نوشته شده در دوشنبه 88/12/24ساعت 11:24 عصر  توسط بهار
نظرات دیگران()
همدم همیشگی تلخی و شیرینی هایم ؛ دخترک بهار امروز چهار ساله شد.
اوائل بهمن 85 بود که با دنیای اینترنت آشنا شدم ابتدا گوگل و یاهو ؛ سپس سایت های دیگر چون پارسی بلاگ .
ابتدا از وبلاگ هایی که در راس لیست پارسی بلاگ بود بازدید می کردم به یاد دارم آن روزها « دل نوشته های بیروت » در صدر لیست سایت قرار داشت و من از خواندن مطالبش سیر نمی شدم قلمی شیوا و دل نشین داشت و دارد .
هر روز که به وسیله ی کابل های مخابرات به این دنیا کشیده می شدم دل نوشته های جواد (بیروت) مرا در خود می بلعید.
نوشته های جواد مرا بر سر ذوق آورد تا در تاریخ 21/12/85 در مکانی عاریه با
خشتی خام و ملاتی کم جان اقدام به ساخت کلبه ای بهاری کنم و دلم را در آن جا سکنی دهم . قالبی ساده با پس زمینه ای یاسی بیرق کلک بهار را بالا برد.
حال چند سالی است در این دریا شناورم ؛ آرام یا طوفانی ، خسته یا پرتوان بیرقش را در اهتزار نگه داشته ام و هرگز به ویرانی اش نیندیشیده ام و برای حفظش تمام همتم را به کار بسته ام و از این همه پایمردی خرسندم (ناگفته نماند که این اولین و آخرین چیزی نیست که برای نگهداریش تمام سعیم را به کار می بندم)
کلک بهار کانال ارتباطی یک زن با دنیای پیرامون خود شد دنیایی که کشف اندیشه های درونی اشخاص ، نزدیکی افکار و تبادل منظرهایشان ؛ خارج از تعصبات و ملاحظات و ترس ها امکان پذیر نبود .
در این سه سال با دوستان بسیاری آشنا شدم که هرزگاهی آرام و آهسته به دیدارشان می روم و مراقبم که چینی نازک تنهایی شان ترک برندارد.
و در این میان از اندیشه ها و نگرش های هم سوی باورهایم سود بردم و با افکار غیر هم سو ؛ به چالش افتادم و مخالفت کردم .
بهر حال از این آشنایی و شناخت خرسند و راضیم.
نوشته شده در شنبه 88/12/22ساعت 1:14 صبح  توسط بهار
نظرات دیگران()
نوشته شده در چهارشنبه 88/12/19ساعت 11:37 عصر  توسط بهار
نظرات دیگران()
ساکنان یک شهر دورافتاده در استرالیا با مشاهده بارش ماهی از آسمان شگفت زده شدند. ساکنان شهر Lajamanu مشاهده کردند که صدها ماهی کوچک که بسیاری از آنها هنوز هم زنده بودند از ابرهای بارانی آسمان به روی سرشان می ریزند. کارشناسان آب و هوایی در استرالیا معتقدند این ماهی ها در هنگام توفان از آب رودخانه به سمت آسمان مکیده شده و سپس روی این شهر به سمت زمین رها شده اند. مارک کرسماکرس یک هواشناس در موسسه تحقیقات استرالیا در این باره گفت: این ماهی ها ممکن است مسافتی در حدود چند کیلومتر را طی کرده باشند.
نوشته شده در چهارشنبه 88/12/19ساعت 10:0 عصر  توسط بهار
نظرات دیگران()
باز هم یه بازی دیگه
مدیریت محترم
حسامسرا منت گذاشتند و مرا به بازی « معرفی کتاب » دعوت کردند .
چون در کار فرهنگی حاجت هیچ استخاره نیست با همه ی مشغولیتی که داشتم قبول کردم .
هفت کتابی که موقع خواندن لذت بردم عبارتند از :
1-
نیروی زن اثر لوییز ال . هی ترجمه از مژگان محلاتی
2-
کویر دکتر شریعتی
3-
مذهب علیه مذهب دکتر شریعتی
4-
بادبادک باز اثر خالد حسینی
5-
زندگی کوتاه است. نویسنده یوستین گودر ترجمه ی گلی امامی
6-
مغز و آموزش نویسنده : اریک جنسن مترجمان : لیلی محمد حسین و سپیده رضوی
7-
چشم دل بگشا نوشته ی کاترین پاندر ترجمه ی گیتی خوشدل
به رسم این بازی باید از هفت نفر بعدی دعوت به عمل بیاورم پس
از این دوستان وبلاگ نویس دعوت می کنم تا به حلقه ی عمو زنجیر باف بپیوندند و دایره ی این بازی فرهنگی را وسیع تر کنند .
فاطمه * * سروش دل * * امیررضا * * امید * *
شبستان خیال * * گنجینه ی قصار * * آسمان
نوشته شده در جمعه 88/12/14ساعت 4:0 عصر  توسط بهار
نظرات دیگران()
پشتش
سنگینبود و جادههایدنیا طولانی. میدانستکههمیشهجز اندکی از بسیار را نخواهد رفت.
آهسته آهستهمیخزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه دور بودند. سنگپشت تقدیرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری بر دوشمیکشید.
پرندهایدر آسمانپر زد، سبک...
سنگپشترو به خدا کرد و گفت: اینعدلنیست، اینعدلنیست. کاشپُشتم را اینهمه سنگیننمیکردی. منهیچگاهنمیرسم. هیچگاه... و در لاکسنگیخود خزید، بهنیتناامیدی.
خدا سنگپشترا از رویزمینبلند کرد. زمینرا نشانشداد...« کُرهایکوچکبود
.»
و گفت: نگاهکن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کسنمیرسد.
چون رسیدنیدر کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هر بار که میروی، رسیدهای و باور کنآنچهبر دوشتوست، تنها لاکیسنگینیست، تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی؛ پارهای از مرا.
خدا سنگپشت را بر زمینگذاشت. دیگر نهبارشچندانسنگینبود و نهراه ها چندان دور.
سنگپشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتیاگر اندکی...
و پارهایاز «او» را با عشق بر دوشکشید.
نوشته شده در پنج شنبه 88/11/29ساعت 9:25 صبح  توسط بهار
نظرات دیگران()
باران که شروع به بارش می کند ، سخت ترین سنگ خارا را می شکند و می شوید ؛ گل آلود و جاری می شود . عاقبت؛ آن همه افت و خیزش فرو می کشد و همه ی آن چه را که در خروشش بلعیده است به جریان آرام دریا می سپارد.
در عجبم از بارش افکار پیاپی که هنوز نتوانسته مغز کوچکی را بشوید و خاطرات دیرینه اش را در تلاطم امواج خویش غرق کند و پس از هر بار سرکشی فرو نشیند و آرام گیرد .
سعی می کنم چون چشمه آرام و روشن باشم اما تا تلاش برای کسب آرامشی به ثمر می رسد ؛ موجی تازه از جا می کندم و خاطراتی را زنده می کند که مرا تا مرز جنون و عصیان می کشاند .
باز امشب خاطرات تلخی برایم زنده شد که آرزوی فراموش کردن شان را به گور خواهم برد خاطراتی که با هیچ توجیهی ، شیرین نمی شوند و به بی هیچ بهانه ای کنگر نخورده ؛ لنگر انداخته و ماندگار شده اند .
آن صبح ... آن روز ... آن غروب... آن لحظه ... اوقاتی اند که زندگی را به ورطه ی فراموشی می کشاندند .
روزهای گم شده در تاریخ ؛ اشک هایی مهار شدند که قصد فرود اضطراری داشتند و برج مراقبت اجازه ی فرود نداد .
آن موقع بغضی به دل نشست که به قصد ویرانه کردن آمده بود همان زمان او ؛ او که بدون اسب ، زیر آفتاب سوزان آمده بود اجازه ی آبغوره گرفتن نداد!!!
همان روزها بود که زندگی را فراموش کردم.
نوشته شده در سه شنبه 88/11/27ساعت 11:2 عصر  توسط بهار
نظرات دیگران()
سنگ ناله میکند: رود، رود بیقرار
کوه گریه میکند: آبشار، آبشار!
آه سرد میکشد باد، باد داغدار
خاک میزند به سر، آسمان سوگوار
سرو از کمر خمید، لاله واژگون دمید
برگ و بار باغ ریخت، سبز سبز در بهار
ذره ذره آب شد، التهاب آفتاب
غرق پیچ و تاب شد، جستوجوی جویبار
در لبش ترانه آب، از گدازههای درد
در دلش غمی مذاب، صخره صخره کوهوار
از سلالهی سحاب، از تبار آفتاب
آتش زبان او، ذوالفقار آبدار
باورم نمیشود! کی کسی شنیده است
زیر خاک گم شوند، قلههای استوار؟
بیتو گر دمی زنم، هر دمی هزار غم
روی شانهی دلم، هر غمی هزار بار
هر چه شعر گل کنم، گوشهی جمال تو!
هر چه نثر بشکفم، پیش پای تو نثار!
قیصر امین پور
نوشته شده در یکشنبه 88/11/25ساعت 10:23 عصر  توسط بهار
نظرات دیگران()