ساکنان یک شهر دورافتاده در استرالیا با مشاهده بارش ماهی از آسمان شگفت زده شدند. ساکنان شهر Lajamanu مشاهده کردند که صدها ماهی کوچک که بسیاری از آنها هنوز هم زنده بودند از ابرهای بارانی آسمان به روی سرشان می ریزند. کارشناسان آب و هوایی در استرالیا معتقدند این ماهی ها در هنگام توفان از آب رودخانه به سمت آسمان مکیده شده و سپس روی این شهر به سمت زمین رها شده اند. مارک کرسماکرس یک هواشناس در موسسه تحقیقات استرالیا در این باره گفت: این ماهی ها ممکن است مسافتی در حدود چند کیلومتر را طی کرده باشند.
فاطمه * * سروش دل * * امیررضا * * امید * *
شبستان خیال * * گنجینه ی قصار * * آسمان
پشتش سنگینبود و جادههایدنیا طولانی. میدانستکههمیشهجز اندکی از بسیار را نخواهد رفت.
آهسته آهستهمیخزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه دور بودند. سنگپشت تقدیرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری بر دوشمیکشید.
پرندهایدر آسمانپر زد، سبک...
سنگپشترو به خدا کرد و گفت: اینعدلنیست، اینعدلنیست. کاشپُشتم را اینهمه سنگیننمیکردی. منهیچگاهنمیرسم. هیچگاه... و در لاکسنگیخود خزید، بهنیتناامیدی.
خدا سنگپشترا از رویزمینبلند کرد. زمینرا نشانشداد...« کُرهایکوچکبود.»
و گفت: نگاهکن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کسنمیرسد.
چون رسیدنیدر کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هر بار که میروی، رسیدهای و باور کنآنچهبر دوشتوست، تنها لاکیسنگینیست، تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی؛ پارهای از مرا.
خدا سنگپشت را بر زمینگذاشت. دیگر نهبارشچندانسنگینبود و نهراه ها چندان دور.
سنگپشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتیاگر اندکی...
و پارهایاز «او» را با عشق بر دوشکشید.
سنگ ناله میکند: رود، رود بیقرار
کوه گریه میکند: آبشار، آبشار!
آه سرد میکشد باد، باد داغدار
خاک میزند به سر، آسمان سوگوار
سرو از کمر خمید، لاله واژگون دمید
برگ و بار باغ ریخت، سبز سبز در بهار
ذره ذره آب شد، التهاب آفتاب
غرق پیچ و تاب شد، جستوجوی جویبار
در لبش ترانه آب، از گدازههای درد
در دلش غمی مذاب، صخره صخره کوهوار
از سلالهی سحاب، از تبار آفتاب
آتش زبان او، ذوالفقار آبدار
باورم نمیشود! کی کسی شنیده است
زیر خاک گم شوند، قلههای استوار؟
بیتو گر دمی زنم، هر دمی هزار غم
روی شانهی دلم، هر غمی هزار بار
هر چه شعر گل کنم، گوشهی جمال تو!
هر چه نثر بشکفم، پیش پای تو نثار!
قیصر امین پور
می گویند اگه عقاب ، بخواهد کلاغ نباشه و همچنان عقاب بمونه ، می تونه تا 60 سالگی هم زندگی کنه ولی برای رسیدن به این سن، باید تصمیم بزرگی بگیره!
ظاهرا وقتی عقاب سنش از نیمه می گذره ، چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگه نمی تونن شکار رو بگیرن و نگه دارن؛ نوک بلند و تیزش تاب دار و کند میشه ؛ شهبال ها هم بر اثر ضخیم شدن پرها ، به سینه اش می چسبند و پرواز برای عقاب دشوار میشه...
درست توی این موقعیت ؛ عقاب تنها دو گزینه در پیش رو داره: یا باید بمیره ، یا آن که یک روزه ی دردناک و طولانی(که کم از مرگ و پرپر شدن نداره) بگیره ...
برای گذراندن این روزه ، عقاب باید به نوک یک قله بره
اون جاست که عقاب باید نوکش رو اون قدر به سنگ بکوبه که از جا کنده بشه از این به بعد دیگه عقاب تا مدتها نمی تونه چیزی بخوره یا صدایی داشته باشه ، در نتیجه سکوت آسمان رو فرا می گیره...
بعدش هم باید پرهای قدیمی اش رو بکنه و خودش رو به عبارتی پرپر کنه ؛ دست آخر هم چنگال هاش که یک وقتی تا قلب شکار فرو می رفت رو بکنه ...
از این جاست که عملا دوره روزه ی عقاب شروع می شه ! عقاب می بایست صبر کنه تا نوک تازه ای به جای نوک کهنه اش رشد کنه و پر و چنگال هاش را از نو در بیاره.
سرانجام پس از گذر از این دوره ، عقاب پروازی را که تولد دوباره نام داره آغاز می کنه و 30 سال دیگه هم زندگی خواهد کرد .
چرا این دگرگونی ضروری است ؟؟؟ بیشتر وقت ها ما باید برای بقای خود فرایند دگرگونی را آغاز کنیم گاهی وقت ها باید از خاطرات قدیمی ،عادت های کهنه و سنت های گذشته رها شویم ؛ تنها زمانی که از سنگینی بارهای گذشته آزاد شویم ، می توانیم از فرصت های زمان حال بهره مند گردیم .
یه سوال ذهنم را قلقلک میده ؛
اگه انسان هم دوره ی ریاضتی برای به دست آوردن عمر دوباره داشت چیکار می کرد؟
الف) ریاضت می کشید و صبوری می کرد تا دوباره متولد شود ؟
ب) تسلیم می شد و بی خیال عمر دوباره می شد؟
ج) راه میانبری پیدا می کرد؟
د) هیچکدام
در حضور واژه های بی نفس
صدای تیک تیک ساعت را گوش کن
شاید مرهم درد ثانیه ها را پیدا کنی
ببین اندام تنهاییم را
که در لحظه های خاکستری
در انتظار طلوع خورشید است
این شب ها
چشم های من خسته است
گاهی اشک ، گاهی انتظار
این سهم چشم های من است
مترسک ناز می کند
کلاغ ها فریاد می زنند
و من سکوت می کنم....
این مزرعه ی زندگی من است
خشک و بی نشان
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
صدای جیر جیرک ها به گوش می رسد
سکوت را نوازش می دهند
و جای خالی آدم های شب نشین را
با نگاهی معصومانه پر می کنند
در امتداد نگاه تو
لحظه های انتظار شکسته می شود
و بغض تنهایی من
مغلوب وجود تو می شود
ای کاش می شد فهمید در دل آسمان چه می گذرد
که امشب با ناله ای بغض آلود
بر دیار این دل خسته
اشک می ریزد
گفت روزی به من خدای بزرگ
نشدی از جهان من خشنود!
این همه لطف و نعمتی که مراست
چهرهات را به خندهای نگشود!
این هوا، این شکوفه، این خورشید
عشق، این گوهر جهان وجود
این بشر، این ستاره، این آهو
این شب و ماه و آسمان کبود
این همه دیدی و نیاوردی
همچو شیطان، سری به سجده فرود!
در همه عمر جز ملامت من
گوش من از تو صحبتی نشنود!
وین زمان هم در آستانه مرگ
بیشکایت نمیکنی بدرود!
گفتم: آری درست فرمودی
که درست است هرچه حق فرمود
خوش سراییست این جهان، لیکن
جان آزادگان در آن فرسود
جای اینها که بر شمردی، کاش
در جهان ذرهای عدالت بود.
فریدون مشیری
ممنون از طاهره ی عزیزم به خاطر کامنت زیباش