سفارش تبلیغ
صبا ویژن


با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید ولی عشق را نه ...

آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی

آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است .

آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت .

آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم .

آموخته ام  ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم .

آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی .

آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است.

آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند .

آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد .

آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند .

آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم.

آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد .

آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان .

آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد .

آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم .

آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم .

آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد .

آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم .

آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد .


نوشته شده در  چهارشنبه 90/12/10ساعت  1:0 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد ملای ده رفت و گفت: فشار زندگی آن قدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام.
از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان نیستم. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آن قدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند. دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست…
پیش تو ، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده ام حاصل شود.
 
ملا پرسید: از مال دنیا چه داری؟
 
روستایی گفت: همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است.
ملا گفت:
من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی.
روستایی که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد….
 
ملا گفت:
امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری.
روستایی برآشفت که: آملا، من به تو گفتم که اتاق آن قدر کوچک است که حتی من و خانواده ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟!
ملا گفت: فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی.
صبح روز بعد، روستایی پریشان و نزار نزد ملا رفت و گفت: دیشب هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم. سر و صدا و لگداندازی گاو خواب را به چشم همه ما حرام کرد.
ملا یک بار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت:
امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری.
چند روز به این ترتیب گذشت و هر بار که روستایی برای شکایت از وضع خود نزد ملا می رفت، او دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که همه حیوانات هم خانه روستایی و خانواده اش شدند!
روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده، سراپای زخمی و لباس پاره نزد ملا رفت و گفت که واقعا ادامه این وضع برایش امکان پذیر نیست!
ملا دستی به ریش خود کشید و گفت: دوره سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد.
پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از اتاق بیرون بگذارد!
ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد ملا می رفت، این بار به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس نیز بیرون گذاشته شد.
روز بعد وقتی روستایی نزد ملا رفت، ملا از وضع او سئوال کرد و روستایی گفت: خدا عمرت را دراز کند آملا، پس از مدت ها، دیشب خواب راحتی کردیم. به راستی نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم.
آه که چه راحت شدیم!!

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

نماینده ی فعلی مجلس ، جلسه ی پرسش و پاسخی ترتیب داده بود و به بندگان خدا اجازه داد تا سوالات خود را به صورت مکتوب ارائه دهند !
پس از ایراد نطقی فصیح در وصف سجایا و ویژگی های یک نماینده ی مجرب ! بالاخره موعد پاسخ سوالات حضار رسید!!
آخی دلم براش سوخت ... حیونکی دست و بالش بسته است !! بیشتر از این تیغش نمی بره !


نوشته شده در  یکشنبه 90/12/7ساعت  11:37 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

مورچه هر روز صبح زود سر کار می رفت و بلافاصله کارش را شروع می کرد.با خوشحالی به میزان زیادی تولید می کرد.
رئیسش که یک شیر بود، از اینکه می دید مورچه می تواند بدون سرپرستی بدین گونه کارکند، بسیار متعجب بود. بنابر این بدین منظور سوسکی را که تجربه بسیار بالایی در سرپرستی داشت و به نوشتن گزارشات عالی شهره بود، استخدام کرد.
اولین تصمیم سوسک راه اندازی دستگاه ثبت ساعت ورود و خروج بود.او همچنین برای نوشتن و تایپ گزارشاتش به کمک یک منشی نیاز داشت.عنکبوتی هم مدیریت بایگانی و تماسهای تلفنی را بر عهده گرفت.
شیر از گزارشات سوسک لذت می برد و از او خواست که نمودارهایی که نرخ تولید را توصیف می کند تهیه نموده که با آن بشود روندها را تجزیه تحلیل کند.او می توانست از این نمودارها در گزارشاتی که به هیات مدیره می داد استفاده کند.
بنابراین سوسک مجبور شد که کامپیوتر جدیدی به همراه یک دستگاه پرینت لیزر بخرد.او از یک مگس برای مدیریت واحد تکنولوژی اطلاعات استفاده کرد.
مورچه که زمانی بسیار بهره ور و راحت بود،از این حد افراطی کاغذ بازی و جلساتی که بیشترین وقتش را هدر می داد متنفر بود.
شیر به این نتیجه رسید که زمان آن فرا رسیده که شخصی را به عنوان مسئول واحدی که مورچه در آن کار می کرد معرفی کند.این سمت به جیر جیرک داده شد.اولین تصمیم او هم خرید یک فرش و نیز یک صندلی ارگونومیک برای دفترش بود.این مسئول جدید یعنی جیر جیرک هم به یک عدد کامپیوتر و یک دستیار شخصی که از واحد قبلی اش آورده بود، به منظور کمک به برنامه بهینه سازی استراتژیک کنترل کارها و بودجه نیاز پیدا کرد.
اکنون واحدی که مورچه در آن کار می کرد به مکان غمگینی تبدیل شده بود که دیگر هیچ کسی در آن جا نمی خندید و همه ناراحت بودند. در این زمان بود که جیر جیرک، رئیس (یعنی شیر ) را متقاعد کرد که نیاز مبرم به شروع یک مطالعه سنجش شرایط محیطی وجود دارد.
با مرور هزینه هایی که برای اداره واحد مورچه می شد، شیر فهمید که بهره وری بسیار کمتر از گذشته شده است.بنابر این او جغد که مشاوری شناخته شده و معتبر بود را برای ممیزی و پیشنهاد راه حل اصلاحی استخدام نمود.جغد سه ماه را در آن واحد گذراند و با یک گزارش حجیم چند جلدی باز آمد،نتیجه نهایی این بود: تعداد کارکنان زیاد است.

حدس می زنید اولین کسی که شیر اخراج کرد چه کسی بود؟
مسلماً مورچه؛ چون او عدم انگیزه اش را نشان داده و نگرش منفی داشت.


نوشته شده در  جمعه 90/12/5ساعت  1:0 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

بادکنک

برای فرزندان مون بیشتر از هر اسباب‌بازی دیگه‌ای بادکنک بخریم.
بازی با بادکنک خیلی چیزا رو به بچه یاد میده ...
بهش یاد میده که باید بزرگ باشه اما سبک ، تا بتونه بالاتر بره ...
بهش یاد میده که چیزای دوست داشتنی می‌تونن توی یه لحظه ، حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن، پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه ...
مهم‌تر از همه بهش یاد میده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اون قدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده ، چون ممکنه برای همیشه از دستش بده.
منبع :  اینترنت


نوشته شده در  جمعه 90/11/28ساعت  1:30 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

                                        

10=2+3

63=7+2

66=6+5

96=8+4

حالا شما بگید :

؟؟ =7+9

?


نوشته شده در  جمعه 90/11/28ساعت  12:38 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


مرداب از رود پرسید :

چگونه زلال شدی ؟

رود گفت :

گذشتم ...

به رودخانه حسودیم میشه ، پیوسته جریان داره .
بی هیچ شکایتی تنگنای دریچه را پشت سر میذاره و از بین پره های سخت عبور می کنه...
هر جا سدی بزنند چراغی روشن می شود...

چقدر مانده تا زلال شوم ؟

رود

می نویسم ، پاک می کنم!
دوباره می نویسم باز پاک می کنم !
چرا دیگه این جا راحت نیستم ؟

کجا میشه آزاد بود ؟کی معنای آزادی را میشه فهمید ؟

بخشش می کنم :

آ
زا
دی

سه بخشه !
از این کلمه همین را می دانم !

بچه که بودیم والدین برامون تصمیم می گرفتند . چی بپوشیم ، چی بخوریم ، کجا بریم ، کی برگردیم و ...
بزرگ که شدیم بچه ها برامون تصمیم می گیرند!
کی خودمون تصمیم می گیریم؟!

چه سختند این زنجیرهای تعهد و مسئولیت و شان و منزلت !

وقت این نرسیده که در تعریف " تعهد و مسئولیت" تجدید نظر کنیم ؟
به گمانم نباید بار معنایی متعهد بودن و مسئولیت پذیر بودن اون قدر سخت باشه که به اصلش لطمه ای برسه .

منکر " ما " شدن نیستم اما باید جایی برای " من "  بودن هم گذاشت .

در این زمینه حرف های زیادی برای گفتن دارم ...


نوشته شده در  یکشنبه 90/11/23ساعت  11:53 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


پوکی استخوان یا بیماری خاموش چهارمین عامل مرگ و میر در جهان شناخته شده است و از هر چهار زن بالای 25 سال یک نفر به آن مبتلاست .
اخیرا یک درمان ساده و عالی برای آن پیدا شده است. این راه حل نتیجه ی 7 ماه تحقیق بیمارستان بقیه الله اعظم است:

 هر روز صبح ناشتا 3 قاشق مرباخوری پودر سنجد (شامل پوست ، گوشت، و هسته ) را در یک لیوان
شیر داغ زده مخلوط کنید و سپس آن را بنوشید.
این پودر را فقط از عطاری های قابل اطمینان تهیه کنید و آن را در یخچال نگهداری کنید.


نوشته شده در  دوشنبه 90/11/17ساعت  11:15 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


1. کسانی که به طرف عقربه های ساعت امضاء می‌کنند  انسان‌های منطقی هستند .

2ـ کسانی که بر عکس عقربه‌های ساعت امضاء می‌کنند احساساتی تر هستند.

3ـ کسانی که از خطوط عمودی استفاده می‌کنند لجاجت و پافشاری در امور دارند.

4ـ کسانی که از خطوط افقی استفاده می‌کنند انسان‌های منظّم هستند.

5ـ کسانی که با فشار امضاء می‌کنند در کودکی سختی کشیده‌اند.

6ـ کسانی که پیچیده امضاء می‌کنند شکّاک هستند .

7ـ کسانی که در امضای خود اسم و فامیل می‌نویسند خودشان را در فامیل برتر می‌دانند.

8ـ کسانی که در امضای خود فامیل می‌نویسند دارای منزلت هستند.

9ـ کسانی که اسمشان را می‌نویسند و روی اسمشان خط می‌زنند شخصیت خود را کامل  نشناخته‌اند .

10. کسانی  که به حالت دایره و بیضی امضاء می‌کنند ، کسانی هستند که می‌خواهند به قله برسند


نوشته شده در  یکشنبه 90/11/9ساعت  4:59 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

 تابو شکنی ؟ آزادی در انتخاب ؟! یا بدعتی تازه ؟

می توانم به جدّ بگویم رسانه ها - با جذابیت غیر قابل انکارش - در حفظ یا انهدام ارزش ها سهم بسزایی دارند . قادرند افکار را جهت دهند ، فرهنگ ها را با برنامه های از پیش تعیین شده ؛ آرام و بطئی ، با تاثیری عمیق ؛ بازسازی کنند. کاری که آموزش و پرورش از انجام آن عاجز بود .
امروزه بخش عمده ی فرهنگ سازی جامعه ؛ دستاورد هنرمندی بازیگرانی است که می توانند تاثیر گذار هم باشند .
آنان می توانند نمادهای روشنی از فرهنگ فرد و جمع باشند . گاه جامعه را به نقش بکشند و گاه نقشی را یه جامعه القا و تحمیل کنند و بر این تاثیر گذاری و مدلسازی ، به خوبی واقفند.  
آن ها همزمان که سپیدی و سیاهی های جامعه را به تصویر می کشند می توانند هر غیر متعارفی را متعارف کنند .

تابو شکنی یعنی شکستن عادات و تعصب های غلط . نه بدعت گذاری ؛ آن هم از این نوعش !!
شاید عمل گلشیفته را تابو شکنی تلقی کنند اما شکستن حریم یک جسم ؛ ممکن است برابر شود با نهادن بدعتِ صدها برهنگی در آینده ...

از بس تمام درها بسته بوده هر جا هر دری باز شود ( حتی دری رو به جهنم ) عده ای به سمت آن هجوم می آوردند .
نگرانم گلشیفته بابی را باز نکرده باشد !!

نسل قبل در بستر محکمی از اعتقادات مذهبی و انسانی رشد کرد  در حالی که بستر رشد فرزندانِ همان نسل به قدر کافی مستحکم نبود به همین خاطر غالبا ؛ قالب ظرفی می شوند که درونش قرار می گیرند. دیر باور و بی اعتمادند ، تا خود تجربه نکنند نمی آموزند.( تجربیات تلخی نظیر اعتیاد ، سکس ، ابتلا به ایدز و ... در سنین نوجوانی شاهد این مدعاست.)
بدعت های تازه برای شان جذابیت دارد. پدران آینده ، شلوار فاق کوتاه می پوشند بدون آن که از نمایان شدن بخشی از بدن شان اجتناب کنند! تابلوهای نقاشی متحرک (مادران آینده) را در کوی و برزن در معرض دید عموم می بینیم که به دنبال مدهای جور وا جور ؛بازار را وجب می کنند! من نگران ته مانده ی این حیای نصفه نیمه ام .

بعضی از ناهنجاری هایی که در اجتماع شاهد آن هستیم از شکستن یک تابو شروع شد !
پخش عکس و فیلم های مجالس عروسی و خانوادگی و اتاق خواب بازیگران، به فیلم ها و مجالس و اتاق خواب مردم عادی کشیده شد ! و امروز دیگر برای هیچکدام از آن ها قبحی نمانده است . غالبا هر غیر متعارفی ؛
از آنان که الگو بودند متعارف شد .
اثر بعضی از افعال عمیقند به عمق ابدیت . ای کاش گلشیفته الف را نگفته بود .

از عریانی تنش نمی ترسم . برهنگی اش ؛ چون جرقه ای بر بوته های خشک خار است . به همان سرعتی که شعله می کشد به همان سرعت خاموش می شود . تب تندش بر اندام سرد مردم یک شبه  فروکش خواهد کرد ( مثل پخش فیلم زهره ) و صبح که خورشید باز بدمد مردم به دنبال چیز داغ تری می گردند !
از عواقبش نگرانم که زیر پوست پف کرده ی جامعه می ماند و لول می زند تا آن قدر رشد کند که قدرت خروج از پیله ی گستاخی را پیدا کند .
من از این بیمناکم که گستاخی ؛ پرده ی حیا را بدرد و گروهی بخواهند چون او عریان شدن را تجربه کنند و این نگرانی تازه ی اجتماع شود.

امروز او در دنیایی برهنه شد که قبل از برهنگی تن ، برهنگی ذهن و روح را تجربه کرده اند . پس عریان شدن لطمه ای به جامعه شان نخواهند زد چون قبلا آزادی انتخاب را بلعیده و حد و مرزهایش را هضم و جذب کرده اند. اما این جا چی ؟ هرگز به عواقب این برهنگی  فکر کرده بود ؟!    
آزادی در انتخاب نباید خارج از چهار چوب ارزش های انسانی و قرار دادهای اجتماعی باشد ؛ این موضوع خط قرمز ها را تعیین می کند و شرق و غرب ندارد . هر اجتماع سالمی مصلحت جمع را فدای مصلحت فرد نمی کند. در اجتماعات سالم ؛ پای عناصر جامعه تا پشت در خانه ها به هم زنجیر شده است . پس نمی شود انفرادی اقدام به سقوط کرد . به خصوص این جا ، حالا که فرهنگ جامعه ی ما در خطر انحطاط است . 
و من از اقدام به انهدام فرهنگی در رنجم . از الگو پذیری و مدلسازی ، افراط و تفریط ِ عناصر ِجامعه در هراسم...


نوشته شده در  سه شنبه 90/11/4ساعت  4:15 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است:

افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند.اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند.

فرمانده دشمن به قلعه پیام می فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.

پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می کند که هر یک از زنان در بند ؛ می توانند گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرط آن که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.

نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی که هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می شدند ؛ بسیار تماشایی بود.

به نظرشما اگه قضیه بر عکس بود آقایان چه کار میکردن ؟


نوشته شده در  سه شنبه 90/10/27ساعت  2:44 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :