سفارش تبلیغ
صبا ویژن

می خوام از ساله های پیش شروع کنم وقتی دوم راهنمایی بودم روزی که فقط چند دقیقه بعد از معلمم وارد کلاس شدم ؛ آن هم معلمی که خودش همیشه دیر به کلاس می اومد .
13 نفر بودیم ؛ همه را به جرم دیر آمدن ؛ آن هم فقط کمتر از 5 دقیقه ، به دفتر مدرسه فرستاد و ما چون حس می کردیم محقیم ، کله شقی کردیم و کار به روزهای بعد و تعهد و امضای ولی و... کشید. به همین سادگی .
تازه از این جا آغاز شد و ما شدیم 13 همراه همیشگی ؛ بعضی ها معتقدند که 13 عدد نحسی است اما برای ما نبود از آن روز به بعد یه دوستی چندین و چند ساله بین 13 تا دختر شیطون و درسخون شروع شد ، که روزها آسایش را از هم کلاسی هاشون و شب ها آسایش را ازخودشون و کتاب سلب کرده بودند.

سال ِسوم دبیرستان کلاس ِ زبان دبیر: آقای لواییان درس: نقل قول مستقیم و غیر مستقیم

زمان : ساعت 2 بعد از ظهر

ساعات صبح آن روز به دروس ریاضی و فیزیک گذشته بود ؛ ظهر، نماز و ناهار ِنصفه نیمه و کمی شیطنت و خلاصه ساعت 2 با ورود دبیر به کلاس ، رسما کلاس شروع شد آقای لواییان دبیر حاذق زبان عنان کلاس را دردست گرفت و گرامر درس نقل قول ها را شروع کرد - تکرار مکررات آغاز شد - خب طبیعیه ، ما هم خودمون را سرگرم کردیم !!!
یه شیشه ماست و خیار از ناهار ظهر دست نخورده مانده بود ، بچه ها حیفشون اومد که نخورند - البته هدف خوردن نبود - یکی با انگشت ، یکی با قاشق ، یکی با نان و خلاصه هر کس با ابزاری از اون شیشه ی ماست و خیار مستفیذ می شد مژگان هم از نیمکت جلویی ما دستش را آورده بود پشت سر و می گفت: منم می خوام
گفتم : نه نمیشه ، تو در مدار جغراقیایی خوبی قرار نداری و آقا تو را می بینه .
از اون اصرار و از ما انکار ؛ وقتی دیدم بی فایده است و توی کتش نمیره ؛ همین جوری که روش به تخته بود و با دستش از پشت سر اصرار می کرد منم شیشه ی ماست را بردم زیر دستش و ........ خلاصه دستش را تا مچ فرو کردم توی شیشه .
در همین حال دبیر مربوطه که مرتب سعی می کرد توجه ما را به کلاس معطوف کنه ؛ با عصبانیت گفت : مژگان پاشو این جمله را به نقل قول غیر مستقیم تبدیل کن.
دست مژگان هنوز توی شیشه بود و با حرکت دستش التماس می کرد که دستمو بیرون بیارید اما مگه بیرون می اومد مژگان که دید نمی تونه برای حل تمرین پای تخته سیاه بره ، با اجازه ی دبیر از همون جا شروع به حل تمرین کرد و با افتخار و غرورِ تمام نشست البته ما هم در این فاصله موفق شدیم دستش را از توی شیشه در بیاریم و با دستمال دستش را پاک کنیم .
نفر بعدی من بودم رفتم پای تخته و شروع کردم ، مرده بودم از خنده ؛ مژگان با صورتی برافروخته سعی می کرد با شکلک در آوردن تلافی کنه اما بی فایده بود ، نوشتم و اومدم نشستم .
بعد از من ، همه ی ماست خورها برای تبدیل جملات مستقیم و غیر مستقیم ، یکی یکی پای تخته رفتند.

از آن روز سال های سال می گذره تمام آن 13 نفر موفق به کسب رتبه های دانشگاهی شدند و مژگان زنان و زایمان ؛ همه ازدواج کردند برخی موفق و عده ای ناموفق ، از جمله مژگان ؛ که سهم او از زندگی مشترک یک دختر زیبا و یک مهر طلاق روی شناسنامه اش بود و درست شش ماه بعد از جدایی وقتی با فرزندش به بیمارستان محل کارش می رفت تصادف کرد و همراه با دخترعزیزش جان به جان آفرین تسلیم گفت .
وقتی این اتفاق رخ داد من در بستر بیماری بودم و از ستیز با اتاق عمل ، فاتحانه برگشته بودم ، خانواده ام نگران بودند که نکنه با شنیدن خبری ناگوار بیماری ام شدت پیدا کنه اما بالاخره موضوع را گفتند و من برای مراسم آن عزیزعازم شدم . داغ این واقعه هنوز روی قلبمه .

ممنونم از نوالهدای عسلی خودم که منو دعوت به این بازی کرد تا سبب بشه که من از مژگان عزیزم یادی کنم . روحش شاد .

به گمانم با خوندن این خاطره متوجه شده باشید که چرا بچه ها ی شیطون را خیلی دوست دارم .

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

انتخاب نفرات بعدی بازی آن هم از بین همه ی کسانی که صادقانه دوستشون دارم کمی مشکل بود بنابراین مدعوین من اعداد اول یک رقمی صفحه نظراتم خواهند بود . یعنی نظرات 2 ، 3 ،5 ،7 که بعد از مشخص شدن ، با اجازه شون، به قصر فرمانروایی اونا میرم و از شون دعوت رسمی به عمل می آرم .

و اما نفر پنجم ؛شخصی است که احترام بسیاری براشون قائلم و به عبارتی استاد من محسوب میشند:

برادر بزرگوارم آقای حسامی

1- داداش حسن 2- میترای گلم 3- بیتای نازنینم 4- فاطمه ی عزیزم


نوشته شده در  سه شنبه 86/7/3ساعت  5:0 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :