سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همه ی زوار ؛ یا سرگرم زیارت اند یا وضو یا نماز ، تنها پرنده می پرد
ساعت یازده شب هنگام مراجعت به منزل ، یک جمبوجت با سرعت خدا کیلومتر در ساعت از کنار مون رد شد با تبحری تمام آینه بغل راننده را هدف گرفت  و با سرعت از ما دور شد . وقتی به خود آمدم دیدم که سکوت فضای ماشین را اشغال کرده و ما درتعقیب و گریزیم ؛ نه چراغ و نه بوق هیچ کدام کارساز نبود و آقای راننده ی ضارب فقط جلو را میدید ، شاید هم نمی دید ، فقط پای مبارک ، پدال گاز را می شناخت تا این که پشت چراغ قرمز، جری موشه به دام افتاد خلاصه آقایون از ماشین ها پیاده شدند و بحث بالاگرفت آقای راننده ی محترم (خاطی) حاج آقایی بودند که تازه از خانه ی خدا برگشته بودند  .
حاج آقا : آقا من اصلا حالم خوب نیست و همین چند دقیقه پیش با یک نفر دیگر هم تصادف کردم بنابراین اصلا متوجه شما نشدم .
خانم حاج آقا : ما عجله داریم و باید بریم ، مهمان ها همه منتظر حاج آقاهستند سرعت حاجی بالا بود و نفهمید ، شماره ی همراه شون را می دهند بعدا باهاشون تماس بگیرید .
 حاج آقا رو کرد به راننده ی و گفت  : یک آینه ی بغل پژو که هزار تومان بیشتر نیست بگیر و برو !
آقای راننده برافروخته شد و گفت : مرد حسابی انگار هوش نیستی، همه اش هزار تومان !!!
اصلا ماشین نه ، یک آدم ؛  نباید می ایستادی ببینی چی شد ؟ چون حالت خوش نیست و عجله داشتی باید می رفتی ؟
حاج آقا : بــــــــــــــــــله آقا !!! حالا که آدم نبود و اتفاقی هم نیفتاده !!‌ مگه چه خبــــــــــــره ! و.......
خلاصه زائر خانه ی خدا رفت روی یک فاز دیگه و زد زیر همه چیز و گفت: اصلا من با شما تصادف نکردم ! و در همین گیر و دار پلیس گشت رد می شد که همه ی ما مثل این که فرشته ی نجات دیده باشیم با ایما واشاره از او خواستیم  که توقف کند  .
بعد از مشورت با ماموران راهنمایی و رانندگی قرار بر این شد که با هم به توافق برسند ، بعد از چند دقیقه حاج آقا به حاج خانم و دیگر سرنشینان ماشینش با عصبانیت گفت: زنگ بزن چند تا از برو بچه ها بیایند این خیابونی ها را بزنند لت و پار کنند!!! و...
خلاصه  گل به شما و .....به ما !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
حاج آقا مواظب حرف زدن تون باشید .شما سر به مهر می گذارید؟!! شما خانه ی خدا را طواف کردید ! ما می گذریم اما شما خودت می دانی و وجدانت . برو با همان خدایی که عاشقانه طوافش کردی کنار بیا .
همگی سوار شدیم و بلوار را دور زدیم که به راهمون ادامه بدیم اما نگاه ها به طرف آن سوی بلوار و به حاج آقا دوخته شده بود ، آن ها هم سوار شدند و راه افتادند کمی آن طرف تر صدای مهیبی به گوش رسید همه ی چشم ها  به طرف صدا برگشت لاستیک ماشین حاج آقا به شکل باور نکردنی ترکیده بود و دود و گرد و غبار و......
شب موقع خواب خیالش من را راحت نمی گذاشت از طرفی از شنیدن کلماتی که در شان ومنزلت خودم و همراهانم نبود رنج می بردم و از سویی دیگر متاسف از این که ، چطور قلبی را که با آب و گلاب خانه ی خدا طهارت داده بود به لجن کشید ؟ چطور زبانی را که با ذکر او مطهر شده بود با اراجیفش  آلوده  کرد ؟چه راحت ارمغان آن زیارت را .....
معمولا در حفظ لباس های نو و پاکیزه دقت می شود اما لباس نویی که بعد از زیارت خانه ی خدا برتن می شود چی؟
میریم آن جا که به او نزدیک تر شویم عذر تقصیر می خواهیم آن و قت ملتماسانه ببخشش را ، از او که رئوف و رحیم است ، گدایی می کنیم  اما موقع بازگشت دوباره از سر می گیریم انگار میریم اونجا که هارد دیسک مون را خالی کنیم تا دوباره جاباز بشه برای گناهان بعدی !!!!
کاش با قدم های دلمون به زیارتش می رفتیم
 
برو طواف دلی کن که کعبه ی مخفی است        که آن خلیل بنا کرد و این خدا خود ساخت
نه خدایا تا مادامی که شعور درک آن جا را بهم ندادی دعوتم نکن ، حدااقل باید برای خودم محرز بشه که لیاقت اومدن به مهمانی ات را دارم و می تونم حال و هوای خونه ات را در خودم حفظ کنم ، من می خوام اول با دلم بیام بعد با پاهام .
 اومدن و صفای روح و آمرزش گناهان یه چیزه ؛ حفظ و تداوم آن حالت معنوی یه چیز دیگه است .
آن چه ما کردیم با خود ، هیچ نا بینا نکرد       در میان خانه گم کردیم صاحب خانه را


نوشته شده در  شنبه 86/6/24ساعت  11:33 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :