سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

اگر تمام مردم دنیا غم خود رو در دست بگیرن و در صف بایستند تا یک قاضی حکم کند که غم چه کسی از همه بزرگتر است هر کس با نیم نگاهی به بغل دستی خود غمش را در جیب میگذارد و به خانه میرود.

الهی !  تو خود قلب را حرم الله آفریدی !
کرم نما و فرود آ
 
که 
خانه خانه ی توست
....
یا ذاالجلال والاکرام

 


نوشته شده در  یکشنبه 88/7/19ساعت  1:28 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


آن چه در آیینه می بینید شاهکار آیینه نیست
بازتاب آنانی است که اندکی روبه روی آن توقف می کنند
و بدون اعتنا از جلوی آن نمی گذرند.



نوشته شده در  چهارشنبه 88/7/15ساعت  8:0 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


باد می وزد …

میتوانی در مقابلش هم دیوار بسازی ، هم آسیاب بادی ...

تصمیم با تو است ...  

 

*     *      *

از چله ی یاسین و حشر و زیارت عاشورا چله ای از تار و پود دعا می کشم و روی سجاده ی چل تکه ی دلم ؛ دست از دامنت نگیرم تا کام دعایم از چله نشینی کوی اجابتت ؛شیرین شود.

" وَ الاَْخِرَةُ خَیْرٌ وَ أَبْقَى "

که آن سرا باقی و این فانیست.


نوشته شده در  یکشنبه 88/7/12ساعت  7:59 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


مثلا جمعه بود ! از اول هفته سخت کار کردم تا جمعه را متفاوت بگذرونم ... دریغ از حرف پیش !!!

پنج شنبه کدبانوی منزل عصای جادویی شو برداشت و وردی خوند و ... خلاصه عسل می ریختی روغن جمع می کردی!!! می خواست جمعه روز کاری نباشه ؛ اما انگار هیچی قابل پیش بینی نیست و حسابی کاری شد (‏کنایه از مهلک شدن)!!!
حتی اگه برای داشتن یه جمعه ی خوب همه چی را مهیا کنی بلا از آسمون نازل میشه ! نه از زمین قل می زنه ! نه هیچکدوم ...
از آسمون که بارون و برف می آد (‏که مدتیه نیومده ) از زمین هم که چشمه و سبزه ؛ پس چی شد که جمعه خراب شد ؟
صاعقه زد یا زلزله اومد ؟ نمی دونم هر چی بود که پیرهن پری آتیش گرفت و تخت رویا واژگون شد.
فردا شنبه است و دوباره باید شروع کرد از نو ؛ نوی نو ...
تا کی باید از نو شروع کرد ؟ پس کی باید ادامه داد ؟کی تموم میشه ؟کاش تموم میشد ...
دل میگه پیاده شو ؛ همین ایستگاه ... عقل میگه نه ایستگاه آخر ... کاش بیلطم قد ایستگاه آخر باشه ... 

تنهایی اینجا خوبه ... اگه می شد روزه ی سکوت می گرفتم و پست های خالی و یاسی می ذاشتم ... شاید هم یه روز بگیرم.
قدیم قدیما (ماضی بعیده)می گفتند "همدلی از همزبانی بهتر است " آره طفلی آ راست می گفتند!

به شب پناه می برم تا در خوابی سرد گم بشم اما خواب هم فراریه. طاقت تحمل تاریکی را ندارم صبح روشن می خوام ، نور می خوام تا فلق تردید درش محو بشه ؛ رقص ذرات هوا را میان پرتوی خورشید می خوام ... پس این خورشید کی طلوع می کنه ؟

نه ... خوب که فکر می کنم دیگه هیچی نمی خوام حتی یه فنجون چایی که همیشه آرومم می کنه ...

این نوشته بنا به درخواست دل نویسنده صادر شده و هیچ ارزش نگارشی نداره نه آرایه ها و صنایع ادبی ، نه سجع و تضاد و طباق ... هیچی نداره هیچی هیچی ...حتی ملاحظات معمول را ...
  
    
   
نوشته شده در  جمعه 88/7/10ساعت  10:26 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

امان از این Diapason با این پست ها که می ذاره ؛ نوشته :

دوستی می پرسید : گاهی با خود فکر می کنم ؛ چگونه است که ما در این سر دنیا عرق می
ریزیم و وضع مان این است و آنها در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است! ...

 نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن؟

                 *    *     *      *      *
از انسان ها غمی به دل نگیر ؛ زیرا خود نیز غمگینند. با آن که تنهایند ولی از
خود می گریزند زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند.
پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند.



نوشته شده در  چهارشنبه 88/7/8ساعت  12:54 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


یکی از بستگان می گفت :
« چون شوهرم مهر و محبتش را ابراز نمی کند ( معتقد است عشق باید در قلب حبس شود! لزومی ندارد که به زبان آورده شود !!! ) من هم فیلم های احساسی - عاطفی تلویزیون و ماهواره را با ولع تماشا می کنم تا کمبودم را از این باب جبران کنم !!!  »
با شنیدن این جمله خیلی متاسف شدم یاد کتاب مردان مریخی و زنان ونوسی افتادم چقدر مردها و زن های ما از هم دورند که برای ارضای ساده ترین نیازهای طبیعی و کم هزینه شون ... بماند .

عزیزی گفت :
« هر روز شعور ؛ یک شب شعر هم می خواد » 
اما آیا روزهای شعورما شب های شعری هم داره ؟ آیا گاهی برای آرامش روح مون خلوتی هم داریم ؟ آیا به دیگران برای داشتن خلوتی حق می دهیم ؟
شده یک غروب کفش هامون را در بیاریم و و پای برهنه در علفزاری راه بریم ؟ به دور از گره های ریز و درشت زندگی ؛ دستی روی سبزه ها بکشیم و چند تایی شون را به هم گره بزنیم؟
کنار باریکه آبی بشینیم و صدای آب را بشنویم و هرزگاهی با سر انگشت مون حلقه هایی از موج درست کنیم ؟ ( به شرط این که متهم به عاشقی و دیوانگی نشویم )

سرمون را روی زانوی محرم دلی بذاریم حرف های کودکانه بزنیم ؟ گریه کنیم ، بخندیم ،‏گلایه کنیم ،از گذشته های دور و نزدیک ،‏از آینده ، از آرزوهای بر باد رفته مون بگیم؟
یا محرم کسی باشیم و با لبخندی شیرین و لبریز از مهر به حرفاش گوش کنیم و تسلی خاطرش باشیم ؟ اگر هم شده خیلی نادر و اتفاقی بوده .

کار ، سیاست ، درآمد ، کسب وجهه ی اجتماعی و... جای عشق و آرامش و شادی را در زندگی اشغال کرده .
ادای زندگی کردن را در می آریم نقش آدم های خوشحال و خوشبخت را بازی می کنیم از زیستن ؛ ستاندنش مانده و دریغ کردن ساده ترین هاش .

پ. ن :
در این پاییز دلگیر ؛ چه خجسته دله این بهـــــار ؟! ... نه ؟

اومده بوم نق نق کنم و غر بزنم اما به گمونم این روزها کسی حوصله ی غر شنیدن را نداشته باشه .

اگر صخره و سنگ در مسیر رودخانه زندگی نباشد ، صدای آب هرگز زیبا نخواهد بود .

                                                                                                " وین دایر"


نوشته شده در  دوشنبه 88/7/6ساعت  11:38 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


تابستانی
داغ و پرالتهاب گذشت ، چشمان گر گرفته ی مردم منتظر طلوع مهر صادق است ، آغوش رنگین کمان بعد از غرش رعد و تابش برق و بارش باران ؛ آرامش بخش خواهد بود .

دوباره در رقابت بین زمین و خورشید ؛ درختان برگ های خود را نذر مساوی شدن شب و روز می کنند . پاییز هزار چهره ؛ عشوه از سر می گیرد و باد ؛ شور و حرارت تابستان را به یغما می برد و زمین کماکان نفس می کشد ...
بالاخره آخرین شب تابستان به خواب پاییزی فرو رفت ؛ از ساعتی دیگر زنگ ها به صدا در می آیند و دیوار های آفتاب سوخته ی مدارس از قیلوله ی تابستانی خویش بیدار می شوند .
صبح که بدمد زندگی رنگ گرم حیات به خود می گیرد رنگ زرد ، نارنجی ، ارغوانی ، رنگ پویایی . رنگی از جنس هستی در چشم آیندگان این سرزمین موج خواهد زد ...
فردا انگشتانی کوچک و قدم هایی بزرگ پا می گیرند تا طرح های نو براندازند .

 کتاب های ناخوانده ، خوانده می شوند و دفترهای نانوشته ، نوشته ... چه خو اهند خواند ؟ چه خواهند نوشت ؟
نکند بنویسند که دیگر ؛ اکرمی برای امین نمانده ! ، کوکب خانم دل و حوصله ی
سلیقه به خرج دادن را ندارد ! ، ریزعلی از فداکاریش پشیمان و کبری از تصمیمش منصرف شده ! گرگ گوسفندان را دریده و چوپان هنوز دروغ می گوید ! ... 

امیدوارم که بنویسند :

ای نام تو بهترین سر آغاز          بی نام تو نامه کی کنم باز

ای یاد تو مونس روانم              جز نام تو نیست برزبانم

ای کار گشای هرچه هستند      نام تو کلید هر چه بستند

ای هست کن اساس هستی    کوته ز درت دراز دستی

از آتش ظلم و دود مظلوم           احوال همه تو راست معلوم

هم قصه نانموده دانی               هم نامه نا نوشته خوانی 

ای عقل مرا کفایت از تو            جستن زمن و هدایت از تو

هم تو به عنایت الهی               آن جا قدمم رسان که خواهی

از ظلمت خود رهایی ام ده         بانور خود آشنایی ام ده   


نوشته شده در  چهارشنبه 88/7/1ساعت  1:32 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


گفته اند :  دنیا با کفر می ماند اما با ظلم نه !!!!!!!!!

من که باور ندارم
دنیا همیشه  پا برجاست چه با کفر و چه با ظلم .
فقط این ظلم است که آدم ها را به زانو در می آورد و آن ها را عبد و عبید کفر می کند. کفر از عواقب ظلم است و گرنه انسان بالفطره خداجوست .
تو کجایی تا شوم من چاکرت      چارقت دوزم کنم شانه سرت     ( موسی و شبان )

تاریخ نشان می دهد هر جا ملتی مستبدی را سرنگون کرد ؛ نهال استبداد دیگری را غرس کرده و ظلم را از گونه ای به گونه ای دیگر درآورده و پوستینش را عوض کرده است .

کجای راه را به خطا می رویم که همراه دیروز ؛ رودرروی مان می ایستد و قداره  می کشد ؟
والی دیروز چه می بیند که خودرای امروز و دیکتاتور فردا می شود ؟ سبب چیست ؟
  
به گمانم اگر ظالم پروری نباشد ظلم پایدار نخواهد ماند .
خب حالا بیا و ظالم پروری را تعریف کن !!
حمایت کورکورانه ، عدم آگاهی ، تملق و پاچه خواری ، منفعت طلبی ، دورویی و عضو حزب باد ، دغل بازی و نقش آفرینی ، ... و  البته احتیاط شرط عقل است ...
شاید به جای داد از بیداد بهتر باشد خودمان را تغییر دهیم .


نوشته شده در  جمعه 88/6/27ساعت  2:22 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

به قصد مقصدی نه چندان نزدیک طول خیابان عریضی که درختان بلندش سایبانم شده بود را می پیمودم .
از جلوی دکان های تره بار و میوه می گذشتم وانمود می کردم که تمایلی به دیدن آن ها ندارم اما سبزی و طراوت شان کششی اجتناب ناپذیر دارند بوی لیموی ترش شیراز ، ریحان و مرزه ی اهواز ، فلفل و سیر تازه و کرفس مرا آنچنان به سوی خود می کشاند که هیچ محبوبی نتوانست . 
عطر خوش ترخان و پونه گیجم می کند ... هر جنسی فقط نیم کیلو اما از همه ... حسی فراتر از خرید است و در وصف نمی گنجد شاید حس یک پر ؛ سبک در فضا یا شناور در سطح دریا.
سیب های سبز و سرخ شبنم زده ، هلوهای درشت کرک دار صورتی که به سرخی می گرایند ، انگورهای زرد و سیاه که چشم هر بیننده را می نوازد و دست های یغما گران را در تصاحب آن ها بی اختیار می کند ... کاش رسیدن به آرزوها چون چنگ انداختن برذال ذالک ها بود ...

خرید همیشه دوست داشتنی است اما خرید میوه و سبزیجات حکم تفریح و تفنن را ندارد بوی شان که به مشام می رسد ؛ دم سریع و بازدم کند می شود درست مثل وقتی که نفس می گیرم و سر در آب فرو می برم تا نوک انگشت پایم را به کف استخر برسانم ( لذت فرو رفتن در عمق آب را با هیچ چیز دیگری معاوضه نمی کنم گویی آن جا زمان متوقف می شود ؛ دیگر دنیایی نیست که پای بندت کند ؛ آزاد از هر قیدی ؛ مگر نفس کشیدن .)
گاه که رها می شوم انگار سیلی در من می دَوَد، طوفان می شود، باران می بارد و بعد رنگین کمانی به وسعت همه خوشی های دنیا دلم را می لرزاند.

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
پرسیدی زن بودن سخت تر است یا مادر بودن ؟
به زعم من سخت تر از انسان بودن ؛ زن بودن است.
مادر بودن که سختی ندارد باران که ببارد خواه ناخواه طراوت می بخشد چشمه که دل سنگی کوه را شکافت سرازیر می شود و تا مقصد می دود  اگر راهش را ببندند  باز می رود ؛ برای عبور از معابر و سدها زخم برمی دارد و دنده هایش را بین پره های توربین خرد می کند ولی می رود .
اما زن بودن سیاست می خواهد گاهی باید سخت و گاه انعطاف پذیر باشی ؛ بمانی و بپذیری ؛ بجنگی و آشتی کنی ؛‏ آرام باشی و بخروشی  ...
 بگذری ،  ببخشی ، به دست آوری ، ببازی ، بسازی ، بسوزی ، ‌بروی ، باز گردی ، ببینی ، ‌نادیده بگیری ، بگویی ، ناگفته بگیری ، دوست بداری و بیزاری بجویی .............این همه تضاد !!
آیا می شود جمع نقیضین بود ؟
نپرس ؛ از من چیزی نپرس ...
بعضی کلمه ها دردناکند، آنقدر که پشت حنجره می مانند و به زبان نمی آیند، شاید مهم هم نباشند ولی گفتنشان دردناکست، دردی که از جدال بین گفتن و نگفتن زاده می شود و دل و زبان و چشم انسان را به درد می آورد آن وقت چشم از این درد اشکی می شود پس به ناچار کلمات را در هفت اطلسی می پیچی و در هفت صندوق تو در تو و هفت قفل می گذاری و در هفتمین آسمان پنهانش می کنی.


 


نوشته شده در  دوشنبه 88/6/23ساعت  10:34 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی
                                                    خطاب آمد که: واثق شو به الطاف خداوندی

گفتند: چهل شب حیاط خانه ات را آب و جارو کن، شب چهلمین، خضر خواهد آمد. چهل سال خانه ام را رُفتم و روبیدم و خضر نیامد. زیرا فراموش کرده بودم حیاط خلوت دلم را جارو کنم.

 

گفتند: چله نشینی کن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوت. شب چهلمین بر بام آسمان خواهی رفت. و من چهل سال از چله ی بزرگ زمستان تا چله ی کوچک تابستان را به چله نشستم، اما هرگز بلندی را بوی نبردم زیرا از یاد برده بودم که خود را به چهلستان دنیا زنجیر کرده ام.

 

گفتند: دلت پرنیان بهشتی است. خدا عشق را در آن پیچیده. پرنیان دلت را باز کن تا بوی بهشت در زمین پراکنده شود. چنین کردم و تازه دانستم بی آن که باخبر باشم، شیطان از دلم چهل تکه ای برای خود دوخته است.

 

به اینجا که می رسم، ناامید می شوم، آن قدر که می خواهم همه ی سرازیری جهنم را یک ریز بدوم. اما فرشته ای دستم را می گیرد و می گوید: هنوز فرصت هست، به آسمان نگاه کن. خدا چلچراغی از آسمان آویخته است که هر چراغش دلی است. دلت را روشن کن تا چلچراغ خدا را بیفروزی. فرشته شمعی به من می دهد و می رود.

راستی امشب به آسمان نگاه کن، ببین چقدر دل در چلچراغ خدا روشن است!

 

آرام باش ، توکل کن ، تفکر کن ، سپس آستین ها را بالا بزن ، آنگاه دستان خداوند را می بینی که زودتر از تو دست به کار شده است . ( امام علی علیه السلام ) .

 

منبع : نور و نار


نوشته شده در  سه شنبه 88/6/17ساعت  11:28 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

<   <<   21   22   23   24   25   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :