سفارش تبلیغ
صبا ویژن


درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند

سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند

 

***            ***       

مثل درخت باش

 که درتهاجم پاییز

 هرچه را ازدست بدهد

روح زندگی را برای خویش نگه می دارد


نمی دونم امشب اینو باور کنم یا حال خودمو ؟!!

روح زندگی کجاست ؟ شاید یه جایی جامونده باشه !
ممکنه اون سال توی طلا فروشی ؛ وقتی طلا فروش با دستای سردش نگین قرمزی را خرد کرد .
شاید اون روز توی کارخونه ی سیمان ؛ زیر کیسه های پنجاه کیلویی سیمان مدفون شده باشه !
شاید زیر برف سنگین اون سال زمستون ... شب چله ...
یا ...

این طرفا که نیست ... اون طرفا چطور ؟!

نمی دونم کجاست ! حتما یه جایی از خستگی زیاد خوابش برده !
همان جایی که دیگه نتونست پا به پای من بیاد! همان جا عقب افتاد !
اما کی دستش از دستم جدا شد ؟
اون قدر شتابان اومدم که نفهمیدم کی و کجا گمش کردم ...


نوشته شده در  سه شنبه 90/9/29ساعت  12:8 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :