تا انگشت حیرت به دهان گزیدم ؛ انگشت بهت به چشمم فرو رفت !
سفارشی به مادران :
توی ده شلمرود دیگه حسنی تک و تنها نیست ... موی بلند و روی سیاه و ناخن دراز که هیچی !
روی بلند و کلام سیاه و زبان دراز هم عادی شده و واه واه نداره!
مادر عزیز ؛ بیان مو به موی اخلاقیات و فضایل انسانی که در ظاهر و کلام هر شخص آشکار می شود ؛
فقط به کار شعر و قصه ها می آیند و دیگر هیچ !
وقت گرانبهایت را صرف دادن درس اخلاق و موعظه به فرزندت نکن !
حیف از عمر که به خواندن قصه های پند آموز بگذرد !
دیگر برای فرزندت ؛ از معرفت و عفت کلام حرف نزن !
دیگر جایی برای احیای فضایل و پند و اندرز برای دوری از رذایل باقی نمی ماند وقتی نماینده ی یک ملت و تمدن ؛ با حرکات واضح دست و صورت قطعنامه ای را به دستمال مصرف شده ای تشبیه می کند که
به درد سطل آشغال می خورد ! (نمی شد از ادبیات بهتری استفاده کنند ؟ )
دیگر تو ( مادر ) دم از تربیت و شعور برای فرزندت نزن که ادب فلان حکیم زبان زد خاص و عام بود و اخلاق بهمان شخص بی نظیر ...
دیگر نگو :
از بی ادبی کسی به جایی نرسید
درّی است ادب به هر گدایی نرسید
فرزندت با چشمان کوچکش می بیند که بی ادبان به همه جا رسیده اند ...
پس ؛ تو را به حلم و بردباری سفارش می کنم .
مطمئن باش که فرزندت به مرور ادب و اخلاقیات را از جامعه خواهد آموخت چنانچه نیازی به خواندن
اشعار و حکمت های پند آموز برایش نباشد ...
این ضعیفه اول اول ، چی بوده ؟!!!
ترتیب کدام گزینه صحیح است ؟
الف) زن ... همسر ... مادر
ب ) مادر ... زن ... همسر
ج) همسر ... مادر ... زن
د) زن ... مادر ... همسر
ه) مادر ... همسر ... زن
و ) همسر ... زن ... مادر
تعجب نکنید فصل امتحاناته و منم معلم !
جایگاه زن که مظهر عشق و مهر مادریست را گرامی می دارم ..
و این روز را به همه ی زنان ایران ، مادر مهربانم و خواهر گلم و
بهترین دوستم تبریک می گویم
و آرزو می کنم روزهایی را ؛که بتوانند آزادی ، برابری ، ایمان و زیبایی را زندگی کنند ...
آن چه را برای خود می پسندی برای دیگران نیز بپسند.
ساده ست ، پیچیده اش نکن !!!
نزدیک است به دور دست نگاه نکن !
بی گناه را ، گناهکار نخوان !
مظلوم را ظالم نیانگار !
دنیا را از دریچه ی چشم خودت نبین !
عزیزم در محکمه ای که سکوت را محاکمه می کنند نیازی به گماشتن شحنه های فریاد نیست!
در میان صدای همیشه بم دادستان ؛ نوای چکشی که بر میز چوبی عدالت کوفته می شود ، قطعا
شنیده نخواهد شد!
ساده تر نگاه کن ...
همیشه وقت برای آزردن هست اما فرصت جبران اندک است .
فرشته مرگ مجال بازدم پس از دم را هم نخواهد داد چه رسد به جبران مافات !!
زندگی کوتاه است و این دو روز مانده ، ارزش گلایه ندارد.
پس گلایه ای ندارم ...
کاش دلت کمی منصفانه و دور از تعصب ، کلاهش را قاضی می کرد .
خود خواه خود را تک می داند و به دیگران نمره ی تک می دهد .
هدف ؛ وسیله را توجیه می کند یا وسیله هدف را ؟
نقش ها و هدف ها به زندگی رنگ می دهند یا وسیله ها ؟ بعد از این همه سال راه را گم کرده ام
هر چه می بینم و می شنوم بهانه است نه مقصود
ابزاری برای زندگی بهتر یا زندگی برای ابزاری برتر ؟
نقش همراه و هم نفس کجای این قاموس نوشته شده ؟ نقش ها را کجا باید جست ؟
ضربه های محکم انگشتانم بر دکمه های کیبورد ضرب خشونت می آفرینند ؛ گویی می خواهند
آهنگ خشم بنوازند و انتقام از فریادی بگیرند که جرات برخاستن از گلو را ندارد
خواستم ننویسم اما نشد
توان از پند و اندرز گرفته شده و منبر حوصله ی وعظ و موعظه ندارد
آمده بودم از سایه ی توت و چتر پهن برگ های سبز گردوهای وسط باغ و بوی معطر پونه های وحشی و آواز قورباغه های مرغزار ؛ از طلوع خورشید تا غروب آفتاب ، از نم نم بارون تا شرشر ناودون ، از گرمای دلچسب مرداد تا برف خاطره انگیز دی ماه بنویسم
آمده بودم تا با کلمات در هم ریخته ی رعد و برق ، سرد و گرم ، تلخ و شیرین ، سیاه و سفید ، سرخ و سبز ، بهار را رنگین کنم اما سر از واژه های نامانوسی در آوردم که شهامت ساختن تک جمله ای با آن ها را ندارم
روان گردان ... کاتالیزور ... تسهیل کننده ... کارچاق کن ... ابزار ... وسیله
کوهنوردی می خواست از بلندترین کوه بالا برود. او پس از سال ها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت ، چند قدم مانده به قله کوه ، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب ر ا نگه داشته بود و در این لحظه سکون برایش چاره ای نمانده بود جز آن که فریاد بکشد:
ـ خدایا کمکم کن!
ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد جواب داد:
ـ از من چه می خواهی؟
ـ ای خدا نجاتم بده!
ـ واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات دهم؟
ـ البته که باور دارم.
ـ اگر باور داری طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن!
یک لحظه سکوت ...
و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر با زمین فاصله داشت.!
.......
ده روز گذشت سه ده روز دیگر هم خواهد گذشت صدها دهه ی دیگر هم گذشته و می گذرد و این دهه ها همچنان در زندگی جریان داشته و خواهد داشت.
چه امید داشته باشی چه نه ؛ زندگی می چرخد و « او » کار خویش را انجام می دهد و جز به صلاح پسرانش نمی اندیشد ...
مرید پیر مغانم زمن مرنج ای شیخ چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
بارالها از عشق امروزمان برای فرداهایمان چیزی باقی بگذار ؛
به اندازه ی یک مشت، اندازه ی یک لبخند ، یک خاطره ، یک نگاه ، تا دوباره بشکفد و سیراب گرداند قلب و روح و جسم مان را...
تا یادمان نرود عشق و دوست داشتن را ...
تا یادمان نرود خاک بودیم و نخواستیم که خاک باقی بمانیم ...
تو که نوشم نهای نیشم چرایی
تو یارم نهای پیشم چرایی
تو که مرهم نهای بر زخم ریشم
نمک پاش دل ریشم چرایی