سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[تاریکی]  


نوشته شده در  چهارشنبه 88/11/21ساعت  12:37 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

[تاریکی]  


نوشته شده در  جمعه 88/11/16ساعت  12:7 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

 

می گویند اگه عقاب ، بخواهد کلاغ نباشه و همچنان عقاب بمونه ، می تونه تا 60 سالگی هم زندگی کنه ولی برای رسیدن به این سن، باید تصمیم بزرگی بگیره!
ظاهرا وقتی عقاب سنش از نیمه می گذره ، چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگه نمی تونن شکار رو بگیرن و نگه دارن؛ نوک بلند و تیزش تاب دار و کند میشه ؛ شهبال ها هم بر اثر ضخیم شدن پرها ، به سینه اش می چسبند و پرواز برای عقاب دشوار میشه
...

درست توی این موقعیت ؛ عقاب تنها دو گزینه در پیش رو داره:  یا باید بمیره ، یا آن که یک روزه ی دردناک و طولانی(که کم از مرگ و پرپر شدن نداره) بگیره ...

برای گذراندن این روزه ، عقاب باید به نوک یک قله بره

  اون جاست که عقاب باید نوکش رو  اون قدر به سنگ بکوبه که  از جا کنده بشه از این به بعد دیگه عقاب تا مدتها نمی تونه چیزی بخوره یا صدایی داشته باشه ، در نتیجه سکوت آسمان رو فرا می گیره...

بعدش هم باید پرهای قدیمی اش رو بکنه و خودش رو به عبارتی پرپر کنه ؛ دست آخر هم چنگال هاش که یک وقتی تا قلب شکار فرو می رفت رو بکنه ...

از این جاست که عملا دوره روزه ی عقاب شروع می شه ! عقاب می بایست صبر کنه تا نوک تازه ای به جای نوک کهنه  اش رشد کنه  و پر و چنگال هاش را از نو در بیاره.

سرانجام  پس از گذر از این دوره ، عقاب پروازی را که تولد دوباره نام داره آغاز می کنه و 30 سال دیگه هم زندگی خواهد کرد .

چرا این دگرگونی ضروری است ؟؟؟  بیشتر وقت ها ما باید برای بقای خود فرایند دگرگونی را آغاز کنیم گاهی وقت ها باید از خاطرات قدیمی ،عادت های کهنه و سنت های گذشته رها شویم ؛ تنها زمانی که از سنگینی بارهای گذشته آزاد شویم ، می توانیم از فرصت های زمان حال بهره مند گردیم .

یه سوال ذهنم را قلقلک میده ؛

اگه انسان هم  دوره ی ریاضتی برای به دست آوردن عمر دوباره داشت چیکار می کرد؟
الف) ریاضت می کشید و صبوری می کرد تا دوباره متولد شود ؟
ب) تسلیم می شد و بی خیال عمر دوباره می شد؟
ج)‏ راه میانبری پیدا می کرد؟ 
د)  هیچکدام


نوشته شده در  سه شنبه 88/11/13ساعت  9:31 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


دهم بهمن 88 است و دلم هوس باران دارد ، بارانی تند و وحشی ، رگباری بی امان و بی وقفه ،با دست هایی آزاد از چتر و چادر ، بی پرده و بی حائل ، زیر چادر سبک آسمان.
دلم هوس یک روز بدون دغدغه ، بی هول و هراس از کار و بچه و خانه و همسر و پخت و پز و رفت و روب دارد
.

بی اندیشه ، تهی از افکار جاری شده در خروش گذشته و حال و آینده ، خالی از چه کنم چه کنم های روزانه .
خالی از ماضی بعید از مصدر تاسف ، تهی از ملاحظات حال استمراری و آسوده از نگرانی های افعال مستقبل .
یک روز مملو از شادی و سرشار از آسودگی خیال.


دلم هوس آسمانی بدون خورشید با ابرهای تیره و تار دارد و  برف های سفیدی که اشعه های خورشید را در هم می شکند تا منشور هفت رنگش چشم امید را بنوازد .
 سکوت و آرامش یک صبح سرد دل انگیز برفی و بخار فنجان قهوه ی ترک و 
تماشای آدم برفی هایی که  به دنیا دل نبسته اند و قصد آب شدن و فرو رفتن در آغوش خاک را دارند. 

به گمانم زمین هم از سفید پوشی حجله تا کفن پوشی قبر می هراسد ، شاید می خواهد با لباس همیشگی اش در آغوش خاک بماند و سفید پوش نشود ! شاید هم دوست دارد همواره  تاجی از شکوفه های صورتی بر راس بهاری اش باشد و شالی سبز بر گردن تابستانی و قبایی هفت رنگ بر قامت پاییزی اش ! زهی خیال باطل که پرستوهای شادی قرار ماندن ندارند و کوچ می کنند ...


دلم هوس روزی متفاوت دارد با عطری از چند شاخه گل مریم و نرگس در فضایی عاری از پوی پیاز داغ و قورمه سبزی و بخار پلوی زعفرانی و دمپختک به.

نوشته شده در  جمعه 88/11/9ساعت  10:45 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

اخیرا معلوم شده که عامل همه ی بد بختی ها و جنگ ها و بی نزاکتی ها و .... ضعیفه ای است به نام زن !
اگرچه ظاهری ظریف و غلط انداز دارد اما تیغه ی کوتاهش بسیار برنده و تیز است تا‏ آن جا که پوسته ی سخت دنیا را با حرکتی متبحرانه می شکافد و به هم می ریزد !!! فقط مانده ام که چطور هنوز نتوانسته قفس تن را بشکافد و رهایی یابد !
عامل همه ی جرم ها و جنایت ها ، ناکامی ها و سرخوردگی ها ، سختی ها و تنگناها ... همه و همه را دریک کلمه جستجو کن ... زن .
هر معلولی علتی دارد و علت تمام معلول ها زن است دم دست ، راحت ،‏آسان ، منعطف ، زود هم که گناهی را بر گردن می گیرد تا غائله خاتمه یابد.
مقصر همه ی مصائب در زندگی زن است حتی اگر آن مصیبت زلزله باشد ! 
اگر زن نبود ازدواج هم نبود پیامد آن وام ازدواج و خانه و ماشین و گرفتاری های تولد فرزند هم نبود تازه اگر فرزند قدم رنجه بفرمایند اگر نه که وااسفا بر زن !
آقای محترم به لقمه نانی سیر و به لقمه ای گرسنه است چرا باید این همه سختی را یک نفری متحمل شود!!!
  
تربیت فرزند جریانی یک سویه است ! که منشا آن مادر است اگر خرچنگ کوچولو کج کج راه برود (‏شنا کند) ‏و آب گل آلود بخورد اشکال از سرمنشا و آن چه از آن می جوشد است ؛ حتی اگر شهد عسل باشد ...! و اگر ماهی کوچولو آرام شنا کند تا به دریا برسد واضح است که ثمره ی تلاش کیست!

این زن است که هیتلر ها را به هستی رهنمون می کند سلمان فارسی که مادری نداشته است!
اوست که آدم را فریفیت ، قابیل را قاتل پرورید ، یزید را خونخوار کرد ؛ حرّ که به خودی خود آزاده آفریده شده بود !

از دیر باز عدم امنیت جانی ، مالی و شغلی را کم و بیش می شناختم اکنون عدم امنیت عاطفی را هم می شناسم .

از مفهوم زن بودن همین مادر بودنش خوشایند بود که آن هم رو به زوال است و متهم به بی کفایتی ...
پس آن را هم از ما بگیرید خر ما از کرگی دم نداشت .

پ .ن : 
این هایی که خواندید برداشت هایی بود که از جلسه ی روشنفکران نشات گرفته بود . آن ها معتقدند که همه ی اشکالات آموزشی و تربیتی و پرورشی و افت تحصیلی بر میگردد به مادر !
وقتی مسبب زلزله ی « های تی»  آمریکا باشد خب باید این جور کاسه کوزه ها سر زنان شکسته شود .
 خدا به بانیان این جلسه خیر دهد که قصدشان صیانت از کانون خانواده است .

 پایان روزهای انتظار مادری نزدیک است ، کاش انتظار پایان نمی یافت کاش حادثه رخ نمی داد کاش جهان در خواب فرو می رفت و دختری متولد نمی شد کاش عامل تلخی ها زاده نمی شد  .........


نوشته شده در  چهارشنبه 88/11/7ساعت  10:24 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

 

در حضور واژه های بی نفس
صدای تیک تیک ساعت را گوش کن
شاید مرهم درد ثانیه ها را پیدا کنی

ببین اندام تنهاییم را
که در لحظه های خاکستری
در انتظار طلوع خورشید است

این شب ها
چشم های من خسته است
گاهی اشک ، گاهی انتظار
این سهم چشم های من است

مترسک ناز می کند
کلاغ ها فریاد می زنند
و من سکوت می کنم....
این مزرعه ی زندگی من است
خشک و بی نشان

نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم

صدای جیر جیرک ها به گوش می رسد
سکوت را نوازش می دهند
و جای خالی آدم های شب نشین را
با نگاهی معصومانه پر می کنند

در امتداد نگاه تو
لحظه های انتظار شکسته می شود
و بغض تنهایی من
مغلوب وجود تو می شود

ای کاش می شد فهمید در دل آسمان چه می گذرد

که امشب با ناله ای بغض آلود
بر دیار این دل خسته
اشک می ریزد


نوشته شده در  شنبه 88/11/3ساعت  9:17 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

[خلوت بهار ]  


نوشته شده در  یکشنبه 88/10/27ساعت  11:56 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


گفت روزی به من خدای بزرگ

نشدی از جهان من خشنود!

این همه لطف و نعمتی که مراست

چهره‌ات را به خنده‌ای نگشود!

این هوا، این شکوفه، این خورشید

عشق، این گوهر جهان وجود

این بشر، این ستاره، این آهو

این شب و ماه و آسمان کبود

این همه دیدی و نیاوردی

همچو شیطان، سری به سجده فرود!

در همه عمر جز ملامت من

گوش من از تو صحبتی نشنود!

وین زمان هم در آستانه مرگ

بی‌شکایت نمی‌کنی بدرود!

گفتم: آری درست فرمودی

که درست است هرچه حق فرمود

خوش سرایی‌ست این جهان، لیکن

جان آزادگان در آن فرسود

جای این‌ها که بر شمردی، کاش

در جهان ذره‌ای عدالت بود.

فریدون مشیری

 
ممنون از طاهره ی عزیزم به خاطر کامنت زیباش


نوشته شده در  چهارشنبه 88/10/23ساعت  8:28 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


وقتی زور و حیله ، لباس تقوا به تن کند ، بزرگترین فاجعه ی تاریخ پدید می آید .
                                              
                                                                رادها کریشنان


نوشته شده در  شنبه 88/10/19ساعت  11:9 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

 

قطار می‌رود
تو می‌روی
تمام ایستگاه می‌رود
و من چقدر ساده‌ام
که سال‌های سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده‌ام
و همچنان
به نرده‌های ایستگاه رفته
تکیه داده‌ام!

تکیه داده‌ام!
تکیه داده‌ام!

            قیصر امین پور
و  :

« امواج ، بی امان،
از راه می رسند
لبریز از غرور تهاجم.
موجی پر از نهیب

ره می کشد به ساحل و می بلعد
یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب.»
                                           سهراب

کلامی را که نتوانی اش گفت به بغض و بغض را به اشک تبدیل کن .بعد تمام حرف هایت را که در اشک هایت جمع شده در جام چشمانت حلقه کن اما اجازه فرودش نده ... قانون جاذبه زمین را چون تمام جاذبه های دیگر نادیده انگار کن ...
پلک نزن ، خیره شو ، خیره تر ! به خیرگی خیره سری هایت ! بگذار تا چشمه ی اشک بسوزد و خشک شود ؛ بگذار حسرت سر خوردن بر دلش بماند اما بر خاک نیفتد ... بگذار آن همه راز در حلقه ای  تنگ مدفون بماند.
بگذار معصومیت نگاه باران خورده اش ناتمام باشد و نمناکی جنگل ؛ نارسا ...  

«‏ بی اشک چشمان تو ناتمام است و نمناکی جنگل نارساست»     از سهراب  

چیز تازه ای نبوده و غریب هم  نیست که « اشیا با ارزش تر از انسان ها باشد !» 
یه چیز دیگه :
 زیبایی در قلب کسی که مشتاق آن است روشن تر می درخشد تا در چشم کسی که آن را می بیند.


نوشته شده در  پنج شنبه 88/10/17ساعت  4:26 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

<   <<   21   22   23   24   25   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :