پوکی استخوان یا بیماری خاموش چهارمین عامل مرگ و میر در جهان شناخته شده است و از هر چهار زن بالای 25 سال یک نفر به آن مبتلاست .
اخیرا یک درمان ساده و عالی برای آن پیدا شده است. این راه حل نتیجه ی 7 ماه تحقیق بیمارستان بقیه الله اعظم است:
هر روز صبح ناشتا 3 قاشق مرباخوری پودر سنجد (شامل پوست ، گوشت، و هسته ) را در یک لیوان
شیر داغ زده مخلوط کنید و سپس آن را بنوشید.
این پودر را فقط از عطاری های قابل اطمینان تهیه کنید و آن را در یخچال نگهداری کنید.
1. کسانی که به طرف عقربه های ساعت امضاء میکنند انسانهای منطقی هستند .
2ـ کسانی که بر عکس عقربههای ساعت امضاء میکنند احساساتی تر هستند.
3ـ کسانی که از خطوط عمودی استفاده میکنند لجاجت و پافشاری در امور دارند.
4ـ کسانی که از خطوط افقی استفاده میکنند انسانهای منظّم هستند.
5ـ کسانی که با فشار امضاء میکنند در کودکی سختی کشیدهاند.
6ـ کسانی که پیچیده امضاء میکنند شکّاک هستند .
7ـ کسانی که در امضای خود اسم و فامیل مینویسند خودشان را در فامیل برتر میدانند.
8ـ کسانی که در امضای خود فامیل مینویسند دارای منزلت هستند.
9ـ کسانی که اسمشان را مینویسند و روی اسمشان خط میزنند شخصیت خود را کامل نشناختهاند .
10. کسانی که به حالت دایره و بیضی امضاء میکنند ، کسانی هستند که میخواهند به قله برسند
تابو شکنی ؟ آزادی در انتخاب ؟! یا بدعتی تازه ؟
می توانم به جدّ بگویم رسانه ها - با جذابیت غیر قابل انکارش - در حفظ یا انهدام ارزش ها سهم بسزایی دارند . قادرند افکار را جهت دهند ، فرهنگ ها را با برنامه های از پیش تعیین شده ؛ آرام و بطئی ، با تاثیری عمیق ؛ بازسازی کنند. کاری که آموزش و پرورش از انجام آن عاجز بود .
امروزه بخش عمده ی فرهنگ سازی جامعه ؛ دستاورد هنرمندی بازیگرانی است که می توانند تاثیر گذار هم باشند .
آنان می توانند نمادهای روشنی از فرهنگ فرد و جمع باشند . گاه جامعه را به نقش بکشند و گاه نقشی را یه جامعه القا و تحمیل کنند و بر این تاثیر گذاری و مدلسازی ، به خوبی واقفند.
آن ها همزمان که سپیدی و سیاهی های جامعه را به تصویر می کشند می توانند هر غیر متعارفی را متعارف کنند .
تابو شکنی یعنی شکستن عادات و تعصب های غلط . نه بدعت گذاری ؛ آن هم از این نوعش !!
شاید عمل گلشیفته را تابو شکنی تلقی کنند اما شکستن حریم یک جسم ؛ ممکن است برابر شود با نهادن بدعتِ صدها برهنگی در آینده ...
از بس تمام درها بسته بوده هر جا هر دری باز شود ( حتی دری رو به جهنم ) عده ای به سمت آن هجوم می آوردند .
نگرانم گلشیفته بابی را باز نکرده باشد !!
نسل قبل در بستر محکمی از اعتقادات مذهبی و انسانی رشد کرد در حالی که بستر رشد فرزندانِ همان نسل به قدر کافی مستحکم نبود به همین خاطر غالبا ؛ قالب ظرفی می شوند که درونش قرار می گیرند. دیر باور و بی اعتمادند ، تا خود تجربه نکنند نمی آموزند.( تجربیات تلخی نظیر اعتیاد ، سکس ، ابتلا به ایدز و ... در سنین نوجوانی شاهد این مدعاست.)
بدعت های تازه برای شان جذابیت دارد. پدران آینده ، شلوار فاق کوتاه می پوشند بدون آن که از نمایان شدن بخشی از بدن شان اجتناب کنند! تابلوهای نقاشی متحرک (مادران آینده) را در کوی و برزن در معرض دید عموم می بینیم که به دنبال مدهای جور وا جور ؛بازار را وجب می کنند! من نگران ته مانده ی این حیای نصفه نیمه ام .
بعضی از ناهنجاری هایی که در اجتماع شاهد آن هستیم از شکستن یک تابو شروع شد !
پخش عکس و فیلم های مجالس عروسی و خانوادگی و اتاق خواب بازیگران، به فیلم ها و مجالس و اتاق خواب مردم عادی کشیده شد ! و امروز دیگر برای هیچکدام از آن ها قبحی نمانده است . غالبا هر غیر متعارفی ؛
از آنان که الگو بودند متعارف شد .
اثر بعضی از افعال عمیقند به عمق ابدیت . ای کاش گلشیفته الف را نگفته بود .
از عریانی تنش نمی ترسم . برهنگی اش ؛ چون جرقه ای بر بوته های خشک خار است . به همان سرعتی که شعله می کشد به همان سرعت خاموش می شود . تب تندش بر اندام سرد مردم یک شبه فروکش خواهد کرد ( مثل پخش فیلم زهره ) و صبح که خورشید باز بدمد مردم به دنبال چیز داغ تری می گردند !
از عواقبش نگرانم که زیر پوست پف کرده ی جامعه می ماند و لول می زند تا آن قدر رشد کند که قدرت خروج از پیله ی گستاخی را پیدا کند .
من از این بیمناکم که گستاخی ؛ پرده ی حیا را بدرد و گروهی بخواهند چون او عریان شدن را تجربه کنند و این نگرانی تازه ی اجتماع شود.
امروز او در دنیایی برهنه شد که قبل از برهنگی تن ، برهنگی ذهن و روح را تجربه کرده اند . پس عریان شدن لطمه ای به جامعه شان نخواهند زد چون قبلا آزادی انتخاب را بلعیده و حد و مرزهایش را هضم و جذب کرده اند. اما این جا چی ؟ هرگز به عواقب این برهنگی فکر کرده بود ؟!
آزادی در انتخاب نباید خارج از چهار چوب ارزش های انسانی و قرار دادهای اجتماعی باشد ؛ این موضوع خط قرمز ها را تعیین می کند و شرق و غرب ندارد . هر اجتماع سالمی مصلحت جمع را فدای مصلحت فرد نمی کند. در اجتماعات سالم ؛ پای عناصر جامعه تا پشت در خانه ها به هم زنجیر شده است . پس نمی شود انفرادی اقدام به سقوط کرد . به خصوص این جا ، حالا که فرهنگ جامعه ی ما در خطر انحطاط است .
و من از اقدام به انهدام فرهنگی در رنجم . از الگو پذیری و مدلسازی ، افراط و تفریط ِ عناصر ِجامعه در هراسم...
بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است:
افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند.اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند.
فرمانده دشمن به قلعه پیام می فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.
پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می کند که هر یک از زنان در بند ؛ می توانند گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرط آن که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.
نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی که هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می شدند ؛ بسیار تماشایی بود.
به نظرشما اگه قضیه بر عکس بود آقایان چه کار میکردن ؟
گاه کوچکم میبینی و گاه بزرگ...
نه کوچکم و نه بزرگ .
خودت هستی که دور می شوی و نزدیک.
مابچه های کارتون های سیاه و سفید بودیم
کارتون هایی که بچه یتیم ها ، قهرمان هایش بودند
ما پولهایمان را می ریختیم توی قلک های نارنجکی و می فرستادیم جبهه
دهه های فجر مدرسه هایمان را تزئین می کردیم
توی روزنامه دیواری هایمان امام را دوست داشتیم
آدم های لباس سبز ریش بلند قهرمان هایمان بودند
آن روزها هیچ کدامشان شکم های قلمبه نداشتند
و عراقی های شکم قلمبه را که می کشتند توی سینما برایشان سوت می زدیم
شهید که می آوردند زار زار گریه می کردیم
اسرا که برگشتند شاد شاد خندیدیم
آن روزها عراقی ها همه یزیدی بودن ؛ امروز70%شیعه
زمان ما همه شیفته خدمت بودن
ما از آژیر قرمز می ترسیدیم
ما به شیشه خانه هایمان نوار چسب می زدیم از ترس شکستن دیوار صوتی
ما توی زیر زمین می خوابیدیم از ترس موشک های صدام
ما شکلات نداشتیم که بخوریم
نوشابه خوردن جایزه ما بود
دیدن کارتونهای رنگ و رو رفته پلنگ صورتی آرزوی ما بود
ما شلوار جین نمی پوشیدیم
بهترین ماشین دوره ما شورولت ایران بود
تن تن کالای قاچاق بود
ما به جای دوست دختر (پسر ) های گوناگون ، تمبر جمع می کردیم
حتی آتاری نداشتیم که بازی کنیم
ما ویدیو نداشتیم
ما ماهواره نداشتیم
فتانه بهترین خواننده دوران ما بود
ما فست فود نمی دانستیم چه شکلی است
عاشق سنگام بودیم و شعله
سوپراستار ما جمشیدآریا بود و افسانه بایگان
بهترین کلاس کنکور"دانشجو"بود بهترین کلاس زبان شکوه
ما خیلی قانع بودیم به خدا
صحنه دارترین تصاویر عمرمان عکس خانم های مینی ژوب پوشیده بود توی مجله های قدیمی
یا زنانی که موهایشان باز بود توی کتاب های آموزش زبان
زن ها توی فیلم های تلویزیون ما، توی خواب هم روسری سرشان می کردند
حتی توی کتابه ای علوم ما زنها هم باحجاب بودند.
ما فکر می کردیم بابا مامان هایمان، ما را با دعا کردن به دنیا آورده اند.
عاشق که می شدیم رویا می بافتیم، موبایل نداشتیم که اس ام اس بدهیم.
جرات نداشتیم شماره بدهیم، مبادا گوشی را ، بابایمان بردارند.
ما خودمان خودمان را شناختیم.
بدنمان را، جنسیتمان را یواشکی و در گوشی آموختیم.
هیچکس یادمان نداد.
و حالا گیر افتاده ایم بین دو نسل
نسلی که خوشی هایش را توی «پلاژ»ها ، "کاباره" ها و سینماهای «لاله زار» کرده بودند
و نسلی که دارد با «فارسی وان» ، "من و تو" و «ایکس باکس» و "فیس بوک" بزرگ می شود.
و جالب که هیچ کدامشان ما را نمی شناسند و نمی فهمند !
منبع : اینترنت
می گویند: "مریلین مونرو " یک وقتی نامه ای به " البرت اینشتین " نوشت:
فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه هایمان به زیبایی من و هوش و نبوغ تو. . . چه محشری می شوند!
آقای "اینشتین"در جواب نوشت:
ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانوم.
واقعا هم که چه غوغایی می شود!
ولی این یک روی سکه است، فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود!
روزی در یک میهمانی مرد خیلی چاقی سراغ برنارد شاو که بسیار لاغر بود رفت وگفت:
آقای شاو! وقتی من شما را می بینم فکر می کنم در اروپا قحطی افتاده است
برنارد شاو هم سریع جواب میدهد:
بله! من هم هر وقت شما را می بینم فکر می کنم عامل این قحطی شما هستید!
روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید:
«شما برای چی می نویسید استاد؟ »
برنارد شاو جواب داد:
«برای یک لقمه نان»
نویسنده جوان برآشفت که:
«متاسفم! برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم! »
وبرنارد شاو گفت:
«عیبی نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم! »
نانسى آستور - (اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیاى کبیر راه یافته و این موفقیت را در پى سختکوشى و جسارتهایش بدست آورده بود) -
روزى از فرط عصبانیت به وینستون چرچیل رو کرد و گفت:
من اگر همسر شما بودم توى قهوهتان زهر مىریختم.
چرچیل (با خونسردى تمام و نگاهى تحقیر آمیز):
من هم اگـر شوهر شما بودم مىخوردمش
میگن یه روز چرچیل داشته از یه کوچه باریکی که فقط امکان عبور یه نفر رو داشته… رد می شده…
که از روبرو یکی از رقبای سیاسی زخم خورده اش می رسه…
بعد از اینکه کمی تو چشم هم نگاه می کنن… رقیبه می گه
من هیچوقت خودم رو کج نمی کنم تا یه آدم احمق از کنار من عبور کنه…
چرچیل در حالیکه خودش رو کج می کرده… می گه
ولی من این کار رو می کنم!
با آرزوی بهترین شادی ها