لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود.
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من درد مشترکم
مرا فریاد کن.
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تُرا در یافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست.
برای خاطر زندگان؛
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرود ها را
و تُرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بوده اند.
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
بسان ابر که با طوفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تُرا دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست
«احمد شاملو»
این شعر منو به خاطرات دوره ی دبیرستانم می بره ...
قطعه زیر را یک پیرمرد هشتاد و پنج ساله در آستانه ی مرگ نوشته است :
«اگر میتوانستم یک بار دیگر زندگی کنم آنوقت بیشتر سفر میکردم. قلههای بیشتری را فتح می کردم، رودخانههای بیشتری را شنا میکردم، به نقاط تازهتر میرفتم و بستنیهای بیشتر میخوردم. با مشکلات حقیقی رو در رو میشدم و مشکلات خیالی را کنار میگذاشتم .
میدانید، من از آن آدمهایی بودم که لحظه به لحظه عمرم را محتاط و عاقلانه و سالم زیستم.
اگر دوباره به دنیا میآمدم تمام لحظات زندگیام را از آن خود می کردم.
من از آن آدمهایی بودم که همیشه با دماسنج و کیسه آب جوش و بارانی و چتر سفر کردهام. اگر دوباره بدنیا میآمدم، سبکتر سفر میکردم.
اگر زندگی از نو تکرار میشد در سپیدهدم صبحهای بهاری با پای برهنه به پیاده روی میرفتم و در پاییز تا دیر وقت به خانه بر نمیگشتم، چرخ و فلکهای بیشتری سوار میشدم. طلوع خورشید را بیشتر تماشا میکردم و اوقات بیشتری را با بچهها میگذراندم ... فقط اگر زندگی تکرار میشد.
امامیدانیم که نمیشود.»
* * * * * *
از این قبیل نکات زیاد می خوانیم و می شنویم و تایید می کنیم ... اما دریغ از یک تصمیم ؛ برای یک تغییر !!!
همیشه انباشته ای از حرف های آزار دهنده ی نو و کهنه را چون عتیقه در صندوقچه ی دل مان حفظ می کنیم و خاکروبه های ذهن مان را با خود جابه جا می کنیم! (چه نیازی به آن هاست نمی دانم ...)
حتی گاهی به قصد سبک شدن ! در مورد همین خاکروبه ها با دیگران حرف می زنیم و از هر موقعیتی برای زیر و رو کردن این ذباله ها استفاده می کنیم بدون آن که از عواقب مخرب آن بر روح خود و شنونده آگاهی داشته باشیم ...
بخواهیم که شاد باشیم و دیگران را شاد کنیم .
وای دوباره من رفتم بالای منبر ! کسی نیست منو پایین بیاره ؟
یک جمله ی در گوشی :
« من هم از جرگه ی این افراد خارج نیستم و دستی در آتش دارم !!!»
یک نکته ی حیاتی و لازم به ذکر :
اگر کسی مرا مورد اعتماد خود قرار دهد قدمی فراتر از دوست داشتنم برداشته است .
دوست شاکی من !!! از این که مورد اعتمادت واقع بودم بر خودمی بالم و خدا را سپاس می گویم که در این مجازستان (دنیای تظاهر ) کسی به من اعتماد کرد.
مثلا می خواستم شادی را ترویج کرده باشم ... چه قدر هم که موفق شدم !!! ترویج که نکردم هیچ ؛ باعث سو تفاهم هم شدم .
با دهمین ضربه ی بهمن به چهل و هشتمین سنه ی سده ی13 در سحری برفی پا به عرصه ی وجود گذاشتم و وابسته و دل بسته ی برف و سپیدی و پاکی شدم ... چه سخاوتمندانه!! سردی زمستان جایش را به گرمای حضور طفلی بخشید .
با نام خدا شیرم دادند و با یادش مرا در آغوش کشیدند و نوای اذان شد اولین موسیقی جانم .
پلک گشودم و به چشمانی خیره شدم که گویی گریسته بود و در تنهایی لحظه های خاکستری زندگی ؛ منتظر طلوع خورشیدی نبود ...فارغ از یکی و در فراق دیگری!!!
آمدم و آمدنم در دفتری به شماره ی 606 ثبت شد و 606 بذر محبت بر دلم نشست .
زبان کلامم سکوت شد و منطق ریاضی ام تفریق تفرقه ها .
نفسی ــ پس ازنه ماه حبس ــ آزاد شد که حیات بخش بود و دردناک ... پس از آن سینه شد محرم راز و مرهم رنج ...
لحظه های تصادفی سعادت ؛دست های پلید شقاوت را ویران کردند و با نوازش دستان گرم مادری مهربان ؛ از رمیدن رهیدم.
لحظه ها به نرمی بارش برف بی صدا بر بام زندگی نشستند و قطور شدند... ثانیه ها به سادگی بارش باران آمدند و رفتند و بوی خوش خاطره ها برایم ماندگار شد ؛ رد پای رهگذرانی به نام دوست ؛ بر پیکره ی حیاتم نقشی جاودانه زدند.
آمدند و رفتند و در این میان تنها حامیم چتر پروردگار مهربان بود که همیشه سایه اش را بر سرم استوار می دیدم .
... تکه ای از آسمان جدا شد و هزار ذره و هر ذره به گوشه ای از زمین پرتاب تا از جنس خاک شوند و زمینی ...!
و زان پس عمری در زیر سایه ی ماه ؛ اسیر زمینیان شدم و با خدا عهد بستم که امانت دار انسانیت باشم و چون برگ پاییزی سهمم از خزان؛ باد نباشد و قاصدک جانم حامل مهربانی .
تا چه پیش آید آن زمان که جسمم غبار شود و به هوا بر خیزد ! خاکی باشد یا آسمانی ؟ نمی دانم ...
تنها می دانم که بلندترین شعله ی زندگیم قد کشیده و شمع جسمم رو به کوتاه شدن است .
اگر چه بیانی برای تدریس فیزیک نداشت اما دبیر فیزیک بود . وارد کلاس شد و چون همیشه روی صندلی پشت میز نشست و از کیف چرمی دستی اش یک قطعه ی عجیب U شکل که دنباله ای هم داشت بیرون آورد و گفت : بچه ها این دیاپازون است سپس با یک میله ضربه ای به یکی از شاخه های آن وارد کرد و ادامه داد که با ارتعاش یکی از شاخه های آن ؛ شاخه ی دیگرش به لرزه در می آید و اگر دیاپازون دیگری هم وجود داشته باشد امواج حاصل از ارتعاش این دیاپازون ؛شاخه های آن یکی را نیز خواهد لرزاند ...
دست و پا شکسته و بدون آزمایش ؛ دانشی کاسب شدیم !! و پذیرفتیم که ارتعاش یکی ؛ قطعا دیگری را خواهد لرزاند !!
اکنون سال های سال از آن درس می گذرد و من دیگر دیاپازون ندیدم اما به خاصیت آن به خوبی واقفم .
به تازگی کشف عجیبی کردم (می خوام به نام خودم ثبتش کنم !!) که آدم ها نیز ؛ یک دیاپازون وجودی دارند ؛ هر فکر خوب و بدی که از مغز می گذرد ارتعاش امواجش ذهن اطرافیان را تحت تاثیر قرار می دهد.
گاهی حرفی زده نمی شود یا اگر هم گفته می شود در حد یک جمله ی خیلی کوتاه و تلگرافی ؛ اما تاثیرش در چهره ی افراد به خوبی مشاهده می شود.
بعضی مواقع فضای پیرامون مان را سکوت پر می کند اما امواج مغز چنان افکار را منتقل و بارور می کنند که باد گرده ی گلی را !
افکار خوب و بدی که از ذهن خطور می کنند و پیامدش انرژی های مثبت و منفی که از مغز ساطع می شود را نباید دست کم گرفت . به چیز های خوب باید اندیشید و خیر دیگران را باید خواست .
چشم های تان را ببندید و کسانی که می شناسید( چه آن هایی را که دوست دارید و چه آن هایی که دوست شان ندارید) را در ذهن مجسم کنید و برای شان دعای خیر کنید سپس چشم های تان را باز کنید ؛ در آن هنگام دنیا را زلال می بینید یا کدر و مبهم؟
یک بار امتحان کردنش ضرری ندارد ... باور کنید که همگی ما سزاوار آرامشیم .
یکی بود یکی نبود
غیر از " خدا " هیچ چی نبود ... هیچ کی نبود .
خدا تنها بود ...خدا مهربان بود ...خدا بینا بود.
خدا دوستدار زیبایی بود...خدا دوستدار نیکی بود .
خدا دوستدار شایستگی بود.
خدا از سکوت بدش می آمد ...
خدا از سکون بدش می آمد...
خدا از پوچی بدش می آمد ...
خدا از نیستی بدش می آمد …
خدا " آفریننده " بود.
مگر می شود که " نیافریند " ؟
ناگهان ابرها را آفرید ؛
در فضای نیستی رها کرد ...
ابرهایی از " ذره " ها
هر ذره :
منظومه ای کوچک , نامش اتم
آفتابی در میان و پیرامونش ستاره ای
ستاره هایی پروانه وار در گردش ...
کعبه ای بر گردش , پرستندگان در طواف
* * *
شعر زندگی را آن که سروده ردیف و قافیه اش را چه زیبا نهاده ...
" دکتر علی شریعتی "
یک بهمن دیگه هم از راه رسید ... !!!
«پناه اهل دل » شعری است از استاد محمود عندلیب از کتاب نغمه های عندلیب :
کلبه ام امشب اگر روشن به روی مـــاه نیست
هست ماه دیگــری دسـتـــم از آن کوتاه نیست
از فروغ چهــــــره ی آن ماه بــزمم روشن است
آفتابی هست اگر امشب فـــــروغ مــاه نیـست
حــــاجت گل نیست با گلگـــونــه ی روی نـــگار
زلف دلدار است ،مجلس را به سنبل راه نیست
شـــــادی روی نــــگارم جـام را لبــــــریــــــز کن
ساقی مجلس! که امشب را از آن اکراه نیست
فرصتـــــــی دلخواه پیش آمـد ، غنیمت دار چون
پنج روز زنــدگـــــــی همــــواره بر دلخواه نیست
سوز و ساز عشق را گفتن به نا اهلان خطاست
محــــرم اســـــرار عاشق جـــــز دل آگاه نیست
آن که بر اغفال مبنـــــای جهـانــــــداری نهـــــاد
پیـــــروی او را به غیر از مردم گمـــــــراه نیست
دوستش مشمـار از دشمن ترا دشمن تر است
آن ریـــاکاری که قلبش با زبان همـــــراه نیست
گر خطـــــایی رفت بار ما به دوش کس نبــــود
با خدایـــم کار می افتـــــد به خلق الله نیست
افتخـــــــار خدمت پیـــــر مغانـــــم شد نصیب
بهتــر از این منزلت کس را مقام و جاه نیست
سر نپیچـــــد عنـــدلیب از آستانش تا ابـــــــد
اهل دل را ســـرپناهی به از این درگاه نیست
چهل روز گذشت و ما هنوز چله نشین کوی سوگ تو ایم سردی برف و سنگ و کتیبه نیز بی تاثیر بود می گویند داغ ؛ چهل روز است سنگ که بیاید سختی دل نیز خواهد آمد ؛ امید رنگ می بازد و آتش فراغ خاموش می شود !!!
نه باور کن جنس ما از سنگ نیست ... ما را با سنگ چه کار ؟ جنس ما از نوع بیقراری و بی پناهی است .
انگار آتشی نو برافروخته و گوشت و پوستی تازه برای سوختن ؛ بر تن مان روییده است ...
بمیرم برای فرزندانت که با دست خود منزل جدیدت را سنگ کردند و با اشک چشم ؛از خاک و سیمان ملاتی چسبناک برای پیوندی ناگسستنی بین تو و خاک ! نه ... تو و آسمان ؛ مهیا کردند !!
حقیقت ندارد اگر بگویم ، وقتی تو نیستی به صبح نمی رسد، شب تب دار مهتاب و به شب نمی رسد روز بی فروغ آفتاب ...هم شب مان صبح می شود و هم روزمان شب ؛ بی تو اما به سختی .
اطلاعیه چهلمین روز پیوند تو با آسمان چاپ شد ؛ به عکست خیره شدم و نگاه مان به هم گره خورد ؛ تا صدا مرد ، اشک جان گرفت کاش از صدایم آموخته بودم پیشمرگ شدن را...
اولین یاسین نصفه - نیمه را برایت خواندم ؛ سوره ای که هرگز نصفه نخوانده بودمش .
انا نحن نحی الموتی و نکتب ما قدموا و اثارهم ... به زنده بودنت ایمان دارم و آسوده خاطرم فقط مرددم که چه کسی زنده تر است ؟من یا تو ؟! یقینا تو ...
و ایه لهم الارض المیته احییناها و اخرجنا منهما حبا فمنه یاکلون...
نفخ فی الصور فاذاهم من الاجداث الی ربهم ینسلون قالوا یا ویلنا من بعثنا من مرقدنا هذا ما وعد الرحمن و صدق المرسلون...
خواستم به روحت هدیه کنم اما زبان در دهانم نگشت و مانند همیشه به جسمت هدیه کردمش جسمی که دیگر بیمار نیست ... هنوز هم خودم را می فریبم و ناباوری ام را توجیه می کنم .
چقدر در این مدت کوتاه ؛ اطرافت شلوغ شده دیگر نگران تنهایی ات نیستم .
پ .ن :
اندکی تحمل کنید و هر بار ضربدر بالا را بزنید تا از این غبار خاکستری غم زده ؛ نفس تنگی نگیرید ...
مدتی است تلخی نوشته ها ؛ مرا شرمنده ی شادی ها کرده است ... نگفته می دونم که از حد عدول کردم ... یکی دو روز دیگه همه را آرشیو می کنم و رخت عزا را از تن کلکم در می آرم .
برای پـــرنده ای که عاشق نباشد
دنیا باهمه وسعتش قفس است
برای پـــرنده ای که عـاشق باشد
حتی قفس به گستردگی دنیاست
« زنده یاد نادر ابراهیمی- برجاده های آبی سرخ »
* خدا زمین را مدور آفرید تا به انسان بگوید همان لحظه ای که تصور می کنی به آخر دنیا رسیده ای، درست در نقطه آغاز هستی…
پ ن :
ــ وقتی می خوای غبار روبی کنی و هوای کلک خیال انگیزت را تازه کنی ؛ اما هیچی در سر نداری و تهی شدی از واژه ها ؛ خب بهتر از این که می بینید نمی شه ....
ــ دوستی می گفت : « فهمیدن آدم ها خیلی مهمه ؛ نه تنها آوار کردن عقده هامان در قالب واژه ها بر چشم های خسته ی مردم...»
درست گفتند ؛می شه نوشت و نوشت و نوشت ؛ خواند و خواند و خواند ... دریغ از اندک تاثیری ...