این روز ها زاینده رود همیشه زنده هم دیدنی است !!!!
وقتی کودکان به جای حضور در کلاس درس ، بازار کار را تجربه می کنند و زنان مان برای لقمه ای نان ، چادر عفاف از سر برمی دارند و مردان مان گل های آتش را بر شیره ی بی جان خشخاش می گذارند تا درهاله ای از غبار غلیظ بی تعصبی فرو روند و خویشتن خود را به فراموشی بسپارند ؛ چه با شکوه است جشن هسته ای !!!
وقتی پسران و دختران جوان ما در انتهای جاده ی بی هویتی ایستاده و سرگردان ، فرهنگ و تمدن خود را در رنگ ها و مدها می جویند ؛ چه کسوتی دارد جامه ی اتمی بر تن کردن !
هنوز بوی نفت از سفره های مان نرفته عطر اورانیوم غنی شده در آن می پیچد و آب سنگین جرعه جرعه در گلوها ریخته می شود تا مبادا لقمه ای در گلو گیر کند !!
من از این سکوتی که فریاد هزاران درد است بیزارم !
من از آینده می ترسم و فقط به حال فکر می کنم اما سعی امروز ، کفاف تقاضای فردا را نمی دهد ، دستمزد دیروز به درد امروز و فردا نمی خورد .
هر روز از روز قبل پر تلاش تر و مایوس ترم و این به معنای یک دور باطل است .
چرا سعی امروز ، امید فردا را زنده نمی کند؟
همزمان به دو تا موج دعوت شدم و قدرت انتخاب برایم به صفر رسید لذا ناچار به نوشتن هر دو موضوع در یک زمان شدم .
اول برادر و سرور گرامی که منو به مشاعره و دوم عسلی که منو به نامه نگاری آن هم به مسیح ! دعوت کرده ؛ و من درهر دو زمینه عاجز و ناتوانم اما فرمانی صادر شده و با همه ی ناتوانی ام ناگزیر به اجابت از آن هستم .
سرور گرامی ؛
شاعر نیم و شعر ندانم که چه باشد من مرثیه خوان دل دیوانه ی خویشم
من برای شرکت در این مشاعره شعر زیر را بدون هیچ آداب و ترتیبی انتخاب کردم که متاسفانه شاعرش را نمی دانم .
کاش چون آیینه روشن می شـــد دلـم از نقش تو و خنــده ی تـــو
صبحگاهان به تنــــــم می لغزیـــد گـرمـی دست نوازنـــده ی تـــــو
کاش چون برگ خـــزان رقص مـــرا نیمه شب ماه تماشا می کــرد
در دل باغچــــه ی خانـــه ی تــــــو شـــور من ولوله بر پا می کـــرد
کاش از شاخـــه ی سبــــــز حیات گل انــدوه مــــــرا می چیـــــدی
کاش در شعر من ای مایه ی عمـر شعـــــله ی راز مرا می دیـــدی
اگه گفتید کلمات عاشق ، زاهد ، خرابات ، کجای شعر بود ؟!!!
گفتم که شاعرنیم وشعر ندانم که چه باشد
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
به نام خدای فرزند پاکی ها
مسیحا تو را می بینم همانطور در صلیب ، اما نه در صلیبی چوبین ، بلکه صلیبی از صوت و تصویر ؛ این بار به جای جاری شدن خون از دستانت ، این سرشک غم است که از چشمانت سرازیر گشته و در اندوه حماقت عمیق پیروانت ، در انتهای صلیبت بر زمین می ریزد حماقتی که از دیر باز با این قوم عجین شده و ناگسستنی است .
مسیحا همان هایی که روزی مادرت را به بی عفتی محکوم کردند و فرزندان شان جسم تو را به صلیب کشیدند ؛ امروز نوادگان شان ، نور چشم تو را محکوم می کنند و می خواهند روشنی روز را در محبس تاریک شب به زنجیر بکشند و صراحت کلام خدا را انکار کنند همان کلامی که پاکدامنی مادرت را تایید کرد و بر رسالتت حجت گذاشت.
مسیحا من یک زنم و برای یک زن هیچ چیز کشنده تر از این نیست که عفتش را به سخره بگیرند و چه صبور بود آن مریم پاک ، که سکوت کرد و زبان به کام گرفت و چه ابله بودند پدران شان که سعی کردند گوهر عفت مادرت را خدشه دار کنند غافل از آن که او مقدس تر از هر قدیسه ای بود و امروز سعی بر این دارند که خورشید حقیقت را زیر بادیه ی جهالت پنهان کنند اما نمی دانند این دریای بیکران ، که از آدم شروع و به خاتم ختم می شود سرچشمه اش مظهر نور و قداست است که هیچ آلودگی در آن راه نخواهد یافت ؛ این اقیانوس مطهر است و تطهیر می کند هر آن چه که ناپاک است.
و این تلاشی بیهوده و مضاعف است که هرگز به ثمر نمی رسد و خدا خود همیشه نگهبان رسولان خود است .
الم تر کیف فعل ربک به اصحاب الفیل * الم یجعل کیدهم فی تضلیل * و ارسل علیهم طیرا ابابیل * ترمیهم به حجاره من سجیل * فجعلهم کعصف ماکول .
فالله خیر حافظا و هو الرحم الرحمین
مسیحا از سر همان صلیب چوبینت دست به دعا بردار و هدایت همه ی پیروانت و پیروان برادرت محمد را از خدا خواستار شو.
پی نوشت :
این فقط یک نامه بود اما اعتقاد من بر این است که احترام امامزاده به متولی آن است و از ماست که بر ماست .
به رسم هر موجی منم باید عده ای را دعوت به ادامه ی راه کنم لذا از رامین ، محمد ، ضعیفه ، شیدا ، آسمان ، طاهره ، سیمرغ ، طه ، خواهش می کنم که ؛ یا نامه ای به مسیح بنویسند و یا با کلمات عاشق ، زاهد ، خرابات شعری به قلم تحریر در آورند .
به این روزهای بهار که می رسم دلم می گیره میشم مرغ سرکنده ، ماهی که تازه از آب انداختنش بیرون و خودش را به زمین می زنه تا شاید به زندگی برگرده ...............
وحالا شدم اون ماهی بی قراری که تنگش براش کوچیک شده و برای یک مولکول اکسیژن به روی آب میاد ؛ باد بدون زوزه ای که به خودش می پیچه و می خواد هر چی سر راهشو به هم بپیچونه .....
شدم زمینی که گدازه هاش تا زیر پوسته اومده و راهی برای خروج پیدا نمی کنند ؛ موجی که حتی به ساحل نمی رسه تا نابود بشه ؛ اسبی که چشماشو بسته تا دور دایره ی قسمت دور بزنه .....
بهاری که هر چی صبر می کنه سبز نمیشه ، جوونه نمی زنه ، فقط به عشق شکوفه های سفید و صورتی اش ، شاخه های خشکش را بر تنه ی ترک خرده اش حفظ می کنه .....
شدم فریادی که حنجره ای برای فرار نداره ؛ اخمی که پیشانی برای نشستن نداره ؛ سکوتی که نفس داد زدن نداره ، غروری که روی خرابه های غم چمباتمه زده ، گردن برافراشته ای که از کمر خم شده ؛ اشکی که دایره ای برا ی حلقه زدن نداره ، نگاهی که اشتیاقی برای نوازش نداره ، شعــــله ای که حرارتی برای سوختن نداره ...
شدم آهی که سوزی نداره ، نفسی که راه برگشت نداره ، کلامی که ذوق بیان نداره....
به خدا می اندیشم و به غیر او نه .... دل به او می سپارم و به دیگری نه ...
:::::::::::::::::::::::::::::::::::
خیلی توجه نکنید ؛ پست قبل را بخونید در مورد اون پست اظهار نظر کنید .
شاید این حکایت را شنیده باشید اما دوباره شنیدنش خالی از لطف نیست.
در زمانی دور ، حاکمی که نمی دونم ستمگر بوده یا نه ؟!! خزانه ی حکومتش خالی میشه ؛مضطر و پریشان ، برای رسیدگی به این مشکل ، مشاورش را فرامی خواند و از او چاره جویی می کنه .
مشاور وقت با آرامش خیال به حاکم میگه ؛ این که مشکل لاینحلی نیست و اصلا جای نگرانی ندارد ؛ سپس پیشنهاد بستن خراج بر روی یکی از پل های اصفهان را مطرح می کنه .
حاکم وقت با امتناع از پذیرفتن این پیشنهاد ، از اعتراض مردم و پیامد های آن ، ابراز نگرانی می کنه ...
خلاصه با تائید مبلغ کمی به عنوان خراج ، رضایت میده و دستور گرفتن خراج از مردمی که قصد عبور از پل را دارند ، صادر می کنه ...
اولش یه کمی اعتراض و نق و نوق ؛ اما بعد از چند روز موضوع عادی شده و عابرین مبلغ مشخص شده را می پرداختند ...
مدتی می گذره و مشاور از حاکم می خواد که ؛ مبلغ خراج را بیشتر کنه .
این بار حاکم بیشتر از قبل اظهار نگرانی و ترس می کنه و معترف میشه که افزایش خراج مساوی است با اعتراض وسیع مردم و متزلزل شدن پایه های حکومت .... اما مشاور به او اطمینان خاطر میده و مسئولیت عواقب طرح پیشنهادی اش را بر عهده می گیره ؛ بالاخره حاکم راضی میشه و رای افزایش عوارض صادر میشه .
خلاصه با اندکی اعتراض مردم ، دوباره موضوع عادی می شه و عابرین برای عبور دست به جیب می شدند!!
این افزایش خراج به همین منوال ادامه پیدا می کنه و کسی صداش در نمیاد .
مشاور برای اثبات این که مردم بسیار مطیع و رام اند و به رای حاکم هیچ گونه اعتراضی ندارند ؛ نزد حاکم میاد و میگه :
علاوه بر اخذ خراج و عوارض ، به هر رهگذری یک ضربه شلاق هم بزنند!!
حاکم با وحشت زیاد ، به شدت با پیشنهاد جدید مشاور مخالفت می کنه و از مقابله ی جدی مردم با این رای ابراز نگرانی می کنه و مشاور را متهم به قصد براندازی حکومت می کنه.
اما دوباره با دلگرمی های مشاور ؛ تن به صدور رای مذکور میده .
این بار هم با کمی سرسختی ، دوباره موضوع عادی می شه !!!
حاکم با تعجب بسیار از این همه انعطاف پذیری مردم تصمیم می گیره که خود از نزدیک ، وضعیت موجود را مشاهده و بررسی کنه ...
لذا روی پل مذکور رفته و با مشاهده ی ازدحام جمعیتی که برای عبور از روی پل ، منتظر نوازش ضربه ی شلاق بودند ، از مردم می خواد که در صورت وجود هر گونه مشکل و کمی و کاستی ؛ آن را مطرح کرده تا حاکم شخصا به آن رسیدگی کند !!!!
مردم با کف و دست و هورا ؛ اظهار رضایت کرده !! سپس یکی از حضار از وسط جمعیت می گه : مشکل خاصی نیست ، فقط اگه تعداد ضاربین را بیشتر کنید بهتره !!! این طوری از ازدحام جمعیت کاسته شده و ما کمتر معطل خواهیم شد !!!
پی نوشت :
در این حکایت اندکی دخل و تصرف شده (فقط اندکی ) اما از اصل موضوع کاسته نشده است
آغاز سال 1387... بمب ... عیدتون مبارک.
پرده ی اول « دید » :
سلام ... سال نو مبارک ... خیلی خوش آمدید ... خوبید ؟.... چیکار می کنید ؟ .... خیلی از تون بی خبر بودیم ... ببخشید دیگه ، گرفتاری ها زیاد شده .... خوبه عید هست که دیدارها تازه بشه !!!!
چایی بفرمایید .... میوه ... آجیل و شیرینی میل کنید ..... تو را خدا بفرمایید قابل تعارف نیست !!!
هرزگاهی لبخند ها تصنعی و زورکی ... دست صدا و سیما هم درد نکنه ؛عجب جعبه ی جادویی و کار گشایی ؛ عجب راه گریزی !!! ...
بالاخره نمایش تموم میشه و....
خدانگهدار .... خداحافظ ....خوش حالمون کردید! .... قدم رنجه فرمودید! ... منتظریم تشریف بیارید ...
دو یا سه روز بعد ...
پرده ی دوم « بازدید » :
مشابه پرده ی اول ، فقط در مکانی دیگر و با نامی با عنوان بازدید .
خلاصه خاله بازی تموم میشه و تا سال دیگه و عیدی دیگه ، همگی را به خدای یکتا می سپاریم . (گنجشک لالا ...سنجاب لالا ... آمد دوباره مهتاب لالا ... )
چه ایام قشنگیه ؛ نوروز و دید و بازدید هاش !
بیشتر از همیشه می خوریم و کمتر ورزش می کنیم .
بیشتر از همیشه حرف می زنیم و کمتر فکر می کنیم .
بیشتر از همیشه لبخند و تبسم زور زورکی تحویل دیگران می دیم و کمتر ، احساس رضایت می کنیم.
بیشتر از همیشه مهربونیم و کمتر از احوال هم جویا می شیم .
بیشتر از همیشه لاف و ظاهر سازی و کمتر اظهار همدردی.
بیشتر از همیشه همدیگر را تحمل می کنیم و کمتر گذشت داریم .
بیشتر از همیشه تعارف های دست و پا گیر و کمتر انتخاب و آزادی عمل .
بیشتر از همیشه کفران نعمت و ریخت و پاش و اسراف ؛ کمتر شکر گذار نعمت های خدادادی هستیم .
راستی شما اسمشو چی میذارید ؟دید و بازدید یا رفع تکلیف ؟
گرم از بهار ، روشن از آفتاب ، لرزان از هیجان آفرینش و آفریدن ، زیبا از هنر مندی باد و باران ، آراسته با شکوفه ، جوانه ، سبزه و معطر از باران ؛ بوی باران ، بوی پونه ، بوی خاک ،شاخه های شسته ، باران خورده پاک.....(کویر شریعتی )
برای بهاری شدن باید شوق بهاری شدن را در دل کاشت و با تمام وجود به استقبال بهار رفت و مانند شکوفه ، برای شکوفایی تقلا کرد و مانند نسیم جابه جایی را تجربه کرد .
برای بهاری شدن باید شوق داشت و برای شوق داشتن باید با تمام وجود بهار را تمنا کرد باید تصمیم به تغییر و تولدی دوباره بگیریم و به سوی خورشید قد بکشیم .
باید مانند بلبل و قناری ، سرمست از زیبایی بهار ، زیر آواز بزنیم و حتی یک لحظه از خواندن سرود شادی و سرمستی دست بر نداریم.
بهار بر بام خانه ها بیرقی سبز است که تپش از نفس های خورشید دارد .
چهره ی بهار سبز و سبز به معنی طراوت و زندگی است .
رنگ سبز برگزیده ی خداست سبز بودن راز آفرینش است.
و آفرینش تسبیح است همه تسبیح خداوند بزرگ.
سال نو مبارک
پی نوشت :
*** یک خسته نباشید برای همه ی کسانی که ، در این مدت برای آغاز سال جدید حسابی تلاش کردند .
*** ما خیلی خوشبختیم ؛ خانواده ای داریم که در کنار اعضای آن ، با آرامش سال جدید را شروع می کنیم . خدایا شکرت