سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پشتش‌ سنگین‌بود و جاده‌های‌دنیا طولانی. می‌دانست‌که‌همیشه‌جز اندکی ‌از بسیار را نخواهد رفت.
آهسته آهسته‌می‌خزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه‌
دور بودند. سنگ‌پشت ‌تقدیرش‌ را دوست‌ نمی‌داشت ‌و آن ‌را چون ‌اجباری‌ بر دوش‌می‌کشید.
پرنده‌ای‌در آسمان‌پر زد، سبک...
سنگ‌پشت‌رو به‌ خدا کرد و گفت: این‌عدل‌نیست، این‌عدل‌نیست. کاش‌پُشتم ‌را این‌همه‌ سنگین‌نمی‌کردی. من‌هیچ‌گاه‌نمی‌رسم. هیچ‌گاه... و در لاک‌سنگی‌خود خزید، به‌نیت‌ناامیدی.

خدا سنگ‌پشت‌را از روی‌زمین‌بلند کرد. زمین‌را نشانش‌داد...« کُره‌ای‌کوچک‌بود
و گفت: نگاه‌کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس‌نمی‌رسد.
چون‌ رسیدنی‌در کار نیست. فقط‌ رفتن ‌است. حتی ‌اگر اندکی. و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای و باور کن‌آنچه‌بر دوش‌توست، تنها لاکی‌سنگی‌نیست، تو پاره‌ای‌ از هستی ‌را بر دوش‌ می‌کشی؛ پاره‌ای‌ از مرا.
خدا سنگ‌پشت‌
را بر زمین‌گذاشت. دیگر نه‌بارش‌چندان‌سنگین‌بود و نه‌راه ها چندان‌ دور.

سنگ‌پشت ‌به ‌راه‌ افتاد و گفت: رفتن، حتی‌اگر اندکی...
 و پاره‌ای‌از «او» را با عشق ‌بر دوش‌کشید.


نوشته شده در  پنج شنبه 88/11/29ساعت  9:25 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :