سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   

 اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود.

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من درد مشترکم
مرا فریاد کن.

درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تُرا در یافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست.

در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان؛
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرود ها را
و تُرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بوده اند.

دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
بسان ابر که با طوفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
 
زیرا که من
ریشه های تُرا دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست


«احمد شاملو»

این شعر منو به خاطرات دوره ی دبیرستانم می بره ...


نوشته شده در  جمعه 87/11/18ساعت  7:21 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :