سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مثلا جمعه بود ! از اول هفته سخت کار کردم تا جمعه را متفاوت بگذرونم ... دریغ از حرف پیش !!!

پنج شنبه کدبانوی منزل عصای جادویی شو برداشت و وردی خوند و ... خلاصه عسل می ریختی روغن جمع می کردی!!! می خواست جمعه روز کاری نباشه ؛ اما انگار هیچی قابل پیش بینی نیست و حسابی کاری شد (‏کنایه از مهلک شدن)!!!
حتی اگه برای داشتن یه جمعه ی خوب همه چی را مهیا کنی بلا از آسمون نازل میشه ! نه از زمین قل می زنه ! نه هیچکدوم ...
از آسمون که بارون و برف می آد (‏که مدتیه نیومده ) از زمین هم که چشمه و سبزه ؛ پس چی شد که جمعه خراب شد ؟
صاعقه زد یا زلزله اومد ؟ نمی دونم هر چی بود که پیرهن پری آتیش گرفت و تخت رویا واژگون شد.
فردا شنبه است و دوباره باید شروع کرد از نو ؛ نوی نو ...
تا کی باید از نو شروع کرد ؟ پس کی باید ادامه داد ؟کی تموم میشه ؟کاش تموم میشد ...
دل میگه پیاده شو ؛ همین ایستگاه ... عقل میگه نه ایستگاه آخر ... کاش بیلطم قد ایستگاه آخر باشه ... 

تنهایی اینجا خوبه ... اگه می شد روزه ی سکوت می گرفتم و پست های خالی و یاسی می ذاشتم ... شاید هم یه روز بگیرم.
قدیم قدیما (ماضی بعیده)می گفتند "همدلی از همزبانی بهتر است " آره طفلی آ راست می گفتند!

به شب پناه می برم تا در خوابی سرد گم بشم اما خواب هم فراریه. طاقت تحمل تاریکی را ندارم صبح روشن می خوام ، نور می خوام تا فلق تردید درش محو بشه ؛ رقص ذرات هوا را میان پرتوی خورشید می خوام ... پس این خورشید کی طلوع می کنه ؟

نه ... خوب که فکر می کنم دیگه هیچی نمی خوام حتی یه فنجون چایی که همیشه آرومم می کنه ...

این نوشته بنا به درخواست دل نویسنده صادر شده و هیچ ارزش نگارشی نداره نه آرایه ها و صنایع ادبی ، نه سجع و تضاد و طباق ... هیچی نداره هیچی هیچی ...حتی ملاحظات معمول را ...
  
    
   
نوشته شده در  جمعه 88/7/10ساعت  10:26 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :