به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید.
دل من گرفته زین جا!
هوس سفر نداری
زغبار این بیابان؟
همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم.
به کجا چنین شتابان ؟
به هر آن کجا که باشد بجز این سرا سرایم.
سفرت به خیر اما
تو و دوستی خدا را
گر از این کویر وحشت
به سلامتی گذشتی...
به شکوفه ها
به باران
برسان سلام ما را.
«شفیعی کدکنی»
در زمان های گذشته پادشاهی تخته سنگی را وسط جاده قرار داد و برای دیدن عکس العمل مردم ؛ خودش را در جایی مخفی کرد و به تماشا نشست .
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمندِ پادشاه ؛ بی تفاوت از کنار تخت سنگ می گذشتند، بسیاری هم غرو لند می کردند که :
این چه شهری است که نظم ندارد ؟!! حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و .............
با وجود این ؛ هیچ کس تخته سنگ را از وسط جاده بر نمی داشت نزدیک غروب یک روستایی که بر پشت خود بار میوه و سبزیجات داشت نزدیک سنگ شد ، بارهایش را بر زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد به ناگاه چشمش به کیسه ای که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود افتاد کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیداکرد پادشاه در آن یادداشت نوشته بود :
هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد .
کلام پر از اندیشه ؛
سخن سرشار از احساس ؛
اما حرف انباشته از هواست !
زندگی زنگ تفریحی بیش نیست حواست باشه زنگ بعد حساب داریم .
با دیدن زنگ حساب به این فکر فرو رفتم که چه هراسی وجود امثال آقای کردان را فرا گرفته (منظورم اوناییه که مدرک شون جعلیه و هنوز رو نشده !!!)
چند سال پیش با یکی از همکارهای واحد امتحانات اداره ی آموزش و پرورش شهرستان ... هم صحبت شدیم ایشان ــ از سر اعتماد ــ ملاقات حضوری و خارج از ساعت اداری خود با نماینده ی محترم مجلس (که بعدا ایشان به سمت وزارت نائل شدند ) را برایم تعریف کرد و گفت ؛ باورم نمی شد که چنین تقاضایی داشته باشند !
پرسیدم مگر چه درخواستی داشتند ؟
گفت اگه بگم باورت نمیشه !
گفتم سعی می کنم باور کنم آخه اتفاق هایی که در ایران رخ می دهد قابل پیش بینی نیست ما به شگفتی های این مملکت عادت کردیم .
گفت : آقای ...نماینده ی مجلس شهرمون از دانشگاه پیام نور تهران مدرک کارشناسی ارشد را کسب کردند در حالی که دیپلم شون ناقص است و نمره ی قبولی دو درس از درس های دیپلم را هنوز احراز نکردند ( در واقع دیپلم ردی هستند ) !!!
بنابر این از من درخواست کردند که ــ بدون هیچ امتحانی و بی سر و صدا ــ نمره ی قبولی آن دو درس را در کارنامه های تحصیلی ایشان درج کنم !
من با تعجب از او پرسیدم خب تو چه جوابی دادی ؟
گفت : اگر چه خیلی اصرار کردند و به من اطمینان دادند که هیچ مشکلی پیش نمی آید و ایشان مدرک کارشناسی ارشد را از دانشگاه پیام نور اخذ کردند و نیازی به دیپلم ندارند ؛ اما به او متذکر شدم که برای عملی شدن این خواسته ؛ لازم است مراحل قانونی آن طی شود و ایشان باید ثبت نام کرده و آن دو درس را امتحان دهند در غیر این صورت از حدود اختیارات من خارج است.!!!
...........................
حالا متوجه شدید که از کدام هول و هراس حرف می زنم ؟
جلوی قاضی و معلق بازی ؟؟!!
از دروغ و دروغگو بیزارم اما به حفظ آبروی مسلمان و حرمت موی سفید اعتقاد دارم ؛ کاش کمی بی سر و صداتر ... او خطا کرد ما چرا... ؟
کم من قبیح سترته ... کم من عثار وقیته ...
چه زیباست لحظه ای که انسان ها بر خوان یکرنگی حلقه می زنند و صادقانه و بی توقع همدیگر را دوست می دارند که دوست داشتن بندگان خدا ، زمینه ی دوست داشتن خداست و دوست داشتن دیگران دیدن چهره ی خداوند است .
اگر کسی چشمه ی دلش به عشق آدم ها جوشید پشتوانه ای به اندازه ی همه ی آن سرچشمه های ناب و زلال خواهد داشت آن گاه عطر عشق و عاطفه اش تا هفت آسمان خواهد پیچد.
چنین عشقی صبور است ، حسود ، متکبر یا خشن نیست ، بر راه خود اصرار نمی ورزد ،کج خلق و زود رنج هم نیست ، از حقیقت شاد می شود ، همه چیز را تحمل می کند همه چیز را باور می کند و به همه چیز امیدوار است و همه چیز را تحسین می کند و این عشق هرگز پایان نمی پذیرد.
هرگز مبادله و معامله نمی شود حالتی از بودن است که یا در آن هستیم یا نه.
عشق های کوچک پیش از معرفت به وجود می آیند و عشق های بزرگ پس از آن .
از افق من ؛ عشق شاد کردن است نه شاد بودن
عشق مهربان است ..................مهربان .........
زندگی با آن زیباست و هنگامی لذت بخش می شود که آمیزه ای از عقل و احساس باشد.
افلاطون می گه: اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوست داری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره ، چون کار دل دوست داشتنه ، مثل کار چشم که دیدنه ، اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد ، بدان که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه.
اول ذیقعده بهانه ی دیگری ست برای کشف« دوست داشتن» و «دوست داشته شدن» و زندگی چیزی نیست جز همین دوست داشتن ها و دوست داشته شدن ها .
و همین بهانه ای ست برای من که دخترم را عاشقانه در آغوش گیرم و دوست داشتنش را با بوسه ای ؛ یادآور شوم .
می داند که چقدر به وجودش افتخار می کنم ؛ به وجود او و همه ی دخترانی که معادلات زندگی را به آنان آموختم و لابه لای x ,y های کتاب شان ؛کتاب زندگی را نیز ورق زدیم .
از خط مستقیم گفتم و نقاط نامحدود آن و لحظاتی که هر یک می تواند نقطه ای تاثیر گذار بر خط حیات باشد نقاطی که هستی شان را بی منتها خواهد کرد .
دخترم ؛ تو شگفتی آفرینشی ... یادم هست که به تو گفته بودم ؛ خداوند ظرافت خلقتش را در همانند تو به تجلی رسانده و تو جنسی از بودنی و او چیزی بالاتر و زیباتر و عمیق تر از « دلبری و دلبردگی » در وجودت به ودیعه ننهاده است .
عزیزم جایگاه رفیع خود را بشناس که هیچ صیادی در گودالی حقیر مروارید صید نخواهد کرد .
پ . ن :
ولادت حضرت معصومه و روز دختر بر همه ی دختران و مادران آینده ی این مرز و بوم مبارک باد
دخترانی که مانند سرزمین شان تا کمر در آب رفته و موهای لخت و تیره شان را به نسیم سپرده اند و چشمان خیره و خمارشان بر پریشانی موهایشان لبخند می زند و آینده ای روشن را به انتظار نشسته اند !
روزی روزگاری پسر فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.
روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد ، تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد ، دختر جوان و زیبائی در را باز کرد پسر با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسر شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی ، مادر به ما آموخته که نیکی مابه ازائی ندارد ».
پسر گفت: پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم .
سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد ، در اولین نگاه او را شناخت.سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود به درخواست دکتر ،هزینه درمان زن جهت تائید ؛ نزد او برده شد دکتر گوشه صورت حساب چیزی نوشت آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورت حساب واهمه داشت مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد سرانجام پاکت را باز کرد ، چیزی توجه اش را جلب کرد چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود آهسته آن را خواند:
بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است !!!
پ . ن
آسمان را بنگر زیر ابرهای پریشان سیاه ،سکه ای هست طلا ،عشق را می بینی که از آن جا به زمین می تابد .
نیستی ام مرا هر دم به سرچشمه ی هستی ات سو می دهد و پناه بی پناهی هایم می شود اما اکنون قالب تهی کرده و شاکی ام نه شاکر ... توقع نداشته باش که چون همیشه ببویم و ببوسم چارق و دستکت را .
گفته ای که جز تو روزی رسان نیست و دیگران وسیله اند ؛ کرم کرده و خود وسیله باش که ؛ کار را که کرد آن که تمام کرد.
نمی خواستم ببینم جوان رشیدی را که برای واکس زدن کفشی سر به زیر انداخته و تلاش می کند رزق و روزی مقدر شده ی تو را از وسیله ها ؛ طلب کند ......
نمی توانم ببینم زیر اندازش بوریاست و رو اندازش آسمان پر ستاره ی تو ؛ که می شد یکی از آن ستاره ها مال او باشد و نیست ... می شد بالشتش عاریه ای نباشد و هست ... خدایا کرمت را شکر ...
نمی دانم این رواندازی که برای حامدم مهیا کرده ای می تواند او را گرم نگه دارد ؟ شنیده ام که کودکان را دوست می داری ؟ آیا حامد در جرگه ی کودکان نیست ؟
نمی دانم این خورشید تابان تو ؛ که هزاران دیگ در آن می جوشد می تواند اجاق خانه ی زینبم را گرم و مطبوع کند؟
سی و اندی سال پیش در سوم آبان ؛ پای انسانی را به این گیتی باز کردی و مقدراتش را نوشتی اما چرا این گونه تلخ ؟
با شوخ طبعی تولدش را تبریک می گویم و تظاهر به خوشحالی می کنم در حالی که غمی را در نهان خانه ی دل محبوس کرده و توقع دارم که او نفهمد .
الهی ؛ می دانم که همواره به تعهداتت پای بندی و هستی و هیچ گاه اسیران خاک را تنها نمی گذاری ...
شاکی ام از خود و توانایی های محدودم و شرمسار از آن که هرگاه بنده ای از بندگانت محتاج توست همان موقع من از همه بی خاصیت ترم مثل آن شب که در کابوسی وحشتناک فرزندم در خطر بود و من چون سنگی سخت توان حرکت نداشتم و فریادم بی صدا بود و گریه هایم بدون اشک... جای شکرش را باقی گذاشتی وقتی از خواب پریدم و دیدم که رویایی بیش نبوده .
خدایا همیشه و در همه حال شکر گفته و صبوری پیشه کرده ام اما اکنون این من نیستم که در تنگنای مشکلات نه راه پس دارد و نه راه پیش .
درهای رحمتت را بر او بگشا که اینک احساس ؛ بر بندگی ام چیره گشته و توان دیدن و شنیدن مشقت هایش را ندارم .
می ترسم طاقت نیاورم و زبان به کفر باز کنم و شرمنده ی تو و او شوم ؛ او که خود ناشکری نمی کند و از همیشه بنده تر است او که غیر از آسمان آبی تو ، راه گریزی در پیش ندارد و چشم به ستارگان رحمتت دوخته است .
من کی ام که بخواهم دیگران را یاری رسانم ؟ یار و یاور همگان تویی ؛ در اثبات ناتوانیم همین بس که تبی مرا از پا می اندازد .
فقط نمی فهمم که چرا به دستگیری از نیازمند و انفاق و یاری هم نوعان سفارشم کردی و از بی تفاوتی و سنگ دلی بر حذرم داشتی ؟
دستانم را بسته ای و چشمانم را باز گذاشته ای تا ببینم و نتوانم .... پس چشمانم را نیز مانند دستانم بی خاصیت قرار ده که یارای دیدن درد و رنج هم نوع را ندارم .
پ .ن.
در آستانه ی تولدش ؛ مرگ مصائبش را از تو خواهانم .
یعزّمن یشاء و یذلّ من یشاء
اگه خطوط در هم ریخته ی این پست مبهمه در عوض جمله ی آخرش گویاست.
" امّن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء "