آن چه را برای خود می پسندی برای دیگران نیز بپسند.
ساده ست ، پیچیده اش نکن !!!
نزدیک است به دور دست نگاه نکن !
بی گناه را ، گناهکار نخوان !
مظلوم را ظالم نیانگار !
دنیا را از دریچه ی چشم خودت نبین !
عزیزم در محکمه ای که سکوت را محاکمه می کنند نیازی به گماشتن شحنه های فریاد نیست!
در میان صدای همیشه بم دادستان ؛ نوای چکشی که بر میز چوبی عدالت کوفته می شود ، قطعا
شنیده نخواهد شد!
ساده تر نگاه کن ...
همیشه وقت برای آزردن هست اما فرصت جبران اندک است .
فرشته مرگ مجال بازدم پس از دم را هم نخواهد داد چه رسد به جبران مافات !!
زندگی کوتاه است و این دو روز مانده ، ارزش گلایه ندارد.
پس گلایه ای ندارم ...
کاش دلت کمی منصفانه و دور از تعصب ، کلاهش را قاضی می کرد .
خود خواه خود را تک می داند و به دیگران نمره ی تک می دهد .
کوهنوردی می خواست از بلندترین کوه بالا برود. او پس از سال ها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت ، چند قدم مانده به قله کوه ، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب ر ا نگه داشته بود و در این لحظه سکون برایش چاره ای نمانده بود جز آن که فریاد بکشد:
ـ خدایا کمکم کن!
ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد جواب داد:
ـ از من چه می خواهی؟
ـ ای خدا نجاتم بده!
ـ واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات دهم؟
ـ البته که باور دارم.
ـ اگر باور داری طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن!
یک لحظه سکوت ...
و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر با زمین فاصله داشت.!
.......
ده روز گذشت سه ده روز دیگر هم خواهد گذشت صدها دهه ی دیگر هم گذشته و می گذرد و این دهه ها همچنان در زندگی جریان داشته و خواهد داشت.
چه امید داشته باشی چه نه ؛ زندگی می چرخد و « او » کار خویش را انجام می دهد و جز به صلاح پسرانش نمی اندیشد ...
مرید پیر مغانم زمن مرنج ای شیخ چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
بارالها از عشق امروزمان برای فرداهایمان چیزی باقی بگذار ؛
به اندازه ی یک مشت، اندازه ی یک لبخند ، یک خاطره ، یک نگاه ، تا دوباره بشکفد و سیراب گرداند قلب و روح و جسم مان را...
تا یادمان نرود عشق و دوست داشتن را ...
تا یادمان نرود خاک بودیم و نخواستیم که خاک باقی بمانیم ...
تو که نوشم نهای نیشم چرایی
تو یارم نهای پیشم چرایی
تو که مرهم نهای بر زخم ریشم
نمک پاش دل ریشم چرایی
می دانی که چطور فقیر باشی و احساس قناعت کنی؟
می دانی که چطور در زندان ولی رها باشی؟
می دانی که چطور در صحنه جنگ باشی و در صلح زندگی کنی؟
می دانی که چطور در آستانه مرگ، سرشار از زندگی باشی؟
می دانی که چطور با دشمنت مواجه شوی درحالی که بسیار دوستش داری؟
می دانی که چطور به زشت ترین تصویر خیره بشوی، گویی که زیباترین منظره را تماشا می کنی؟
می دانی که چطور در میان هجمه های وحشت و خشم، شاد و آرام باشی؟
.
.
.
فقر را حس کن و از این تجربه لذت ببر…
تنهایی را حس کن و از این تجربه لذت ببر…
رنج را حس کن و از این تجربه لذت ببر…
تحقیرکردن ها و بدرفتاری ها را ببین و از این تجربه لذت ببر…
کنایه ها و توهین ها را بشنو و از این تجربه لذت ببر…
«زندگی سراسر رنج است.» … زندگی کن و از این تجربه لذت ببر…
«شاد باش» و از این تجربه لذت ببر …
اصلش را اینجا بخوانید.
گفت با جوجه مرغکی هشیار
که ز پهلوی من مرو به کنار
گربه را بین که دم علم کرده
گوش ها تیز و پشت خم کرده
چشم خود تا به هم زنی بردت
تا کله چرخ داده ای خوردت
جوجه گفتا که مادرم ترسوست
به خیالش که گربه هم لولوست
گربه حیوان خوش خط و خالیست
فکر آزار جوجه هرگز نیست
سه قدم دورتر شد از مادر
آمدش آنچه گفته بود برسر
گربه ناگاه از کمین برجست
گلوی جوجه را به دندان خست
برگرفتش به چنگ و رفت چو باد
مرغ بیچاره از پی اش افتاد
گربه از پیش و مرغ از دنبال
ناله ها کرد زد بسی پر و بال
لیک چون گربه جوجه را بربود
ناله ی مادرش ندارد سود
شنیدید میگند فلانی مهره ی مار داره ؟ !!!
مارهای نر و ماده به دلیل وضعیت خاص آناتومیک خود ازشرایط متفاوتی برخوردارند تا انگیزش برای آمیزش را پیدا کنند و بر آن وضعیت فائق آیند و با این عمل ادامه بقاء یابند .خداوند متعال متابولیسم بدن مار را به گونه ای آفریده است که درطول سال یک ترشح استخوانی ازجنس شاخ بر روی سرخود همانند پینه ترشح می نماید که دارای بیشترین بار مغناظیسی نسبت به سایر اجسام و اشیاء است و به صورت تک قطبی است که آن را به عنوان مهره ی مار می شناسیم
مهره ی مار درمارهای نر بار مثبت و مهره مار در مارهای ماده حامل بار انرژی منفی هستند که مانند آهنربایی متابولیک دو جفت را به سوی هم جذب نموده و مقاربت برای ادامه نسل را باعث می گردد .اندازه این مهره ها حدودا به قدر 2 عدد لپه معمولی است که بعد از عمل جفت گیری این مهره ها از سر مار جداشده و بر زمین می افتند.
بیچاره کسی که مهره ی مار داره ! چون ممکنه آقا ماره یا خانم ماره اونو اشتباهی بگیره !!
انگیزه ی نوشتن این پست :
ایمیلی تبلیغاتی داشتم که خرید مهره ی مار را تمنا می کرد آن هم به قیمت 18000 تومان !!!
ایشان قید کرده بودند اگرفردی بتواند این مهره ها را ؛ که متعلق به دو مار جفتگیری کننده است از آن خود نموده و40 روز باخود همراه داشته باشد مغناطیس طبیعی بدنش با مغناطیس مهره مار هماهنگ شده و تقویت می شود و بواسطه آن میدانی به مراتب وسیع تر و قوی تر نسبت به فرد عادی (فاقد مهره مار ) خواهد داشت لذا قدرت جذب فوق العاده ای پیدا خواهد کرد !!! بیچاره !!!