سفارش تبلیغ
صبا ویژن


گاه کوچکم میبینی و گاه بزرگ...

نه کوچکم و نه بزرگ
.

خودت هستی که دور می شوی و نزدیک.


نوشته شده در  جمعه 90/10/23ساعت  9:39 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


شروع کنید

 


نوشته شده در  چهارشنبه 90/10/21ساعت  9:37 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

تونل رویایی

تونل رویایی


نوشته شده در  پنج شنبه 90/10/15ساعت  9:48 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


مابچه های کارتون های سیاه و سفید بودیم
کارتون هایی که بچه یتیم ها ، قهرمان هایش بودند
ما پولهایمان را می ریختیم توی قلک های نارنجکی و می فرستادیم جبهه

دهه های فجر مدرسه هایمان را تزئین می کردیم
توی روزنامه دیواری هایمان امام را دوست داشتیم
آدم های لباس سبز ریش بلند قهرمان هایمان بودند
آن روزها هیچ کدامشان شکم های قلمبه نداشتند
و عراقی های شکم قلمبه را که می کشتند توی سینما برایشان سوت می زدیم
شهید که می آوردند زار زار گریه می کردیم
اسرا که برگشتند شاد شاد خندیدیم
آن روزها عراقی ها همه یزیدی بودن ؛ امروز70%شیعه
زمان ما همه شیفته خدمت بودن
ما از آژیر قرمز می ترسیدیم
ما به شیشه خانه هایمان نوار چسب می زدیم از ترس شکستن دیوار صوتی
ما توی زیر زمین می خوابیدیم از ترس موشک های صدام

ما شکلات نداشتیم که بخوریم
نوشابه خوردن جایزه ما بود
دیدن کارتونهای رنگ و رو رفته پلنگ صورتی آرزوی ما بود

ما شلوار جین نمی پوشیدیم
بهترین ماشین دوره ما شورولت ایران بود
تن تن کالای قاچاق بود
ما به جای دوست دختر (پسر ) های گوناگون ، تمبر جمع می کردیم

حتی آتاری نداشتیم که بازی کنیم
ما ویدیو نداشتیم
ما ماهواره نداشتیم
فتانه بهترین خواننده دوران ما بود
ما فست فود نمی دانستیم چه شکلی است

عاشق سنگام بودیم و شعله
سوپراستار ما جمشیدآریا بود و افسانه بایگان
بهترین کلاس کنکور"دانشجو"بود بهترین کلاس زبان شکوه
 
ما خیلی قانع بودیم به خدا
 
صحنه دارترین تصاویر عمرمان عکس خانم های مینی ژوب پوشیده بود توی مجله های قدیمی
یا زنانی که موهایشان باز بود توی کتاب های آموزش زبان
 
زن ها توی فیلم های تلویزیون ما، توی خواب هم روسری سرشان می کردند
حتی توی کتابه ای علوم ما زنها هم باحجاب بودند.

ما فکر می کردیم بابا مامان هایمان، ما را با دعا کردن به دنیا آورده اند.
عاشق که می شدیم رویا می بافتیم، موبایل نداشتیم که اس ام اس بدهیم.
جرات نداشتیم شماره بدهیم، مبادا گوشی را ، بابایمان بردارند.
ما خودمان خودمان را شناختیم.
بدنمان را، جنسیتمان را یواشکی و در گوشی آموختیم.
هیچکس یادمان نداد.
 
و حالا گیر افتاده ایم بین دو نسل
 
نسلی که خوشی هایش را توی «پلاژ»ها ، "کاباره" ها و سینماهای «لاله زار» کرده بودند
و نسلی که دارد با «فارسی وان» ، "من و تو" و «ایکس باکس» و "فیس بوک" بزرگ می شود.
و جالب که هیچ کدامشان ما را نمی شناسند و نمی فهمند !

منبع : اینترنت


نوشته شده در  جمعه 90/10/9ساعت  12:26 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


می گویند:  "مریلین مونرو " یک وقتی نامه ای به " البرت اینشتین " نوشت:
فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه هایمان به زیبایی من و هوش و نبوغ تو. . .  چه محشری می شوند!
آقای "اینشتین"در جواب نوشت:
ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانوم.
واقعا هم که چه غوغایی می شود! 
ولی این یک روی سکه است، فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود!
روزی در یک میهمانی مرد خیلی چاقی سراغ برنارد شاو که بسیار لاغر بود رفت وگفت:
آقای شاو! وقتی من شما را می بینم فکر می کنم در اروپا قحطی افتاده است
برنارد شاو هم سریع جواب میدهد:
بله! من هم هر وقت شما را می بینم فکر می کنم عامل این قحطی شما هستید!
 
 
روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید:
«شما برای چی می نویسید استاد؟ »
 برنارد شاو جواب داد:
«برای یک لقمه نان»
نویسنده جوان برآشفت که:
«متاسفم! برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم! »
وبرنارد شاو گفت:
«عیبی نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم! »


نانسى آستور - (اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیاى کبیر راه یافته و این موفقیت را در پى سختکوشى و جسارتهایش بدست آورده بود) -
روزى از فرط عصبانیت به وینستون چرچیل  رو کرد و گفت:
من اگر همسر شما بودم توى قهوه‌تان زهر مى‌ریختم.
چرچیل (با خونسردى تمام و نگاهى تحقیر آمیز):
من هم اگـر شوهر شما بودم مى‌خوردمش
 

میگن یه روز چرچیل داشته از یه کوچه باریکی که فقط امکان عبور یه نفر رو داشته… رد می شده…
که از روبرو یکی از رقبای سیاسی زخم خورده اش می رسه…
بعد از اینکه کمی تو چشم هم نگاه می کنن… رقیبه می گه
من هیچوقت خودم رو کج نمی کنم تا یه آدم احمق از کنار من عبور کنه…
چرچیل در حالیکه خودش رو کج می کرده… می گه
ولی من این کار رو می کنم!


نوشته شده در  جمعه 90/10/2ساعت  9:3 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

یلدا مبارک

با آرزوی بهترین شادی ها


نوشته شده در  چهارشنبه 90/9/30ساعت  9:38 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند

سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند

 

***            ***       

مثل درخت باش

 که درتهاجم پاییز

 هرچه را ازدست بدهد

روح زندگی را برای خویش نگه می دارد


نمی دونم امشب اینو باور کنم یا حال خودمو ؟!!

روح زندگی کجاست ؟ شاید یه جایی جامونده باشه !
ممکنه اون سال توی طلا فروشی ؛ وقتی طلا فروش با دستای سردش نگین قرمزی را خرد کرد .
شاید اون روز توی کارخونه ی سیمان ؛ زیر کیسه های پنجاه کیلویی سیمان مدفون شده باشه !
شاید زیر برف سنگین اون سال زمستون ... شب چله ...
یا ...

این طرفا که نیست ... اون طرفا چطور ؟!

نمی دونم کجاست ! حتما یه جایی از خستگی زیاد خوابش برده !
همان جایی که دیگه نتونست پا به پای من بیاد! همان جا عقب افتاد !
اما کی دستش از دستم جدا شد ؟
اون قدر شتابان اومدم که نفهمیدم کی و کجا گمش کردم ...


نوشته شده در  سه شنبه 90/9/29ساعت  12:8 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

چه مظلوم واقع شده !!! به عبارتی شهید شده !!

" بِ . بَ  . خ . ش . ی . د . "

یا از ادبیاتمان حذفش کرده ایم و از وجودش هیچ بهره ای نمی بریم .
یا در صورت استفاده ؛ بار معنایی لازم را ندارد !!!
گاهی هم برای از سر باز کردن _ به عبارت آپدیت تر آن_ برای "پیچاندن" به کارش می بریم .

تعدادی حروف ؛ که برای رهانیدن از مخمصه به کار می آیند .

" ببخشید "

در ادبیات ما کلمه ایست تزیینی و تکراری !
برای زیبایی ؛ در اول و یا آخر جمله می آید و معمولا احساس پشیمانی در پس آن نیست !
همه کاره و هیچ کاره است !
قیدی است که در بند هیچ حالت و مکان و زمانی نیست !!
فعلی است که بر هیچ تاسفی دلالت نمی کند !!
فاعلی است که پیچاندن مفعول را بر عهده دارد .
فعلِ امری که بر خواهش استوار نیست! امر به سکوت می کند و فرمان عقب نشینی می دهد .
اختیار را از مفعول می ستاند و گریزی جز " گذشت اجباری " برایش باقی نمی گذارد !
مفّر است ، راه در رو  ، دالانیست زیرزمینی .

مهمتر این که ؛ همه جا و در همه حال می تواند حضور داشته باشد و محدودیتی در استفاده یا عدم استفاده از آن نیست .
حلال و مشکل گشاست!

بگویی اش ؛ بی آن که واقعا نادم باشی ؛ چون سرپوش عمل می کند .سرپوش بر خطاهای تکراری!

آبی ست بر آتش ؛ آنگاه که زبانه ها در خود فرو می روند ؛ دود و خاکسترش به هوا بلند می شود .

نگویی اش ؛ می سوزد و همه چیز ؛ خاکستر خواهد شد.


نوشته شده در  پنج شنبه 90/9/24ساعت  2:43 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

مصاحبه شغلی

در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی، مدیر منابع انسانی شرکت از
مهندس جوان صفر کیلومتر ام آی تی پرسید: « برای شروع کار، حقوق مورد
انتظار شما چیست؟»

مهندس گفت: «حدود 75000 دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود.»

مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی، 14 روز
تعطیلی با حقوق، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و
مدل بالا چیست؟»

مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: «شوخی می‌کنید؟ »

مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما یادت باشه اول تو شروع کردی.

------------ --------- --------- --------- --------- ---------

کارمند تازه وارد

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا
تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»

صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو
با کی داری حرف می ‌زنی؟»

کارمند تازه وارد گفت: «نه»

صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»

مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»

مدیر اجرایی گفت: «نه»

کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.

------------ --------- --------- --------- --------- ---------

اشتباه موردی

کارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید: «معنی این چیست؟ شما 200
دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.»

رئیس پاسخ می دهد: «خودم می‌دانم، اما ماه گذشته که 200 دلار بیشتر به تو
پرداخت کردم هیچ شکایتی نکردی.»

کارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد: «درسته، من معمولا از اشتباه های
موردی می گذرم اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش
کنم.»

------------ --------- --------- --------- --------- ---------

زندگی پس از مرگ

رئیس: شما به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارید؟

کارمند: بله!

رئیس: خوب است. چون ساعتی پیش پدربزرگتان به اینجا آمده و می‌خواهد شما را ببیند،

همان که دیروز برای شرکت در مراسم تشییع جنازه اش مرخصی گرفته بودید.

------------ --------- --------- --------- --------- ---------

تصمیم قاطع مدیریتی

روزی مدیر یکی از شرکت های بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش می رفت چشمش
به جوانی افتاد که در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد.

جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می‌کنی؟»

جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»

مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود 6000 دلار را در
آورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا
پیدایت نشود، تو اخراجی !

ما به کارمندان خود حقوق می‌دهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و
بیکار به اطراف نگاه کنند.»

جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که
در نزدیکیش بود پرسید: «آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟»

کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیک پیتزا فروشی
بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.»


نوشته شده در  دوشنبه 90/9/21ساعت  9:31 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

بعد از سال ها دیروز دوباره عاشورا را در زادگاهم به عزا نشستم . خاطرات بسیار دور تداعی شد . برای پخش گوشت نذری کوچه پس کوچه های شهر را ورق زدم .

بعضی خانه ها عقب نشینی کرده و کوچه های باریک ، عریض شده بود . برخی هم هنوز به طول خاطرات کودکیم و به عرض دو شانه ی مادر و دختری دوشادوش هم باقی مانده بود .
سرم را که بلند کردم ارتفاعش به بلندای همان آسمان آبی سر به هوایی هایم می رسید .
درب های چوبی و دیوارهای کاهگلی و کلون های جفتی ؛ مردانه اش روی این لنگه ی در و زنانه اش روی لنگه ی دیگر .

از پشت شیشه ی ماشین به محله ی قدیمی مان چشم دوخته بودم و کوچه ی خاطراتم را با هر بار پلک زدن وجب می کردم .
گاه مردمک چشمم از شوق شادی های کودکانه ی آن روزها تنگ و گاه از فرط سختی های روزگارش فراخ می نمود.

تا با قدم های کُندش کوچه را سر کُنـَد و دری بزند و سلام گرم و آشنایی رساند و گوشت را به صاحبش بسپارد ؛ فرصت خوبی بود که قامت خمیده اش را برانداز کنم .آه که چقدر نحیف و کوچک شده است . می دانم این روح بزرگ در کالبدی که گذشت زمان فرسوده اش کرده ؛ جا نخواهد گرفت .
اکنون که وی (مادرم) در سراشیبی عمر افتاده ؛ تازه می فهمم چه گوهر رخشانی به عمق نزدیک می شود . گوهری که جسم و روحش در گذر از سنگلاخ های زندگی صیقل خورده و تراش های زیبایی در او به جای گذاشته است.
چشمه ی مهرش در چشم و دلم جوشید ؛ زیاده خواهیست ؛ اما از خدا خواستم تا حقش را بر من حلال کند. او برای بزرگ شدنم بسیار بر خود ستم روا داشته و از خود زیاد گذشته است .
و من خوب می دانم که چه حق بزرگیست ایثار .


***     ***    ***    ***    ***

شب که پسرم از هیئت عزاداران برگشت.بی مقدمه گفت:اگر برای عزاداری آمده اند پس چرا آن همه فَـشِن اند؟! مو روغن زدند و زیر ابرو برداشتند ؟!
بی درنگ گفتم : برای این که نمی دانند حسین کشته شد تا رسم زندگی و آزادمردی اش زنده بماند .
اگر از حسین رسم جوانمردی آموخته بودند ، زیر یوق نماندن ؛ مشق شب شان بود و هرگز هر طوق ناشناخته ی را بر گردن نمی انداختند و از هر مد و الگویی پیروی نمی کردند!

آن ها نمی دانند که مرگ حسین مویه و لابه نمی خواهد تدبر و تفکر و یادگیری می طلبد . کربلا کلاس ِدرس ِمهارتی است نه صحنه ی نمایش یک تراژدی . حسین قهرمان قصه نبود ؛ الگوی ِعملی ِ پرورش ِ یک مهارت بود.

آزادمردی ؛ شجاعت و درستی می خواهد و این ها میراث نیستند ، مهارت اند . 

فرشته ی مرگ در خانه ی هر کس را خواهد کوبید .
چند سال از آن واقعه ی تلخ و ناگوار می گذرد ؟ آیا اگر حسین(ع) شهید نمی شد ، هنوز زنده بود ؟ اگر آنگونه جان نداده بود ، آیا داستان زندگی اش تا به امروز جان داشت ؟
پس اگر خاطرش زنده ماند و ماندگار شد به این دلیل بود که رسمش زنده بماند .


پس پسرم بر او مویه نکن . از او بیاموز .

***    ***    ***    ***    ***
عاشورای امسال آزادمردهای زادگاهم یک دعای دلچسب هم کردند و همه از ته دل آمین گفتند:
خدایا به خدمتگزاران واقعی مردم طول عمر و توانایی خدمت بیشتر به خلق را عطا کن.
و ریشه ی کسانی که به فکر منافع خودشان هستند و به مردم خیانت می کنند را از بیخ و بن برکن .


نوشته شده در  چهارشنبه 90/9/16ساعت  12:15 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :