سفارش تبلیغ
صبا ویژن


السلام علیک یا
مولانا


تاب آمدنم نیست

سلام
چند روز گذشته را مهمان هشتمین اختر تابناک آسمان امامت بودم و البته دعاگوی همه ی شما عزیزان .
برای معامله نرفته بودم ( تبادل دعا و اجابت نیاز ) فقط نگاه مهربانش را تمنا کردم همین که مرا به میهمانی بارگاه ملکوتی اش دعوت کرده بود جای خرسندی بسیار بود آن قدر که قفس شکسته ی تن ؛ یارای تحمل پرنده ی جان را نداشت.
به پاس منتی که بر سرم نهاده بود ؛ تمام کسانی که دوست شون دارم (‌چه حقیقی و چه مجازی ) را نیز در این ضیافت سهیم کردم بعضی ها را با آوردن نام خودشون یا وبلاگشون ، برخی را با ارسال یک پیامک ،عده ای را هم با تلفن ؛ خلاصه  تلاش کردم که دل شون را راهی جاده ی عشق کنم و جام مملو از اشک چشمم را پشت دل هایی ریختم که زائر جاده ی عشق شدند ؛ نه به منظور تعجیل در بازگشت بلکه به جهت روشنایی و گشایش در امور . 

امید است که توانسته باشم حق محبت و لطف مولا را ادا کرده باشم ، او که غریبانه مرا در قربت منزلش جای داد و جام وجودم را از عشقش لبریز کرد ...

فقط خواستم بگم به یادتون بودم و برای همه دعا کردم ( مطمئن باشید که هیچ کس از خاطرم محو نشد )

 


نوشته شده در  جمعه 87/4/7ساعت  10:2 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


                                                        
     
                                                   

                                                     


نوشته شده در  یکشنبه 87/2/1ساعت  11:17 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

در پاسخ به دعوت ساغر عزیز نهج البلاغه را باز کردم ، این نامه را دیدم ( نامه ی 53 )

اصول روابط اجتماعی رهبران :
تا می توانی با پرهیزگاران و راستگویان بپیوند و آنان را چنان پرورش ده که تو را فراوان نستایند و تو را برای اعمال زشتی که انجام نداده ای تشویق نکنند ،که ستایش بی اندازه خود پسندی می آورد و انسان را به سرکشی وا می دارد.
هرگز نیکوکار و بدکار در نظرت یکسان نباشد زیرا نیکوکاران در نیکوکاری بی رغبت و بدکاران در بدکاری تشویق می شوند پس هر کدام از آنان را بر اساس کردارشان پاداش ده .
بدان ای مالک ! هیچ وسیله ای برای جلب اعتماد والی به رعیت بهتر از نیکوکاری به مردم و تخفیف مالیات و عدم اجبار به کاری که دوست ندارند نمی باشد پس در این راه آن قدر بکوش تا به وفاداری رعیت خوشبین شوی ، که این خوشبینی رنج طولانی مشکلات را از تو بر می دارد . پس به آنان که بیشتر احسان کردی بیشتر خوشبین باش و به آنان که بدرفتاری کردی بدگمان تر باش .
و آداب پسندیده ای که بزرگان این امت به آن عمل کردند و ملت اسلام با آن پیوندخورده و رعیت با آن اصلاح شدند ،‌بر هم مزن و آدابی که به سنت های خوب گذشته زیان وارد می کند پدید نیاور ،‌که پاداش برای آورنده ی سنت و کیفر آن برای تو باشد که آن ها را در هم شکستی .
با دانشمندان فراوان گفتگو کن و با حکیمان فراوان بحث کن که مایه ی آبادانی و اصلاح شهر ها و برقراری نظم و قانونی است که در گذشته نیز وجود داشت .

و در جایی دیگر :

بردباری و تحمل سختی ها ،‌ابزار ریاست است .


نوشته شده در  شنبه 87/1/31ساعت  7:9 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

در آن نوروز ؛ زنگ در به صدا در اومد ؛ در باز شد و یک جوون لاغر اندام و قد بلند در آستانه ی در ظاهر شد ....
‏.... به رسم خواستگاری اصیل ایرانی با یک سینی چایی وارد اتاق شد چشمش به گل های قالی بود و گفت بفرمایید.......
دلش رضا نبود ، هر تیری داشت از کمان رها کرد اما هیچ کدام به هدف نخورد تا آخرین لحظه امیدوار بود فرجی بشه و معجزه ای رخ بده و پرنده ی خوشبختی از اون جا پر بکشه و یه جای دیگه بال هاشو پهن کنه ، اما نشد ، انگار تقدیرش بر این نبود .
نه به این دلیل که اون جوون را دوست نداشت ــ‌ـ نه ؛ آن روز ها جایگاهی برای دوست داشتن و دل بستن وجود نداشت ــ ترسی پنهان از زندگی همیشه با او بود و در وجودش آشیانه کرده بود.
نمی خواست بشه اما شد و حضوری ناخواسته در حضوری دیگر شکل گرفت ... و قصه ی عشق آغاز شد....
روز مراسم کسی نگفت ؛‌نه چک زدیم نه چونه ؛ چون هم چک زده شده بود و هم چونه ...
و 29 فروردین تور سفید تعهد ، روی سرش انداخته شد و شهریور همان سال برای شروع زندگی جدید به پابوس امام رضا رفت
.
در آن نوروز متعهد شد که بماند ... سپس ماند و بعد از این نیز خواهد ماند ، تا زمانی که خدا بخواهد که نباشد و نماند ...
و اکنون گاهی در خلوت با خود می اندیشد ، چه خوب که تقدیر بر آن چه او می خواست نشد .
اگر چه شاهزده اش سوار بر اسب نبود که زیبای خفته را از خواب شیرین رویاهایش بیدار کند ، اما کمانگیری زبردست بود که برای حصول به مقصود تا آخرین رمق ، کمان را کشید و رها کرد .
جاده هموار نبود اما گوهر وجودش هر سنگلاخی را هموار می کرد ...
و ز آن پس سوار بر بال فرشته نشد اما سایه ای از بال یک فرشته ، همیشه بر سرش بود .

پی نوشت :

این روزها زاینده رود دیدنیه ... می خواهید ببینید ؟ پس با احتیاط برید نفتی  نشید !!!!


نوشته شده در  پنج شنبه 87/1/29ساعت  8:52 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

این روز ها زاینده رود همیشه زنده هم دیدنی است !!!!

 












نوشته شده در  پنج شنبه 87/1/29ساعت  8:26 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

 

وقتی کودکان به جای حضور در کلاس درس ، بازار کار را تجربه می کنند و زنان مان برای لقمه ای نان ، چادر عفاف از سر برمی دارند و مردان مان گل های آتش را بر شیره ی بی جان خشخاش می گذارند تا درهاله ای از غبار غلیظ بی تعصبی فرو روند و خویشتن خود را به فراموشی بسپارند ؛ چه با شکوه است جشن هسته ای !!!
وقتی پسران و دختران جوان ما در انتهای جاده ی بی هویتی ایستاده و سرگردان ، فرهنگ و تمدن خود را در رنگ ها و مدها می جویند ؛ چه کسوتی دارد جامه ی اتمی بر تن کردن !
هنوز بوی نفت از سفره های مان نرفته  عطر اورانیوم غنی شده در آن می پیچد و آب سنگین جرعه جرعه در گلوها ریخته می شود تا مبادا لقمه ای در گلو گیر کند !!

من از این سکوتی که فریاد هزاران درد است بیزارم !
من از آینده می ترسم و فقط به حال فکر می کنم اما سعی امروز ، کفاف تقاضای فردا را نمی دهد ، دستمزد دیروز به درد امروز و  فردا نمی خورد .
هر روز از روز قبل پر تلاش تر و مایوس ترم و این به معنای یک دور باطل است .
چرا سعی امروز ، امید فردا را زنده نمی کند؟

 


نوشته شده در  جمعه 87/1/23ساعت  3:52 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

همزمان به دو تا موج دعوت شدم و قدرت انتخاب برایم به صفر رسید لذا ناچار به نوشتن هر دو موضوع در یک زمان شدم .
اول
برادر و سرور گرامی که منو به مشاعره و دوم عسلی که منو به نامه نگاری آن هم به مسیح ! دعوت کرده ؛ و من درهر دو زمینه عاجز و ناتوانم اما فرمانی صادر شده و با همه ی ناتوانی ام ناگزیر به اجابت از آن هستم .

سرور گرامی ؛
شاعر نیم و شعر ندانم که چه باشد        من مرثیه خوان دل دیوانه ی خویشم

من برای شرکت در این مشاعره شعر زیر را بدون هیچ آداب و ترتیبی انتخاب کردم که متاسفانه شاعرش را نمی دانم .

کاش چون آیینه روشن می شـــد               دلـم از نقش تو و خنــده ی تـــو
صبحگاهان به تنــــــم می لغزیـــد               گـرمـی دست نوازنـــده ی تـــــو
کاش چون برگ خـــزان رقص مـــرا               نیمه شب ماه تماشا می کــرد
در دل باغچــــه ی خانـــه ی تــــــو               شـــور من ولوله بر پا می کـــرد
کاش از شاخـــه ی سبــــــز حیات               گل انــدوه مــــــرا می چیـــــدی
کاش در شعر من ای مایه ی عمـر               شعـــــله ی راز مرا می دیـــدی

اگه گفتید کلمات عاشق ، زاهد ، خرابات ، کجای شعر بود ؟!!!
گفتم که شاعرنیم وشعر ندانم که چه باشد

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
به نام خدای فرزند پاکی ها
مسیحا تو را می بینم همانطور در صلیب ، اما  نه در صلیبی چوبین ، بلکه صلیبی از صوت و تصویر ؛‌ این بار به جای جاری شدن خون از دستانت ، این سرشک غم است که از چشمانت سرازیر گشته و در اندوه حماقت عمیق پیروانت ، در انتهای صلیبت بر زمین می ریزد حماقتی که از دیر باز با این قوم عجین شده و ناگسستنی است .
مسیحا همان هایی که روزی مادرت را به بی عفتی محکوم کردند و فرزندان شان جسم تو را به صلیب کشیدند ؛ امروز  نوادگان شان ، نور چشم تو را محکوم می کنند و می خواهند روشنی روز را در محبس تاریک شب به زنجیر بکشند و صراحت کلام خدا را انکار کنند همان کلامی که پاکدامنی مادرت را تایید کرد و بر رسالتت حجت گذاشت.
مسیحا من یک زنم و برای یک زن هیچ چیز کشنده تر از این نیست که عفتش را به سخره بگیرند و چه صبور بود آن مریم پاک ، که سکوت کرد و زبان به کام گرفت و چه ابله بودند پدران شان که سعی کردند گوهر عفت مادرت را خدشه دار کنند غافل از آن که او مقدس تر از هر قدیسه ای بود و امروز سعی بر این دارند که خورشید حقیقت را زیر بادیه ی جهالت پنهان کنند اما نمی دانند این دریای بیکران ، که از آدم شروع و به خاتم ختم می شود سرچشمه اش مظهر نور و قداست است که هیچ آلودگی در آن راه نخواهد یافت ؛ این اقیانوس مطهر است و تطهیر می کند هر آن چه که ناپاک است.
و این تلاشی بیهوده و مضاعف است که هرگز به ثمر نمی رسد و خدا خود همیشه نگهبان رسولان خود است .
الم تر کیف فعل ربک به اصحاب الفیل *‏ الم یجعل کیدهم فی تضلیل * و ارسل علیهم طیرا ابابیل * ترمیهم به حجاره من سجیل * فجعلهم کعصف ماکول .
فالله خیر حافظا و هو الرحم الرحمین 
مسیحا از سر همان صلیب چوبینت دست به دعا بردار و هدایت همه ی پیروانت و پیروان برادرت محمد را از خدا خواستار شو.

پی نوشت :

این فقط یک نامه بود اما اعتقاد من بر این است که  احترام امامزاده به متولی آن است و از ماست که بر ماست .
به رسم هر موجی منم باید عده ای را دعوت به ادامه ی راه کنم لذا از
رامین ، محمد ، ضعیفه ، شیدا ، آسمان ، طاهره ، سیمرغ ، طه ، خواهش می کنم که ؛‏ یا نامه ای به مسیح بنویسند و یا  با کلمات عاشق ، زاهد ، خرابات شعری به قلم تحریر در آورند .
 


نوشته شده در  شنبه 87/1/17ساعت  1:8 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


به این روزهای بهار که می رسم دلم می گیره میشم مرغ سرکنده ، ماهی که تازه از آب انداختنش بیرون و خودش را به زمین می زنه  تا شاید به زندگی برگرده ............... 
وحالا شدم اون ماهی بی قراری  که  تنگش براش کوچیک شده و برای یک مولکول اکسیژن به روی آب میاد ؛ باد بدون زوزه ای که به خودش می پیچه و می خواد هر چی سر راهشو به هم بپیچونه .....
شدم زمینی که گدازه هاش تا زیر پوسته اومده و راهی برای خروج پیدا نمی کنند ؛ موجی که حتی به ساحل نمی رسه تا نابود بشه ؛ اسبی که چشماشو بسته تا دور دایره ی قسمت دور بزنه .....
بهاری که هر چی صبر می کنه سبز نمیشه ، جوونه نمی زنه ،‌ فقط به عشق شکوفه های سفید و صورتی اش ، شاخه های خشکش را بر تنه ی ترک خرده اش حفظ می کنه .....
شدم فریادی که حنجره ای برای فرار نداره ؛ اخمی که پیشانی برای نشستن نداره ؛ سکوتی که نفس داد زدن نداره ، غروری که روی خرابه های غم چمباتمه زده ، گردن برافراشته ای که از کمر خم شده  ؛ اشکی که دایره ای برا ی حلقه زدن نداره ، نگاهی که اشتیاقی برای نوازش نداره  ، شعــــله ای که حرارتی برای سوختن نداره ...
شدم آهی که سوزی نداره ، نفسی که راه برگشت نداره ، کلامی که ذوق بیان نداره....

به خدا می اندیشم و به غیر او نه .... دل به او می سپارم و به دیگری نه ...

:::::::::::::::::::::::::::::::::::
خیلی توجه نکنید ؛ پست قبل را بخونید در مورد اون پست اظهار نظر کنید .


نوشته شده در  یکشنبه 87/1/11ساعت  3:32 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

شاید این حکایت را شنیده باشید اما دوباره شنیدنش خالی از لطف نیست.
در زمانی دور ، حاکمی که نمی دونم ستمگر بوده یا نه ؟!!  خزانه ی حکومتش خالی میشه ؛مضطر و پریشان ، برای رسیدگی به این  مشکل ، مشاورش را فرامی خواند و از او  چاره جویی می کنه .
مشاور وقت با آرامش خیال به حاکم میگه ؛ این که مشکل لاینحلی نیست و اصلا جای نگرانی ندارد ؛ سپس پیشنهاد بستن خراج بر روی یکی از پل های اصفهان را مطرح می کنه .
حاکم وقت با امتناع از پذیرفتن این پیشنهاد ، از اعتراض مردم و پیامد های آن ، ابراز نگرانی می کنه ...
خلاصه با تائید مبلغ کمی به عنوان خراج ، رضایت میده و دستور گرفتن خراج از مردمی که قصد عبور از پل را دارند ، صادر می کنه ...
اولش یه کمی اعتراض و نق و نوق ؛ اما بعد از چند روز موضوع عادی شده و عابرین مبلغ مشخص شده را می پرداختند ...
مدتی می گذره و مشاور از حاکم  می خواد که ؛ مبلغ خراج را بیشتر کنه .
این بار حاکم بیشتر از قبل اظهار نگرانی و ترس می کنه و معترف میشه که افزایش خراج مساوی است با اعتراض وسیع مردم و متزلزل شدن پایه های حکومت .... اما مشاور به او اطمینان خاطر میده و مسئولیت عواقب طرح پیشنهادی اش را بر عهده می گیره ؛ بالاخره حاکم  راضی میشه و رای افزایش عوارض صادر میشه .
خلاصه با اندکی اعتراض مردم ، دوباره موضوع عادی می شه و عابرین برای عبور دست به جیب می شدند!! 
این افزایش خراج به همین منوال ادامه پیدا می کنه و کسی صداش در نمیاد .
مشاور برای اثبات این که مردم بسیار مطیع و رام اند و به رای حاکم هیچ گونه اعتراضی ندارند ؛ نزد حاکم میاد و میگه :
علاوه بر اخذ خراج و عوارض ، به هر رهگذری یک ضربه شلاق هم بزنند!!
حاکم با  وحشت زیاد ، به شدت با پیشنهاد جدید مشاور مخالفت می کنه و از مقابله ی جدی مردم با این رای ابراز نگرانی می کنه و مشاور را متهم به قصد براندازی حکومت می کنه.
 اما دوباره با دلگرمی های مشاور ؛  تن به صدور  رای مذکور  میده  .
این بار هم با کمی سرسختی ، دوباره موضوع عادی می شه !!!
حاکم با تعجب بسیار از این همه انعطاف پذیری مردم تصمیم می گیره که خود از نزدیک ، وضعیت موجود را مشاهده و بررسی کنه ...
لذا روی پل مذکور رفته و با مشاهده ی ازدحام جمعیتی که برای عبور از روی پل ، منتظر نوازش ضربه ی شلاق بودند ، از مردم می خواد که در صورت وجود هر گونه مشکل و کمی و کاستی ؛ آن را مطرح کرده تا حاکم شخصا به آن رسیدگی کند !!!!
مردم با کف و دست و هورا ؛ اظهار رضایت کرده !! سپس یکی از حضار از وسط جمعیت می گه : مشکل خاصی نیست ، ‏فقط اگه تعداد ضاربین را بیشتر کنید بهتره !!! این طوری از ازدحام جمعیت  کاسته شده و ما کمتر معطل خواهیم شد !!! 
پی نوشت :
در این حکایت اندکی دخل و تصرف شده (‌فقط اندکی ) اما از اصل موضوع کاسته نشده است


نوشته شده در  جمعه 87/1/9ساعت  10:12 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

آخ جون شکلات
آغاز سال 1387... بمب ... عیدتون مبارک.

پرده ی اول « دید » :

سلام ... سال نو مبارک ... خیلی خوش آمدید ... خوبید ؟.... چیکار می کنید ؟ .... خیلی از تون بی خبر بودیم ... ببخشید دیگه ، گرفتاری ها زیاد شده .... خوبه عید هست که دیدارها تازه بشه !!!!
‏چایی بفرمایید .... میوه ... آجیل و شیرینی میل کنید ..... تو را خدا بفرمایید قابل تعارف نیست !!!
هرزگاهی لبخند ها تصنعی و زورکی ... دست صدا و سیما هم درد نکنه ؛‏عجب جعبه ی جادویی و کار گشایی ؛ عجب راه گریزی !!! ...
بالاخره نمایش تموم میشه و....
خدانگهدار .... خداحافظ ....خوش حالمون کردید! .... قدم رنجه فرمودید! ... منتظریم تشریف بیارید ...
دو یا سه روز بعد ...

پرده ی دوم « بازدید » :

مشابه پرده ی اول ، فقط در مکانی دیگر و با نامی با عنوان ‏بازدید .
خلاصه خاله بازی تموم میشه و تا سال دیگه و عیدی دیگه ، همگی را به خدای یکتا می سپاریم . (‏گنجشک لالا ...سنجاب لالا ... آمد دوباره مهتاب لالا ... )

چه ایام قشنگیه ؛ نوروز و دید و بازدید هاش !

بیشتر از همیشه می خوریم و کمتر ورزش می کنیم .
بیشتر از همیشه حرف می زنیم و کمتر فکر می کنیم .
بیشتر از همیشه لبخند و تبسم زور زورکی تحویل دیگران می دیم و کمتر ، احساس رضایت می کنیم.
بیشتر از همیشه مهربونیم و کمتر از احوال هم جویا می شیم .
بیشتر از همیشه لاف و ظاهر سازی و کمتر اظهار همدردی.
بیشتر از همیشه همدیگر را تحمل می کنیم و کمتر گذشت داریم .
بیشتر از همیشه تعارف های دست و پا گیر و کمتر انتخاب و آزادی عمل .
بیشتر از همیشه کفران نعمت و ریخت و پاش و اسراف  ؛ کمتر شکر گذار نعمت های خدادادی هستیم .

راستی شما اسمشو چی میذارید ؟دید و بازدید یا رفع تکلیف ؟


نوشته شده در  دوشنبه 87/1/5ساعت  2:13 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

<   <<   31   32   33   34   35   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :