سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در این کتاب نویسنده سعی دارد با هوشیاری و زیرکی و با حیله ای از جنس شکوه های یک عاشق ؛ توجه خواننده را به حقایقی از زندگی معطوف می کند و همه ی همّ و غمش این است که به خواننده القا کند که زندگی کوتاه تر از آن است که عبث و بیهوده و یا سخت گیرانه طی شود او سعی دارد مفهوم واقعی زندگی را در پرده هایی از شک و تردید به نمایش در آورد .
نقد عقاید یک مرد توسط یک زن و شکوه های عاشقانه ی یک زن از بی پناهی و بی یاوری .
نویسنده  حقایق زندگی را اعم از لذت های دنیوی و معنوی ؛که در ذات انسان به ودیعه نهاده شده است را در قالب نامه ها و اعترافات زن و مردی که در کنار هم به آرامش حقیقی دست یافته اند را واگو می کند تا خواننده  حقایق را از لابه لای این کش و قوس ها بیرون کشد.
او بستری ایجاد می کند که خواننده نمای درستی از زندگی در ذهن  ترسیم کند  .

او با زیرکی تمام مظلوم نمایی یک عاشق دل خسته را به تصویر می کشد تا ذهن خواننده را به لذاید و خواسته های دنیوی نیز معطوف کند و از طرفی با به نمایش گذاشتن عقاید آگوستین ؛ خواننده را به تعادل در امور  ترغیب می کند و سعی می کند نقش خویشتن داری را در رستگاری و حفظ سلامت روح به نمایش بگذارد و بدین سان سعی در برقراری اعتدال میان دو بعد مادی و معنوی زندگی انسانی دارد .

هدف اصلی این کتاب این است که : زندگی کوتاه است اما نباید آن را دست کم گرفت . کمیت زندگی ؛ مانعی برای کیفیت زیستن نیست. نه دل بستن را مجال است و نه دل کندن را مقال .


پنداری فلورا و آگوستین سنبلی هستند برای زندگی و خواهش های آن ؛ یکی عشق و زندگی تمنا می کند و دیگری در یک زمان مویی می بوید و در زمانی دیگر به طلب رستگاری روح به ضرب و شتم روی می آورد.
نویسنده تلاش می کند تا حقیقت خلقت را در قالب عشقی کوتاه باتاثیری ماندگار بیان کند و در بعدی دیگر ، غفلت از رستگاری روح را در بطن نوشته هایش می گنجاند و می خواهد که توجه خواننده را به همه ی ابعاد زندگی معطوف کند و افتادن از چهار طرف بوم را در لفافه ای زیبا هشدار می دهد.


از مواردی که در بطن این کتاب نهفته بود می توانم به موارد زیر اشاره کنم:


تعریف زندگی : زندگی مجموعه ای از خواهش ها ( محرک ها ) و پاسخ به آن هاست که  بخش عظیمی از محرک ها عمومی و همیشگی اند و این نوع پاسخ به هر محرک است که به سلامت یا بیماری جسم و روح منجر می شود .
بهای خرید خانه ی آخرت از فروش دنیا به دست نمی آید خرید خانه ای گران بها با پس اندازی اندک ،میسر نیست اما اگر همین پس انداز اندک را در کاری سرمایه گذاری کنیم قطعا پس از مدتی استطاعت مالی خرید خانه را پیدا خواهیم کرد .

اگر ما سدی بر مسیر طبیعی زندگی شویم روحیه ی شاد زیستن را از دست خواهیم داد . 
آن که امروز را به بهای به دست آوردن فردا بفروشد فردایی نخواهد  داشت چرا که فردا همان امروزی است که بناست دوباره بر آن چوب حراج بزنیم !
انسان ماده است پس ابتدا باید زندگی اش مادی و  دنیوی باشد بعد به موازات آن به فکر رستگاری روح و انسانیت انسانی اش نیز باشد و ضمن پرورش جسم ؛ روح را نیز پرورش دهد که اگر جسم بیمار شود روح آرامش نخواهد داشت به عبارتی پرورش جسم و روح باید توام باشد و هر دو باید روی دولبه ی ریل به طور همزمان پیش روند که کندی در حرکت یکی ؛ گیسختگی به بار می آورد و متلاشی شدن جسم و روح را در پی خواهد داشت توجه به روح و فراموشی جسم همان قدر انسان را بیمار می کند که توجه به جسم و فراموشی روح .

فلورا : زندگی به قدری کوتاه است که ما وقت نداریم درباره ی عشق داوری های محکوم کننده صادر کنیم ، اورل ، انسان ها باید ابتدا بزیند آنگاه فلسفه بافی کنند.

جایگاه عشق و ازدواج در زندگی:
آن چه از این کتاب بر می آید نامه ی یک معشوق به عشق بر باد رفته است که نافرجامی در این عشق دیده نمی شود و فرجامش اثری ماندگاری است بر ذهن و روح دو انسان.

عشق انسان را قدرتمند ، توانا و خلاق می کند و زندگی را بدون عشق نشاید .
عشق اسب خوشخرام و سرکش است که سوارکار آن باید بتواند افسارش را نگه دارد و اگر نتواند سخت بر زمین خواهد خورد .
مهار این نیروی عظیم ممکن نیست مگر با خویشتن داری و پرهیزگاری ؛ که مفهوم پرهیز و خویشتن داری ریاضت و زهد و سرکوب امیال غریزی نیست.
عشق بارش رحمت است که باید پشت سد خویشتن داری محدود شود و از دریچه های حصارش به موقع و به اندازه بیرون بریزد که در غیر این صورت چه بسا ویران کننده و مخرب خواهد بود .
فلوریا نوشته بود : نطفه ی فرزند با عشق بسته می شود و من می نویسم عشق قبل از گوشت و خون و پوست خلق شده است همه ی زندگی در عقل و خرد خلاصه نمی شود عشق و احساس نیز بخش عمده ای از زندگی است که نمی توان سهم مشخصی برایش تعیین نمود.



 معنی ازدواج:
زندگی یعنی عشق ؛ و ازدواج که بخش مهمی از زندگی است بدون وجود عشق امکان ندارد

فلوریا می نویسد این زندگی تنها چیزی است که برای آن آفریده شده ایم و من معتقدم خداوند انسان را ترکیبی از عقل و احساس و نیاز خلق کرده و  سهم هیچ یک را بیشتر از دیگری قرار نداده و آن کس رستگار است که بتواند اعتدال را بین آنان برقرار کند.
ما آفریده شده ایم که زندگی کنیم نه این که پشت به زندگی و در خلاف جریان آن شنا کنیم.
اعترافات تلاش مردی برای گریز از طبیعت زندگی است ؛ در نگاه اول چنین برداشت می شود که آگوستین از نفس کشیدن هم که در آن لذت حیات نهفته ، بیزار است و این جا نویسنده ، خواننده را در این همه نفی و گریز از زندگی ؛ رها می کند تا بتواند حقیقت زندگی را کشف کند .
 
خداوند حس دوست داشتن را خلق کرده و خود دوست می دارد ؛ پس بعید است پرهیز از عشق را نوعی رستگاری بداند . آن چه خلق می شود نشات گرفته از خالق است و خالق ما ؛ هو جمیل ، هو زکی ، ذالفخر و البها ، ذالنعمه السابقه ، ذالرحمه الواسعه و اطهر اطاهرین است .

زندگی همین نعمت هایی است که به صورت امیال و غرایز در وجودمان به ودیعه نهاده شده است ما باید پاسخگوی تمام موهبت هایی باشیم که خدا نزد ما به امانت گذاشته است که در استفاده از این نعمت ها اعتدال سفارش شده و کثرت و قلت در آن ها زیانبار خواهد بود .
نمی توان ادعا کرد که حس هایی مثل نیاز به پرستش سهم بیشتری نسبت به حس نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن دارند همه ی حواس به یک میزان در رستگاری ما نقش دارند حس غم و شادی و درد و محبت و تشنگی و خواب و گرسنگی و میل جنسی به همان اندازه روح را پرورش می دهد که جسم را  .
زندگی ؛دست یافتن به آرامش است آرامشی که از ترکیب دو جسم و دو روح مکمل پدیدمی آید .
ازدواج یعنی همسر بودن ؛ یک راس ( روح )در دو جسم و دو جسم در یک بستر  ؛ یکی شدن و یکی بودن ؛‌حال آن که آیا این امر فقط با عقدی قانونی و شرعی محقق می شود ؟ !
لازمه ی پدید آمدن یک زندگی مشترک ؛ عقد یک قرار داد عرفی و شرعی نیست اگر چه لازم است اما کافی نیست ؛ ازدواج با عشق پدیدمی آید و با آرامش جاری می شود .
همین که عشق پدید آید به دنبالش تارهای محکم و منسجم کانون یک خانواده به هم تنیده خواهد شد.

آیا زن و مرد آفریده نشده اند تا در کنار هم به آرامش برسند؟
 دست یابی به این آرامش ؛ خاص هیچ دین و مذهبی نیست نوعی حس است در ذات خلقت و ربطی به هیچ شریعتی ندارد . (اگر چه ادیان هم به اراده و خواست مطلق او به وجود آمدند)




نوشته شده در  سه شنبه 87/5/29ساعت  4:19 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

آن شب ماه شعبان نیمه شد و ماه تمام متولد و امشب ماه شعبان نیمه می شود و ماه تمام ؛ پرده می پوشد .
شهر را آذین بسته اند و امشب و فردا کسبه ی بازار با سخاوت تمام شیرینی پخش می کنند! پسرم از من می پرسد
ــــ‌ پس کی می آید ؟
و من پاسخ می دهم هر وقت که ما آماده شدیم .
ــــ‌  ما کی آماده می شویم ؟
ــــ‌  هر گاه که به قدر کافی زلال شدیم .

در نیمه تمام می شود ( رخ می نماید ) اگر ما تماما زلال شویم .

خانه ام آشفته بازاری است که تمنای میهمان دارد ! ورودی کوچه را بسته ام و در انتظار آمدنش ؛ طاق را ریسه می بندم !
عنکبوت ها جای جای دلم را حجله بسته اند و من برای آمدن عروس پروانه ها اسپند دود می کنم ! آن قدر دود اسپند و غبار غلیظ غفلت با هم آمیخته اند که خمار شده ام و آمد و شدها را نمی بینم !
چاوشی می خوانم و به پیشوازش می روم اما باز این غبار لعنتی ؛‌ مانع دیدار می شود و من ناکام از دیدنش به انتظار جمعه ای دیگر می نشینم.  

 

از صیقلی بودن آینه است که چهره در آن زیباست ؛ برکه زلال است که درختان سر به فلک کشیده در آن طنازی می کنند ؛ از صافی آسمان است که ماه زیبا در آن می درخشد و از آرامش دریا است که آسمان به راحتی در بستر آن غنوده است ...

اگر نوری در دلم نمی تابد ؛‌ گناه از خورشید نیست ؛ این سردی و تاریکی از دل من است که روزنه ای به آفتاب ندارد فقط یک پنجره کافی است تا تابش گرمابخشش را در جام دل حس کنم .


می پندارم که تمام عمر را مانند کرم کوچک ابریشم ؛  فقط قفس بافتم و در آرزوی پرواز بودم .

عید بر همه مبارک باد
پ.ن.

از این که نتونستم مدتی به همه سر بزنم عذر می خوام انشاالله اگه عمری باقی باشه جبران می کنم


نوشته شده در  شنبه 87/5/26ساعت  12:36 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

                                                                                                                            
عشق تو آغــــــــــاز و پـایــان دل است 
                              عشق تو دریای غـــــم را ساحل است


کبوتر های کربلا  ؛‌ مهمون های حسین بر گشتند و ما میزبان عطر و بوی کربلا هستیم .
بوی مظلومیتش را از عطر غباری که بر تن زوارش نشسته بود حس کردم ...
عجب صبری داره خاک این سرزمین ! انگار در طالعش درد و رنج و صبر را مهر کرده اند.
خاک کربلا صحنه ی نمایش تراژدی ترین واقعه ی تاریخ شد و با آن همه درد دم نزد ، اشک نریخت ، به فرات نفرین نکرد ؛ فقط جسم بی جان کبوتران آسمانی اش را در آغوش داغ شن های بیقرارش کشید و با باد روان شد .
یقین دارم که ذره ای از آن خاک در این سرزمین باقی نمانده است می دانم که خاک نیز بعد از حسین و فرزندانش تاب ماندن نداشت و آن دیار را ترک کرد و از نامحرمان و بد عهدان و نارفیقان حذر کرد و گذر  .
رفت سویی دیگر ، ‌در کنار فراتی دیگر ؛ رنگ سبز به تن کرد و محرم سرّش لاله های سرخی بودند که برنخاسته واژگون گشتند.
 در عجبم از زمینی که ؛ از آن مهر می سازند و به سجاده ها می آورند ! در حالی که خاکش سالیان درازی است که بستر خویش را ترک کرده است !!!
و من در تردیدم که ؛ بر تربت کدام خاک سجده می کنم ؟

پی نوشت :
از خود می پرسم اگر در آن زمان آن جنگ اتفاق نیفتاده بود ؛ امروز ‌برای دیدن سرزمینی که نطفه ی دروغ گویان و سست عهدان در آن بسته شده ، شوقی وجود داشت ؟
شاید هم پسر رفت تا پدر تنها نماند و در غم و رنج تنهایی پدر سهیم شود  .
هیچ وقت از این قوم خوشم نیامد چه آن وقت که در کلاس و کتاب تاریخ وصف بد عهدی شان را با پدر و پسر و پسر پسر خواندم ؛‌ چه آن زمان که هشت سال از عمر و جوانیم فنای آتشی شد که برای روشن کردن آن هزار و یک اما و اگر و برای خاموشی اش هزاران دلیل و بهانه وجود داشت!
که اگر می خواستند خاموش می شد ! غرور و تعصب نا به جا و جهالت و عدم غایت اندیشی ؛ هیزم آتشی شد که بسوزد و بسوزاند.
دفاع مقدس !  گره ای که می شد با سر انگشت تدبیر و تعقل و گذشت بازش کرد.
در نامه ای که شخص معتبری برای امام نوشته بود خواندم " تا تنور داغ است و همه حاضرند میانجگری کنند و غرامت جنگ را بپردازند و جنگ به نفع ما تمام شود رضایت دهید تا جنگ را تمام کنیم ." اما مخالفت مدعیان و همه چیز دانان ؛ پیروزی را به لشگر امام زمان و امداد غیبی واگذار کرد ! هشت سال کش و قوس ! و بالاخره کار به قبول قطعنامه ی 598 کشید و باقی ماجرا ...
و آن چه برای ما به جا ماند مزارهای خالی و بی اعتمادی و  انزجار و خستگی و ناباوری بود و هزار و یک سوال بی جواب!


نوشته شده در  یکشنبه 87/5/6ساعت  2:17 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


الهـــــــی ....اگرچه شهر ساحلی نیست اما این روز ها دریا زیاد متلاطم میشود.
صوت اذان مغرب در فضا پیچیده و چادر نماز سفید هم به دور من ...
الله اکبر ... الله اکبر ... الله اکبر ... آن قدر می گویم الله اکبر تا از نفس بیفتم می دانم که بزرگ است و می شنود .
نه تنها انگشت اشاره ، بلکه همه ی انگشتانم را به سویش نشانه می روم ؛ نه برای انگشت در چشم کردن و شکوه و گلایه ... نه ،‌.. فقط برای این که بداند نیازمندی دوباره دست نیاز به سویش دراز کرده .
می گویم الله اکبر و شروع می کنم.
بسم الله الرحمن الرحیم    شانه هایم نمی لرزد و قرار می گیرم  و وجودم پر می شود از آرامش .
الحمد الله رب العالمین خدایا شکرت که هرزگاهی امواجی متلاطم می شوند تا پایه ی دیوار هایی که از گناه و کبر و نسیان بین ما کشیده شده سست شوند.
الرحمن الرحیم  بخشنده ی مهربانی که هر دم مرا به نزد خود فرا می خواند و از من به من نزدیک تر است .
مالک الیوم الدین  صاحب هر آغاز و پایانی.
ایاک نعبد و ایاک نستعین تنهایی ام را با تنهایی ات قرین می کنم و از تو مدد می جویم و فقط به تو پناه می آورم .
اهدنا صراط المستقیم  گم گشته ام و راهت را با بغض و سکوت می جویم و اشک مجالی برای صراط الذین انعمت علیهم  باقی نمی گذارد .
با خودخواهی تمام (‌که خاص انسان هاست ) خود را در زمره ی کسانی قرار می دهم که نعمتت بر آنان افزون شده .
غیر المغضوب علیهم   چشمانم را می بندم و خود را مبرا می کنم از غضب شدگانی که خشمت بر آنان چیره شده و  آنان را به حال خود رها کرده ای .
والضالیـــــــــــــــــــــن ... با شیطنتی کودکانه خطی بین خود و گمراهان می کشم  و توحید را آغاز می کنم و  گمراهی هایم را به صندوق خاطرات می سپارم .

قل هوالله احد را نگفته باران احساس سرازیر می شود و یکتایی اش را می ستاید الله صمدش بهانه ی همه ی نیازمندی هایم و با لم یلد و لم یولدش  به چرایی تولدم تردید می کنم ؛ و لم یکن له کفو وان احد یکتای یکتای یکتای بی همتا ....!!! 
 و دیگر هیچ نمی گویم ...

 الهی بگذار در ساحل آرامشت پهلو بگیرم که خسته ی طوفانم.
 


نوشته شده در  پنج شنبه 87/5/3ساعت  1:13 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

فریاد صدای اعتراض است حتی اگر به جایی نرسد اما افسوس که این حریم و حرمت ها و  این شان لعنتی محلی از اعتراض باقی نمی گذارند .

عزت و احترام اجباری  و یا خریدنی نیست اکتسابی و اختیاری است نه می شود کسی را مجبور به احترام گذاشتن کرد و نه می توان بالاجبار به کسی احترام گذاشت .
احترام گذاشتن از روی جبر ؛ استفاده از کلماتی واکس زده و طلق گرفته است که در طبقی از انزجار پیشکش دیگران می شود بی حرمتی را هم دوست ندارم حتی به نارفیقان ؛ اما تملق را نیز نمی پسندم پس بگذار کلماتم خاکی و گرد گرفته باشند تا بر آن تیمم کنند
بگذار وقتی غبار کلماتم به شبنم سرشکی آمیخته می شود بوی تربت نم دار از آن برخیزد تا به هر نفس نیمه جانی تازگی بخشد .
بگذار فقط سکوت باشد و بغض و بغض و بغض ...

دوست داشتن اجباری نیست ؛ نه می شود کسی را به زور دوست داشت و نه می توان کسی را مجبور به دوست داشتن خود کرد و مهم تر این که ؛ " کسی که می خواد تو را دوست داشته باشه آیا معنای حقیقی دوست داشتن رامی دونه ؟! ..." من در عزیز شدن و عزیز ماندن هرگز بر دیگران پیشی نمی گیرم و در این رقابت بی معنی شرکت نمی کنم ....

.... صدای موسیقی را بلند می کنم تا هیچ صدایی نشنوم حتی صدای خودم را ....

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
« این قسمتش یه آف گروهیه ؛ حیفم اومد فیض نبرید  »  : 

من که چون برکه ای بی صدا، در دشت تنهایی خویش سرم به خلوت خود بود نمیدانم تو یکباره از کجا رسیدی! به رسم بازیگوشی، سنگی برداشتی و انداختی و تنها چند لحظه به تماشا ماندی تا حلقه های موج محو شود * اینک موج آرام گرفته است تو نیز به راه خویش رفته ای و اما من هنوز آن سنگ را در دل دارم و خواهم داشت!
* یادت باشد سنگ دلی فردای من ارمغان دیروز تو بود...


نوشته شده در  پنج شنبه 87/4/27ساعت  7:50 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


از مزار بر می گردم مزار مجازی پدر یک دوست ؛ او که بر سنگ مزار پدرش چنین نوشته بود:

اینجا آرامگاه مردی است که من حاصل دست های پینه بسته او هستم

مردی که زیر سایه اقتدار او آزاد و رها زیستم

اینجا آرامگاه قهرمان زندگی من است

پناه دلتنگی هایم
پدرم.

مزار پدر دوستی که اصلا ندیدمش فقط گاهی ، هر چند وقت یک بار به کلبه ی اینترنتیش می رفتم و چند پستشو با هم می خوندم و لذت می بردم و در سکوتی رضایت بخش بر می گشتم .
اما امروز دیگه با سکوت برنگشتم هق هق گریه هام سکوتم را شکسته بود .
در آستانه ی ولادت تنها پدری که در طول عمرم می شناختم باید به دوستی که نمی شناسمش غم از دست رفتن پدرش ، تکیه گاهش را تسلیت بگم.

منصوره جان ؛ نمیگم درکت می کنم چون طعم تلخش را نچشیده ام اما می تونم حس کنم از دست دادن تکیه گاه و بی حامی شدن یعنی چه ؛ بسته شدن چشم مهربان اقتدار یعنی چه.
بهت نمیگم صبور باش چون می دونم کمر صبوریت شکسته
نمیگم گریه نکن چون این شمع چشاته که آتیش گرفته و داره آب میشه.
فقط میگم در غم بی انتهات شریکم کن تا خودم آروم بگیرم .
عزیزم از صمیم دل تسلیت میگم .

پی نوشت :
من نتونستم پست اصلی یعنی « اینجا ستاره ای خاموش شد » را لینک بدم ( آرشیو شده )شما اگه رفتید اون پستش را بخونید.


نوشته شده در  دوشنبه 87/4/24ساعت  7:6 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


السلام علیک یا
مولانا


تاب آمدنم نیست

سلام
چند روز گذشته را مهمان هشتمین اختر تابناک آسمان امامت بودم و البته دعاگوی همه ی شما عزیزان .
برای معامله نرفته بودم ( تبادل دعا و اجابت نیاز ) فقط نگاه مهربانش را تمنا کردم همین که مرا به میهمانی بارگاه ملکوتی اش دعوت کرده بود جای خرسندی بسیار بود آن قدر که قفس شکسته ی تن ؛ یارای تحمل پرنده ی جان را نداشت.
به پاس منتی که بر سرم نهاده بود ؛ تمام کسانی که دوست شون دارم (‌چه حقیقی و چه مجازی ) را نیز در این ضیافت سهیم کردم بعضی ها را با آوردن نام خودشون یا وبلاگشون ، برخی را با ارسال یک پیامک ،عده ای را هم با تلفن ؛ خلاصه  تلاش کردم که دل شون را راهی جاده ی عشق کنم و جام مملو از اشک چشمم را پشت دل هایی ریختم که زائر جاده ی عشق شدند ؛ نه به منظور تعجیل در بازگشت بلکه به جهت روشنایی و گشایش در امور . 

امید است که توانسته باشم حق محبت و لطف مولا را ادا کرده باشم ، او که غریبانه مرا در قربت منزلش جای داد و جام وجودم را از عشقش لبریز کرد ...

فقط خواستم بگم به یادتون بودم و برای همه دعا کردم ( مطمئن باشید که هیچ کس از خاطرم محو نشد )

 


نوشته شده در  جمعه 87/4/7ساعت  10:2 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


                                                        
     
                                                   

                                                     


نوشته شده در  یکشنبه 87/2/1ساعت  11:17 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

در پاسخ به دعوت ساغر عزیز نهج البلاغه را باز کردم ، این نامه را دیدم ( نامه ی 53 )

اصول روابط اجتماعی رهبران :
تا می توانی با پرهیزگاران و راستگویان بپیوند و آنان را چنان پرورش ده که تو را فراوان نستایند و تو را برای اعمال زشتی که انجام نداده ای تشویق نکنند ،که ستایش بی اندازه خود پسندی می آورد و انسان را به سرکشی وا می دارد.
هرگز نیکوکار و بدکار در نظرت یکسان نباشد زیرا نیکوکاران در نیکوکاری بی رغبت و بدکاران در بدکاری تشویق می شوند پس هر کدام از آنان را بر اساس کردارشان پاداش ده .
بدان ای مالک ! هیچ وسیله ای برای جلب اعتماد والی به رعیت بهتر از نیکوکاری به مردم و تخفیف مالیات و عدم اجبار به کاری که دوست ندارند نمی باشد پس در این راه آن قدر بکوش تا به وفاداری رعیت خوشبین شوی ، که این خوشبینی رنج طولانی مشکلات را از تو بر می دارد . پس به آنان که بیشتر احسان کردی بیشتر خوشبین باش و به آنان که بدرفتاری کردی بدگمان تر باش .
و آداب پسندیده ای که بزرگان این امت به آن عمل کردند و ملت اسلام با آن پیوندخورده و رعیت با آن اصلاح شدند ،‌بر هم مزن و آدابی که به سنت های خوب گذشته زیان وارد می کند پدید نیاور ،‌که پاداش برای آورنده ی سنت و کیفر آن برای تو باشد که آن ها را در هم شکستی .
با دانشمندان فراوان گفتگو کن و با حکیمان فراوان بحث کن که مایه ی آبادانی و اصلاح شهر ها و برقراری نظم و قانونی است که در گذشته نیز وجود داشت .

و در جایی دیگر :

بردباری و تحمل سختی ها ،‌ابزار ریاست است .


نوشته شده در  شنبه 87/1/31ساعت  7:9 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

در آن نوروز ؛ زنگ در به صدا در اومد ؛ در باز شد و یک جوون لاغر اندام و قد بلند در آستانه ی در ظاهر شد ....
‏.... به رسم خواستگاری اصیل ایرانی با یک سینی چایی وارد اتاق شد چشمش به گل های قالی بود و گفت بفرمایید.......
دلش رضا نبود ، هر تیری داشت از کمان رها کرد اما هیچ کدام به هدف نخورد تا آخرین لحظه امیدوار بود فرجی بشه و معجزه ای رخ بده و پرنده ی خوشبختی از اون جا پر بکشه و یه جای دیگه بال هاشو پهن کنه ، اما نشد ، انگار تقدیرش بر این نبود .
نه به این دلیل که اون جوون را دوست نداشت ــ‌ـ نه ؛ آن روز ها جایگاهی برای دوست داشتن و دل بستن وجود نداشت ــ ترسی پنهان از زندگی همیشه با او بود و در وجودش آشیانه کرده بود.
نمی خواست بشه اما شد و حضوری ناخواسته در حضوری دیگر شکل گرفت ... و قصه ی عشق آغاز شد....
روز مراسم کسی نگفت ؛‌نه چک زدیم نه چونه ؛ چون هم چک زده شده بود و هم چونه ...
و 29 فروردین تور سفید تعهد ، روی سرش انداخته شد و شهریور همان سال برای شروع زندگی جدید به پابوس امام رضا رفت
.
در آن نوروز متعهد شد که بماند ... سپس ماند و بعد از این نیز خواهد ماند ، تا زمانی که خدا بخواهد که نباشد و نماند ...
و اکنون گاهی در خلوت با خود می اندیشد ، چه خوب که تقدیر بر آن چه او می خواست نشد .
اگر چه شاهزده اش سوار بر اسب نبود که زیبای خفته را از خواب شیرین رویاهایش بیدار کند ، اما کمانگیری زبردست بود که برای حصول به مقصود تا آخرین رمق ، کمان را کشید و رها کرد .
جاده هموار نبود اما گوهر وجودش هر سنگلاخی را هموار می کرد ...
و ز آن پس سوار بر بال فرشته نشد اما سایه ای از بال یک فرشته ، همیشه بر سرش بود .

پی نوشت :

این روزها زاینده رود دیدنیه ... می خواهید ببینید ؟ پس با احتیاط برید نفتی  نشید !!!!


نوشته شده در  پنج شنبه 87/1/29ساعت  8:52 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

<   <<   6   7      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :