سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کوهنوردی می خواست از بلندترین کوه بالا برود. او پس از سال ها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.


شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت ، چند قدم مانده به قله کوه ، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.


ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب ر ا نگه داشته بود و در این لحظه سکون برایش چاره ای نمانده بود جز آن که فریاد بکشد:


ـ خدایا کمکم کن!


ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد جواب داد:


ـ از من چه می خواهی؟


ـ ای خدا نجاتم بده!


ـ واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات دهم؟


ـ البته که باور دارم.


ـ اگر باور داری طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن!


یک لحظه سکوت ...


و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.


چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر با زمین فاصله داشت.!

.......

ده روز گذشت سه ده روز دیگر هم خواهد گذشت صدها دهه ی دیگر هم گذشته و می گذرد و این دهه ها همچنان در زندگی جریان داشته و خواهد داشت.
چه امید داشته باشی چه نه ؛ زندگی می چرخد و « او » کار خویش را انجام می دهد و جز به صلاح پسرانش نمی اندیشد ...



نوشته شده در  شنبه 89/2/18ساعت  10:34 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :