بسم الله الرحمن الرحیم
بینایی و شنوایی از مواهب الهی اند .
همه می پندارند که وجود این دو حس ؛ نعمتی بزرگ و نبودشان نقمتی بزرگتر است.
(ناشکری نباشد) به نظر من گاهی نداشتن آن ها نعمتی عظیم تر از داشتن شان است .
برخی اوقات شنیدن بعضی حرف ها زخمی عمیق ایجاد می کند و دیدن بعضی چیزها کوری امید را سبب می شود ........... بماند .
سکوت دردناک است اما در سکوت است که همه چیز شکل می گیرد و در زندگی ما لحظه هایی هست که تنها کار ما باید انتظار کشیدن باشد.
در ابتدای فصلی نو ــ به دلایلی که لابد گفتنی نیست ــ پا به دوران سکوت می گذارم ...
باید سنگینی باری را تا مدت مدیدی تحمل کنم می دانم که نوشتن هم از سنگینی آن نخواهد کاست پس در لاک سخت تنهایی خویش فرو می روم شاید بتوانم با خاموشی کلام ؛ چراغ امیدی را بیفروزم ..................
تابش جان یافت دلم ، وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم ، دشمن این ژنده شدم
از آینده بی خبرم ممکن است ورق برگردد اگر پس از باران ؛ رنگین کمان پدید آید و دنیا بخندد باز خواهم گشت اما اگر مه آلود و خاکستری باشد ؛ همچنان خاموش خواهم ماند .
چتر حمایت خدا بر سر همه مون باشه..........
سالی شاد و بابرکت را برای تان آرزومندم .
سبزتر از سبزه ؛ روشن تر از آفتاب ؛ زلال تر از چشمه ؛ صمیمی تر از باران ؛ خندان تر از پسته ؛ شاداب تر از شکوفه ؛ تازه تر از بهار را برای همه ی کسانی که دوست شون دارم و برام عزیزند (چه مجازی ؛چه حقیقی ؛ چه مجازی - حقیقی ) آرزو می کنم .
از خدا می خوام که رنج و محنت با زمستون همسفر بشه و شادی ها چون نیلوفر ؛ بر شاخه های سبز زندگی بپیچه .
سلامتی جزء لاینفک جسم و جان شون باشه و کینه و نفرت سراغ شون نیاد .
صداقت و نیک سرشتی زیرانداز شون بشه و آرامش و راحتی رواندازشون...............
نمی دونم هر چی خوبیه مال اونا باشه .
هیچکی از هیشکی دور نمونه و اشک ها ؛ همه اشک شوق باشه ....
شب سال نویی دلم برای همه تنگ شده ؛ از همه بیشتر برای مادرم ...
ساز باد و نغمه ی سار و رقص یاس ؛ سروش آمدن بهار را در گوش قاصدک نجوا می کند.
می لمد قاصدک بر شانه های خسته ی اسفند و پیغام بهار را آهسته واگو می کند.
اسفند می داند که رفتنی است پس توشه ی راه می گیرد و کوله ی سفر می بندد و در انتظار زمستانی دیگر چشم به جاده می دوزد و عازم راه و بیراه می شود.
بوی عود و دود اسفند از منقل انتظار بلند می شود و شاخه های بید می رقصند به ساز و دارکوبان می کوبند به دار؛ که بهار می آید به ناز .
و اشرف موجودات در آستانه ی این تحول؛ آتش می افروزد و زردی خویش را می بخشد و سرخی آتش را از آن خود می کند.
چه معامله ی سخاوتمندانه ای !!!
چه بسا کسانی که سال گذشته سرخی و حرارت آتش را برای خود خواستند و امسال زردی آتش نصیب رخ مهتاب گون شان شد و خاک سرد همنشین جاودانه یشان...
خدایا چنان کن ســـــرانجام کار
تو خشنـــود باشی و ما رستگار
هیچ وقت نگفته اند که به زور باید لبخند زد ؛
بعضی وقت ها باید تا نهایت آرامش گریست
آنگاه تبسمی مهمان لبهایت می شود
که زیباتر از رنگین کمان بعد از باران است.
گفت بنویس
گفتم در چه مورد ؟
گفت درباره ی بهار ...
تبسمی کردم و گفتم کدام بهار ؛ این بهـــــار یا آن بهار ؟!!
برایش می نویسم که ؛
در تلاش برای مهیا شدن آن بهار ؛ بهــــار جانم خزان شد .
درختان در استقبال از آن بهار ؛ طبقی از شکوفه بر سر گرفته و در انتظار بهاری شدن و پوشیدن قبای سبز شان لحظه شماری می کنند چونان طفلی که هر شب با رویای پوشیدن جامه های نو به خواب می رود و هر صبح به شمارشی معکوس ؛خطی بر صفحه ی سفید کاغذ می کشد .
آن بهار از سفر برمی گردد و پرندگان را ساق دوش خود می کند و این بهــــار حس عزیمت در دل دارد و هوای کودکی در سر .
هوای همان وقت ها که از گـِـل ؛ خمیر درست می کرد و به تنور خیالی سرد دیوار می کوبید غافل از این که روزی از گل وجودش ؛ بی رحمانه چانه ای بر تنور داغ زندگی می زنند.
هوای آن روزها که به خیال صید گنجشکی ؛ از غربال پاره ی آویخته بر دیوار حیاط مادربزرگ به جای دام استفاده می کرد بی خبر از آن که روزی خود ــ بی غربال ــ صید صیادی می گردد...
این بهــــار هوای روزهای بی مسئولیت کودکی را کرده ...
غرق حیرتم ! این منم که دایره ی زندگی را می چرخانم یا زندگیست که مرا در شعاع خود اسیر کرده و مانند اسب عصاری می چرخاند !
گهی پشت به زینم و گهی زین به پشت ..." آه از این همه پوست کلفتی "!
خبری نیست ... "فراز و نشیب" و "نمک و چاشنی "و" گل و خار" و "غم و شادی" و "قفس و پرستو" و دلتنگی های پایان سال است .!!!
عزیزی در وبلاگش تمنای بهار جان کرده و از یک سال رنج و اندوه و نفرت و غصه و اشک و عشق و زمین خوردن و تناقض حرف زده و بهارجانش آرزوست!!
به گمانش دیگران در خوشی غلت می زدند و او عقب مانده !! (که اگر دستم بهش می رسید از خجالتش در می اومدم )
گلم ؛ بهار را فقط در طبیعت بجوی که بهار ِجان سی و یکمین مرغ افسانه ای است.
و برای تو که دستی در آستین مذهب داری بهار ِجان را به بهای بهشتش وعده بده.
مرا به موجی دعوت کرده که برجسته ترین روزم را در سال 87 پیدا کنم؟! عینکم را بر چشم زدم و تمام پیکسل های 366 روز را با دقت گشتم اما همه یک اندازه و یک رنگ بودند! باور کن هیچی پیدا نکردم ... هر چه بود شتاب بود و کار و زمان ؛ و تو بهتر می دانی که شتاب با بازده نسبتی ندارد .
در آستانه ی سومین سال بهار ...
21/12/85 با نوک پا وارد دنیای متفاوتی شدم و با ساختن یک آلونک بهاری به خودم جرات دادم که کف پایم را بر سطح ناشناخته ای بگذارم که مربع واحد سطحش 0 و 1 بود !!!
با آشنایی مختصر از دنیای جالبی که تازه کشف کرده بودم تصمیم به ماندن گرفتم و کلبه ای ساختم که ستونش از اندیشه ها و سقفش از رویاهام بود رویاهایی که آرزوی تحققش همیشه با من است . پنجره های هشت ضلعی تو در تو و رنگی اش را رو به بیان و کلام دیگران باز کردم تا چشم اندازش ؛ افق تازه ای از زندگی را در نگاهم بگشاید.
شگفتی آن جاست ؛ که شش ضلع خانه ام با شش دیوار همسایگانم مشترک شد! چنان که هیچ گوشه ای از آن باز نماند درست مثل خانه های مسدس کندوی عسل .
حتما روزی این آلونک زیبا را ترک خواهم گفت اما فعلا قصد تمدیدش را دارم ؛ می خواهم تا هستم و قصد ماندن دارم بهاری باشد .
تولدش مبارک
هر سال این روز برایم بهانه ای بوده تا عشقی دیرینه را ابراز کنم .
امسال چهار پیمانه برنج با یک چهارم قالب کره ؛ چرب شد و اجاق عشق شعله کشید و ته دیگ مهربانی ها سوخت .
باد مخالفی در مطبخ پیچید ؛ دود و خاکستر قهر همه جا را پوشاند ...
... غبار کار از رو نگرفته ؛ دود و دم مطبخ راه نفس را تنگ کرد و بسته ی کادو پیچ شده ای؛ کنج نشین شد ...
ولنتاین بهانه ای است برای نوازش عشقی که همواره مظلوم واقع شده و بین خراوار ها کار و مشغله و روزمرگی گم و گور (مدفون) می شود.
عشق عشق است بهانه نمی خواهد ایرانی و خارجی هم ندارد اگر خوب دم بکشد طعمش دلچسب و گوار خواهد بود ...
وقتی میان غم نان و چرخ زندگی و دستار مطبخ اسیر می شوی برای آن گوشه ای از دلت که از رونمایی اش شرم داری جایی نمی ماند و همواره مترصد بهانه ای برای پرده برداری از نهان خانه ی دلت خواهی بود .
به قول قدیمی ها که هنوز هم دود از آن ها بر می خیزد ؛ " گشنگی نکشیدی که عاشقی از یادت بره " اکنون به جدّ باید به آن ها بگویم که ؛ چنان غرق سیر کردن شکم شده ایم که عاشقی از یادمان رفته و جایگاهی برای عشق و دوست داشتن و بالاتر از آن ؛ اظهارش باقی نمانده است .
چشم ها از غبار کار و مشقّت معیشت تار شده و مهلت دیدار از رخ یار گرفته اند ؛ انگار خاک بر چشم داریم و جز نور مصنوعی تلویزیون ؛ فروغ دیگری در نظرمان جلوه نمی کند ....................
با این اوصاف چه بهانه ای بهتر از یک روز خارجی ؛ برای اظهار یک عشق داخلی و قلبی ؟!!
... امروز ظهر نسیم گرم آشتی از شرق مهربانی وزید و خاکستر قهر را با خود به غرب فراموشی برد و بسته ی کادو پیچ شده را از کنج عزلت بیرون کشاند و ...
« آفتاب مهربانی سایه ی تو بر سر من...»
پ . ن.
برای فریضه ی مهم «خانه تکانی» به مرخصی اجباری می روم ... !!! التماس دعا
تا 21/12/87 (تولد کلک خیال انگیزم ) خدانگهدار ...
همکارم در پایان بازدید مدرسه ای از دانش آموزان کلاسی خواست با کلمات " شعر ، شبنم ، باران ، دریا " فی البداهه جمله ای بسازند .
از او اجازه گرفتم و اولین جمله را من گفتم .
"باران ؛ شعر شبنم را در گوش دریا نجوا کرد."
..........................
...............
........
...
یاد آن روز ها به خیر که معلم یک کلمه می داد و ما جمله می ساختیم ...
میشه خواهش کنم شما هم با همین چهار کلمه ( شعر ، شبنم ، باران ، دریا )یک جمله بگید ؟ ... ممنون .
پ .ن.
برای زینب عزیزم :
پشت این پرده کسی هست دلم می گوید جاودانه نفسی هست دلم می گوید
پشت آن کوه که خورشید در آن پنهان است عطر فریاد رسی هست دلم می گوید
غصه اگر هست، بگو تا باشد! معنی خوشبختی، بودن اندوه است...!
این همه غم و غصه ، این همه شادی وشور ، چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند ، همه را با هم و با عشق بچین... ولی از یاد مبر ؛ پشت هر کوه بلند، سبزه زاری است پر از یاد خدا ! و در آن باز کسی می خواند ؛ که خدا هست ، خدا هست ... غصه چرا ؟! چرا؟