سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کیست مرا یاری کند؟


به این فصل از زندگی که می رسم کافر کافر می شوم محرم که نو می شود زخم کهنه ی تردیدهای من نیز نو می شود .

صدای سنج و ساز و طبل که برمی خیزد عصیان و دریدگی گناه فروکش می کند و ناله و فغان و اشک؛ نجات بخش می شود !! و معامله ی شیرین هم نشینی با بهشتیان به نرخ اندک ؛ پا می گیرد.
قدر و قیمت ارزش ها پایین می آید و بهایی گزاف با بهانه ای ناچیز مبادله می شود!
ربا و رشوه ؛‌ تهمت و ‌غیبت ؛‌ دروغ و ریا با اندکی از تربت حسین که در کفن جاسازی می شود چاره ساز پرسش و پاسخ نکیر و منکر می گردد !
 فسق و فساد ؛ ‌جور و ستم و ... به دیگی آش یا چلو خورشتی چرب در ظرفی یک بار مصرف بخشوده می شود !
سالی به گرانفروشی و کم فروشی ؛ حق الناس و مال مردم خوری و نزول خوری طی می شود و مبلغی ناچیز از آن ؛ به ساخت گنبد و ضریحی در کربلا اختصاص می یابد تا بلاگردان مصیبتی دنیوی و اخروی گردد !
 باز این چه شورش و چه عزا و چه ماتم است که خرمنی از آتش دوزخ را به قطره اشکی سرد می کند!!
 
آیا این است نتیجه ی بزرگ ترین حادثه و عالی ترین مظهر عشق و تاریخ و افتخار مذهب ؟

به زینب می اندیشم ؛ زینبی که از صبح عاشورا شروع می شود و بعد از ظهر همان روز گم می شود! زینبی که همانند هر خواهری  برای مصیبت برادرش گریه می کند و بر داغ عزیزانش ضجه می زند ! پس فرق او با بقیه ی خواهرها در چیست ؟

به حسین که چرا همراه با خانواده و طفلان خردسالش به جنگ رفت ؟ مگر بین اعراب مرسوم بود که مردان با اهل منزل به جنگ روند؟!! چرا تن به آن مبارزه ی نابرابر داد؟


   "حسین کشتی نجات و چراغ هدایت خواهد شد " اگر حقیقت حقیقی او را دریابیم که اگر چنین نباشد ؛ عزیز از دست رفته ای بیش نیست که ضجه و مویه ؛ تسکین الام زود گذر خواهند شد و در پی اش سردی و خموشی و بی خبری تا سال آتی و عاشورایی دیگر .                                                              


نوشته شده در  دوشنبه 87/10/16ساعت  11:2 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

 از تو اما نه!

کاسه ی صبوری ام بر زمین کوبیده شده و به تکه های تیز و برنده اش چشم زهر می روم تا مبادا گوشه ای از قلب تیغ خورده را نشانه روند ... چه بی ثمر تلاش می کنند اشک ها تا خرده های خلیده شده در چشم را بیرون کشند !

 

طاقت سکوت به لب آمده و جام صبوری شکسته و نمی دانم با شکسته هایش چه باید کرد ؟

آن روزها که در دنیای بی حصار کودکی ظرف های شکسته را دور از چشم مادر پنهان می کردم با خود می اندیشیدم که هرگز نمی بیند ؛ غافل از آن که می دید و لب به عتاب نمی گشود !
درست مثل امشب که در دنیای پر حصار بزرگی ؛ تکه های شکسته ی جام صبوری را پشت لبخندهای مصنوعی پنهان کردم ! به همان خیال بچگی !!!

او مرا به خدایم سپرد و بزرگوارانه مهار اشکش را کشید ؛ رفت و من آمدم تا باقی مانده ی آن تکه ها را در این جا چال کنم که نکند بار دیگر تشت رسوایی ام از بام رها شود ....

گوش هایم را از صدای افتخاری پر می کنم ....
تا ستاره ها نهفته اند ... در آسمان ابری ... دلم گرفته ای دوست ... هوای گریه با من ..... 

… کاش می شد حرف زدن را یاد بگیرم … در مورد خیلی چیزها … کاغذ و قلمم خیس می شوند اما حرف سر باز نمی کند...
می دانم… می دانم این سطر ها را هرگز نخواهی خواند که اگر می خواندی من دیگر جرات نوشتن شان را به خود نمی دادم ... هرگز! ... می دانم روزها می گذرند و من … من باز هم گامی پیش نمی نهم و ریاکارانه ترس خود را با پرده ای از غرور زینت خواهم داد.
از همه می ترسم ... از مهربانان می ترسم ؛ که مبادا غم نگاهم آن ها را از پا بیندازد .
از بدخواهان که با دیدن زانوی غمی ؛ شادی سردی کنج خانه ی تار گرفته و متروک شان آشیانه می کند ... از همه می ترسم ...

 از تو اما نه! چگونه می توان از چون تویی که یادش، خیالش، عطرش، صدایش ،سکوتش؛ که یگانه آرامش بخشم است، بهراسم؟

پس بشنو امشب غم پنهانم که سخن ها دارد ساز من با تو ....................................ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ .

 

 


نوشته شده در  پنج شنبه 87/10/12ساعت  12:26 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


1- به طور میانگین مردم از عنکبوت بیشتر می ترسند تا از مرگ.
2- حلزون می تواند سه سال بخوابد.
3- اگر جمعیت چین در یک صف مقابل شما راه بروند، این صف به خاطر سرعت تولید مثل هیچ وقت تمام نخواهد شد.
4- خطوط هوایی آمریکا با کم کردن فقط یک زیتون از سالاد هر مسافر در سال 1987 توانست 40 هزار دلار صرفه جویی کند.
5- ملت آمریکا بطور میانگین روزانه 73 هزار مترمربع پیتزا می خورند.
6- چشم های شترمرغ از مغزش بزرگتر است.
7- پروانه ها با پاهایشان می چشند.
8- گربه ها می توانند بیش از یکصد صدا با حنجره خود تولید کنند. در حالیکه سگ ها کمتر از ده صدا.
9- تعداد چینی هایی که انگلیسی بلدند; از تعداد آمریکایی هایی که انگلیسی بلدند! بیشتر است.
10- فیل ها تنها حیواناتی هستند که نمی توانند بپرند.
11- هربار که یک تمبر را زبان می زنید، 1/10 کالری انرژی مصرف می کنید.
12- تمام خرس های قطبی، چپ دست هستند.
13- اگر یک ماهی قرمز را در یک اتاق تاریک قرار دهید، کم کم رنگش سفید می شود.
14- اگر بصورت مداوم 8 سال و 7 ماه و 6 روز فریاد بزنید، انرژی صوتی لازم برای گرم کردن یک فنجان قهوه را تولید کرده اید.
15- کوتاهترین جنگ در تاریخ 1896 بین نازی ها و انگلستان رخ داد که 38 دقیقه طول کشید.
16- هر تکه کاغذ را نمی توان بیش از 9 بار تا کرد.
17- چشم های ما از بدو تولد همین اندازه بوده اند، اما رشد دماغ و گوش ما هیچ وقت نمی تواند متوقف شود.
18- در هرم خئوپوس در مصر که 2600 سال قبل از میلاد ساخته شده است. به اندازه ای سنگ بکار رفته که می توان با آن دیواری آجری به ارتفاع 50 سانتی متر دور دنیا ساخت.
19- am" I " کوتاهترین جمله کامل در زبان انگلیسی است.
20- اگر تمام رگ های خونی را دریک خط بگذاریم، تقریبا 97 هزار کیلومتر می شود.

 


منبع :
http://gorooh.parsiblog.com

 

 

 


نوشته شده در  جمعه 87/10/6ساعت  1:52 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

زمستان بگذرد بهار را چه کنم ؟

صبح عید ؛ برای عرض تبریک راهی شدیم ؛ امسال متفاوت تر از هر سال و به دو بهانه ! یکی عید ولایت و دیگری منزل نو !
والی غدیر دیشب به همه عیدی داد و زمین را به برکت خوان ولایتش سفید پوش کرد .

این اولین برفی است که بر بام خانه ات نشسته و تو نگران قیروگونی و ایزوگام و نم دادن سقف و ترک خوردن دیوارها نیستی ...

یک لایه از برف ؛ بام کلبه ی نو و محقرت را پوشانده بود اشتیاق و شتابی برای عرض تبریک در گام ها نبود قدم ها سنگین بود و رد پاها عمیق ؛ همه چی سرد بود حتی نگاهت که از پشت آن قاب فلزی به ما دوخته شده بود !

گل های سفید که با روبان سیاه در سبدی حصیری اسیر شده بودند را به تو هدیه کردیم به تو ... تو که خودت گل بودی و عمرت هم مثل گل بود ... بی وفای بی وفا ...

پرستوهای زندگیت؛ روی بامت نشستند ؛ بال و پر زدند و با بال شان برف ها را کنار زدند ؛ عمری تو برف پشت بام را پارو کردی و محیط خانه را گرم و راحت ساختی حالا نوبت بچه هاست که برف های بامت را پارو کنند اگر چه قادر نیستند گرما بخش منزل تنهایی ات باشند .
بالاخره سفیدی کنار رفت و سیاهی رو شد ؛‌ در عجبم که همه سیاهی را کنار می زنند تا سفیدی آشکار شود ما امروز سپیدی را کنار زدیم تا سیاهی حجاب خاکت آشکار گردد !!
می دانی عزیز ؛ سیاهی رخت ها و تیرگی غصه ها با پوشش جدیدت همخوانی نداشت یا به قول امروزی ها "ست " نبود!

نخستین زمستانی است که پس از تو و بی تو تجربه می کنیم سوز سرمایش در بند بندمان رخنه کرده و تن مان را به لرزه در آورده است.
... گیرم زمستان گذشت ؛ بهار را چه کنیم ؟ امروز طبیعت مرده است فردا که دوباره جان گرفت ؛ نوروز را چه کنیم؟ نکند آن روز ؛ هوای نو شدنت را در سر داشته باشیم و بهانه ی آمدنت را بگیریم ؟!!

هنوز هم باور نکرده ام که زیر خروارها خاک خوابیده ای... می بینم اما باورم نشده که لباس سیاه بر تن کرده ایم و دست هایمان به جای نوازش محاسن سپیدت ؛ برف روی خاک را کنار می زند!!

بعد از این باید عادت کنیم که سرما و گرما ؛ بی تو باشیم ... چه سخت است .
باید بیاموزیم که بهار را بی تو آغاز و زمستان را بی تو به پایان برسانیم و فصل ها را بی تو سپری کنیم ؛ اما چگونه ؟ نمی دانم ... کاش می دانستم .


 


نوشته شده در  چهارشنبه 87/9/27ساعت  6:52 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


سایه ای بود و پناهی بود و نیست

 

لغزشم را تکیه گاهی بود و نیست

 

سخت دلتنگم کسی چون من مباد

 

سوگ حتـی قسمت دشمن مبــاد

 

 

بــاورم نیست این من نـابــاورم

 

روی دوش خویش او را می برم

 

مـی بـرم او را که آورده مـــــرا

 

پاس ایامـــی که پرورده مـــــرا

 

 

می برم درخاک مدفونش کنـــم

 

از حساب خویش بیرونش کنـــم

 

مثل من ده ها تن دیگـــــر به راه

 

جامه هاشان مثل دل هاشان سیاه

 

 

منتظــــر تا بارشان خالی شــود

 

نــوبت نشخـــوار و نقالی شــود

 

هــرکسی هم صحبتـی پیدا کند

 

صحبت از هــر جا بجز این جا کند

 

 

دیدنش سخت است و گفتن سخت تر

 

خوش به حالت ،خوش به حالت ای پدر

 

 


«محمدعلی بهمنی شاعر معاصر»

 


 


نوشته شده در  چهارشنبه 87/9/20ساعت  10:17 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

شمع رو به باد

...و ناگهان چه زود دیر می شود ...
... چه زود دیر می شود...
... چه زود دیر می شود...

و افسوس می ماند و حسرت لحظه ها ...
حسرت یک نگاه ؛ نگاهی گرم  ؛ نه ... حتی نگاهی سرد ... کلامی بی روح ...
خبر می کردی !! بی انصاف ؛ چرا نگفته رفتی ؟
رفتی غافل از آن که بدانی به لبخندهایت دل بسته ام ...
رفتی و نخواستی که بفهمی به میهمانی چشمانت عادت کرده ام ...
رفتی و خواستی که نباشی ... چرا ؟
ندانستم آن ظهر جمعه ؛ چشم مست کدام معشوق دلت را ربود که دیدار او را به زیارت امام عشق برگزیدی؟
گفته بودی که زائری و قصد سفر داری ؛ چه شد که تصمیم به پرنده شدن گرفتی و کوچ کردی ؟!
می خواستی پرنده ی زائر باشی ؛ نه زائر پرنده ؟!!! نه ... ؟
می دانستم که پرستو ماندنی نیست و با رفتن بهار خواهد رفت ... چه شد که بهار نرفته ؛ پر کشیدی ؟

یاد دارم تن نحیفت طاقت سرما نداشت چگونه امشب سرمای آن زمهریر را به گرمای سرشک من ترجیح دادی ؟
می خواستی بروی؟ ... خب برو ... اما نخواه که من نیز چون تو ؛ حسرت وداع را تا قیام قیامت بر دوش کشم !!!
برو ... اما فقط بگو  امشب را چگونه به صبح رسانم تا در گرمای بی رمق خورشید فردا روز ؛ با لبانی که از نسیم درد بر خود می لرزد صورت مهتابی ات را بوسه زنم ؟

میدانستم که شمع رو به بادی و دعا برای نوزیدن باد ؛ کاری است بس عبث ؛ پس خداحافظ برو من با دعایم جاده ای از نور می سازم و اشکم را ساربان راه خواهم کرد. 

 


نوشته شده در  شنبه 87/9/16ساعت  12:37 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

بی تابی قطره
کیفم شده پر از کاغذهایی که نوشته های گاه و بی گاهم را از کلاسی به کلاس دیگه حمل می کنه ...
گاه نوشت هایی که آخر هفته سر از سطل آشغال در می آرند و با نیم خورده های بچه ها دم خور می شند !!
نه فرصتی برای پاکنویس و آرایش و پیرایش ؛ نه وقت تایپ و ویرایش ؛ نه تلاشی برای حفظ این سرریزهای ذهنی ...


نوشته ی زیر یکی از همون کاغذهاست که به نامش قرعه ی "ماندن "زدند ....


قطره ها بی تاب اند
              در پناه صخره
                  می زنند دست و پا
                            تا بجوشد چشمه
                                      رخنه کرد نوری گرم
                                                 در دل سنگی سرد
قطره با سرسختی
          روزنی را باز کرد
                  خاک تر شد در خواب
                           قطره گم شد در آب
                                      این رهایی انگار
                                             دین و دل برد از یاد

 

 

 


نوشته شده در  پنج شنبه 87/9/14ساعت  11:27 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()





هنگامی که ریشه ها گندیده اند


چشم داشتن به شکوفایی شاخه ها ، مسخره است !!!

 


نوشته شده در  دوشنبه 87/9/11ساعت  1:10 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()



   

  

  


با تشکر از فاطمه ی عزیز  برای ارسال عکس های قشنگش


نوشته شده در  پنج شنبه 87/9/7ساعت  11:59 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

به این داستان توجه کنید:
مدیر به منشی شرکتش میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت ؛ آماده ی سفر شو !
منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگه: عزیزم ؛من با رئیسم باید به یک سفر کاری برم ؛ در نبود من می تونی به برنامه های عقب مانده ات برسی !!


شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش و میگه: زنم یک هفته به ماموریت کاری میره ؛‌برنامه ات را طوری تنظیم کن که بتونیم در این یک هفته با هم باشیم!


معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه و میگه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام!

پسره زنگ میزه به پدر بزرگش و میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد ؛ بیا هر روز بریم هواخوری!
پدر بزرگ ؛که اتفاقا مدیر همون شرکت هم هست به منشی زنگ میزنه و میگه مسافرت را لغو کن من با نوه ام سرگرمم.
منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگه: ماموریت کنسل شد من دارم میام خونه!!!!


شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش و میگه: زنم مسافرتش لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونیم با هم باشیم ...

معشوقه زنگ میزنه به شاگردش و میگه: کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و مشق!
پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه: راحت باش و برو مسافرت؛ معلمم برنامه اش عوض شد و میاد!

مدیر هم دوباره گوشی را بر می داره و زنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت!!!

پ. ن

اصل ماجرا این جاست اگه دوست داشتید سری بزنید مطالب اخیرش جالب تره !!!!!!!!

راستی چند درصد از طرح ها و برنامه هایی که تصویب و اجرا و لغو میشه ؛ منوط به سازمان های غیر رسمی و ارتباطات زنجیره ای پشت پرده  است ؟... هیچی !!! اصلا ... ابدا ...!!! کی گفته ؟ 
از مواردی که هرگز  از چنین چرخه هایی تاثیر نگرفته و نخواهد گرفت می توان به سربازی یا کنکور اشاره کرد !!!
 


 


نوشته شده در  جمعه 87/9/1ساعت  10:29 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

<   <<   31   32   33   34   35   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :