اگر تمام مردم دنیا غم خود رو در دست بگیرن و در صف بایستند تا یک قاضی حکم کند که غم چه کسی از همه بزرگتر است هر کس با نیم نگاهی به بغل دستی خود غمش را در جیب میگذارد و به خانه میرود.
الهی ! تو خود قلب را حرم الله آفریدی !
کرم نما و فرود آ
که خانه خانه ی توست ....
یا ذاالجلال والاکرام
آن چه در آیینه می بینید شاهکار آیینه نیست
بازتاب آنانی است که اندکی روبه روی آن توقف می کنند
و بدون اعتنا از جلوی آن نمی گذرند.
باد می وزد …
میتوانی در مقابلش هم دیوار بسازی ، هم آسیاب بادی ...
تصمیم با تو است ...
* * *
از چله ی یاسین و حشر و زیارت عاشورا چله ای از تار و پود دعا می کشم و روی سجاده ی چل تکه ی دلم ؛ دست از دامنت نگیرم تا کام دعایم از چله نشینی کوی اجابتت ؛شیرین شود.
" وَ الاَْخِرَةُ خَیْرٌ وَ أَبْقَى "
که آن سرا باقی و این فانیست.
اومده بوم نق نق کنم و غر بزنم اما به گمونم این روزها کسی حوصله ی غر شنیدن را نداشته باشه .
اگر صخره و سنگ در مسیر رودخانه زندگی نباشد ، صدای آب هرگز زیبا نخواهد بود .
" وین دایر"
تابستانی داغ و پرالتهاب گذشت ، چشمان گر گرفته ی مردم منتظر طلوع مهر صادق است ، آغوش رنگین کمان بعد از غرش رعد و تابش برق و بارش باران ؛ آرامش بخش خواهد بود .
دوباره در رقابت بین زمین و خورشید ؛ درختان برگ های خود را نذر مساوی شدن شب و روز می کنند . پاییز هزار چهره ؛ عشوه از سر می گیرد و باد ؛ شور و حرارت تابستان را به یغما می برد و زمین کماکان نفس می کشد ...
بالاخره آخرین شب تابستان به خواب پاییزی فرو رفت ؛ از ساعتی دیگر زنگ ها به صدا در می آیند و دیوار های آفتاب سوخته ی مدارس از قیلوله ی تابستانی خویش بیدار می شوند .
صبح که بدمد زندگی رنگ گرم حیات به خود می گیرد رنگ زرد ، نارنجی ، ارغوانی ، رنگ پویایی . رنگی از جنس هستی در چشم آیندگان این سرزمین موج خواهد زد ...
فردا انگشتانی کوچک و قدم هایی بزرگ پا می گیرند تا طرح های نو براندازند .
کتاب های ناخوانده ، خوانده می شوند و دفترهای نانوشته ، نوشته ... چه خو اهند خواند ؟ چه خواهند نوشت ؟
نکند بنویسند که دیگر ؛ اکرمی برای امین نمانده ! ، کوکب خانم دل و حوصله ی سلیقه به خرج دادن را ندارد ! ، ریزعلی از فداکاریش پشیمان و کبری از تصمیمش منصرف شده ! گرگ گوسفندان را دریده و چوپان هنوز دروغ می گوید ! ...
امیدوارم که بنویسند :
ای نام تو بهترین سر آغاز بی نام تو نامه کی کنم باز
ای یاد تو مونس روانم جز نام تو نیست برزبانم
ای کار گشای هرچه هستند نام تو کلید هر چه بستند
ای هست کن اساس هستی کوته ز درت دراز دستی
از آتش ظلم و دود مظلوم احوال همه تو راست معلوم
هم قصه نانموده دانی هم نامه نا نوشته خوانی
ای عقل مرا کفایت از تو جستن زمن و هدایت از تو
هم تو به عنایت الهی آن جا قدمم رسان که خواهی
از ظلمت خود رهایی ام ده بانور خود آشنایی ام ده
به قصد مقصدی نه چندان نزدیک طول خیابان عریضی که درختان بلندش سایبانم شده بود را می پیمودم .
از جلوی دکان های تره بار و میوه می گذشتم وانمود می کردم که تمایلی به دیدن آن ها ندارم اما سبزی و طراوت شان کششی اجتناب ناپذیر دارند بوی لیموی ترش شیراز ، ریحان و مرزه ی اهواز ، فلفل و سیر تازه و کرفس مرا آنچنان به سوی خود می کشاند که هیچ محبوبی نتوانست .
عطر خوش ترخان و پونه گیجم می کند ... هر جنسی فقط نیم کیلو اما از همه ... حسی فراتر از خرید است و در وصف نمی گنجد شاید حس یک پر ؛ سبک در فضا یا شناور در سطح دریا.
سیب های سبز و سرخ شبنم زده ، هلوهای درشت کرک دار صورتی که به سرخی می گرایند ، انگورهای زرد و سیاه که چشم هر بیننده را می نوازد و دست های یغما گران را در تصاحب آن ها بی اختیار می کند ... کاش رسیدن به آرزوها چون چنگ انداختن برذال ذالک ها بود ...
خرید همیشه دوست داشتنی است اما خرید میوه و سبزیجات حکم تفریح و تفنن را ندارد بوی شان که به مشام می رسد ؛ دم سریع و بازدم کند می شود درست مثل وقتی که نفس می گیرم و سر در آب فرو می برم تا نوک انگشت پایم را به کف استخر برسانم ( لذت فرو رفتن در عمق آب را با هیچ چیز دیگری معاوضه نمی کنم گویی آن جا زمان متوقف می شود ؛ دیگر دنیایی نیست که پای بندت کند ؛ آزاد از هر قیدی ؛ مگر نفس کشیدن .)
گاه که رها می شوم انگار سیلی در من می دَوَد، طوفان می شود، باران می بارد و بعد رنگین کمانی به وسعت همه خوشی های دنیا دلم را می لرزاند.
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
پرسیدی زن بودن سخت تر است یا مادر بودن ؟
به زعم من سخت تر از انسان بودن ؛ زن بودن است.
مادر بودن که سختی ندارد باران که ببارد خواه ناخواه طراوت می بخشد چشمه که دل سنگی کوه را شکافت سرازیر می شود و تا مقصد می دود اگر راهش را ببندند باز می رود ؛ برای عبور از معابر و سدها زخم برمی دارد و دنده هایش را بین پره های توربین خرد می کند ولی می رود .
اما زن بودن سیاست می خواهد گاهی باید سخت و گاه انعطاف پذیر باشی ؛ بمانی و بپذیری ؛ بجنگی و آشتی کنی ؛ آرام باشی و بخروشی ...
بگذری ، ببخشی ، به دست آوری ، ببازی ، بسازی ، بسوزی ، بروی ، باز گردی ، ببینی ، نادیده بگیری ، بگویی ، ناگفته بگیری ، دوست بداری و بیزاری بجویی .............این همه تضاد !!
آیا می شود جمع نقیضین بود ؟
نپرس ؛ از من چیزی نپرس ...
بعضی کلمه ها دردناکند، آنقدر که پشت حنجره می مانند و به زبان نمی آیند، شاید مهم هم نباشند ولی گفتنشان دردناکست، دردی که از جدال بین گفتن و نگفتن زاده می شود و دل و زبان و چشم انسان را به درد می آورد آن وقت چشم از این درد اشکی می شود پس به ناچار کلمات را در هفت اطلسی می پیچی و در هفت صندوق تو در تو و هفت قفل می گذاری و در هفتمین آسمان پنهانش می کنی.
سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که: واثق شو به الطاف خداوندی
گفتند: چهل شب حیاط خانه ات را آب و جارو کن، شب چهلمین، خضر خواهد آمد. چهل سال خانه ام را رُفتم و روبیدم و خضر نیامد. زیرا فراموش کرده بودم حیاط خلوت دلم را جارو کنم.
گفتند: چله نشینی کن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوت. شب چهلمین بر بام آسمان خواهی رفت. و من چهل سال از چله ی بزرگ زمستان تا چله ی کوچک تابستان را به چله نشستم، اما هرگز بلندی را بوی نبردم زیرا از یاد برده بودم که خود را به چهلستان دنیا زنجیر کرده ام.
گفتند: دلت پرنیان بهشتی است. خدا عشق را در آن پیچیده. پرنیان دلت را باز کن تا بوی بهشت در زمین پراکنده شود. چنین کردم و تازه دانستم بی آن که باخبر باشم، شیطان از دلم چهل تکه ای برای خود دوخته است.
به اینجا که می رسم، ناامید می شوم، آن قدر که می خواهم همه ی سرازیری جهنم را یک ریز بدوم. اما فرشته ای دستم را می گیرد و می گوید: هنوز فرصت هست، به آسمان نگاه کن. خدا چلچراغی از آسمان آویخته است که هر چراغش دلی است. دلت را روشن کن تا چلچراغ خدا را بیفروزی. فرشته شمعی به من می دهد و می رود.
راستی امشب به آسمان نگاه کن، ببین چقدر دل در چلچراغ خدا روشن است!
آرام باش ، توکل کن ، تفکر کن ، سپس آستین ها را بالا بزن ، آنگاه دستان خداوند را می بینی که زودتر از تو دست به کار شده است . ( امام علی علیه السلام ) .
منبع : نور و نار