از نیرنگ و پلیدی ها خبری نیست و هر چه هست پاکی و صفاست .

بدرقه ام نمی کنید ؟

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

من با کمال میل ، دعوت نوالهدای عسلی ام را پذیرفتم و دو یا سه روز دیگر یکی از خاطرات دوران مدرسه ام را برایتان بازگو می کنم .


نوشته شده در  جمعه 86/6/30ساعت  3:28 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :