سفارش تبلیغ
صبا ویژن


آن چه را برای خود می پسندی برای دیگران نیز بپسند. 
 ساده ست ، پیچیده اش نکن !!!
نزدیک است به دور دست نگاه نکن !
بی گناه را ، گناهکار نخوان !
مظلوم را ظالم نیانگار !
دنیا را از دریچه ی چشم خودت نبین !

عزیزم در محکمه ای که سکوت را محاکمه می کنند نیازی به گماشتن شحنه های فریاد نیست!

در میان صدای همیشه بم دادستان ؛ نوای چکشی که بر میز چوبی عدالت کوفته می شود ، قطعا
شنیده نخواهد شد!
ساده تر نگاه کن ...
همیشه وقت برای آزردن هست اما فرصت جبران اندک است .

فرشته مرگ مجال بازدم پس از دم را هم نخواهد داد چه رسد به جبران مافات !!

زندگی کوتاه است و این دو روز مانده ، ارزش گلایه ندارد.
پس گلایه ای ندارم ...

کاش دلت کمی منصفانه و دور از تعصب ، کلاهش را قاضی می کرد .

خود خواه خود را تک می داند و به دیگران نمره ی تک می دهد . 


نوشته شده در  پنج شنبه 89/3/6ساعت  8:1 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

ارزش یک انسان به چیست ؟
ارزش یک انسان به نداشته های اوست.
ارزش یک انسان به چیزهایی است که ندارد اما برای به دست آوردن آن ها تلاش می کند.
ارزش یک انسان به چیزهایی است که ندارد اما می خواهد و می جوید.
اگر یک خانه ی مجلل یا یک ماشین شیک رویای ماست ارزش ما به اندازه ی همان خانه
یا ماشین است ما به اندازه ی همان خواسته ارزشمندیم .
اما اگر در جستجوی شادی خانواده ، محله یا جامعه ی خود هستیم ارزش ما بسیار بالاتر خواهد رفت
و اگر در جستجوی خداوند باشیم ارزشمندترین خواهیم بود.
یادتان نرود ؛

هر چیز که در جستن آنی ، آنی!  


نوشته شده در  جمعه 89/2/24ساعت  10:36 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

 پاهایم مثل قلبم بی قراری می کنند و زنگ استراحت را به صدا در آورده اند ... روز خسته کننده ای را پشت سر گذروندم. جلسه ی پر تلاطم ظهر مجال جواب دادن به تلفنت را ازم گرفت ... دلم برای صدای مهربون و خش دارت تنگ شده بود ... تا همین نیم ساعت پیش که بهت زنگ زدم به شدت مشغول کارهای عقب افتاده بودم .

از ظهر به دنبال طنین صدایی بودم تا با یه جمله ی آرام بخش، تحمل بقیه ی روز را برام آسون کنه ؛ حالا که از پشت سیم های خاردار دوری از ته دلت گفتی : « کاش نزدیکت بودم تا کمکت می کردم و نمیذاشتم این قدر خسته بشی ». کمی آروم شدم
دلم برات تنگ شده ...مادر من
حالا معنی اون همه خستگی و پریشونی عمیق پشت چشاتو درک می کنم .
وقتی روی فرش ایوان حیاط ؛ خواب چشماتو به گروگان می گرفت و دخترک بازیگوش را در حسرت یک نگاه مهربون ساعت ها پشت دیوار پلک هات منتظر نگه می داشت غمگین می شدم .اما اکنون می دانم که پنهان کردن چیزی که آمدنش از اراده خارج است بسیار طاقت فرساست.
امروز عصر که صدای مشتاق نوه ات را از پشت گوشی شنیدم که تمنای پارک رفتن داشت خستگی را
کف پاهام غل و زنجیر کردم و پریشونی را پشت حدقه ، جایی دور از نظر نگه داشتم و تمنای نوه هایت را
اجابت کردم تا مهر مادری ام را به کمال رسونده باشم .

نگاه های حیران و وامونده را ازشون دزدیدم تا جام شیرین شون را با تلخی روزگارم پر نکنم .سخت بود مادرم ؛ خیلی سخت !
گاهی ناخواسته به یاد اون جمله ی نامفهومت می افتم که با التهاب می گفتی : آخی مادر ... کاش اون شب خوابت برده بود !!
و من نمی دونستم از کدوم شب ملال آور حرف می زنی ! 

چقدر کودکانه و بی توقع به همون چهره ی خسته ات اکتفا می کردیم و به چشمای خواب الوده ات چشم می دوختیم و با دستاهای کوچک مان موهای آشفته ات را نوازش می کردیم .
کاش هنوز طفلی خردسال بودم و با عروسکهایم انتظار آمدنت را تقسیم می کردم . 
مادرم ... مهر مادری خستگی و حیرانی نمی شناسد ... می شناسد ؟
فدای تو که برایم مظهر عطوفت و رافتی .

 
نوشته شده در  سه شنبه 89/2/21ساعت  12:5 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

کوهنوردی می خواست از بلندترین کوه بالا برود. او پس از سال ها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.


شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت ، چند قدم مانده به قله کوه ، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.


ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب ر ا نگه داشته بود و در این لحظه سکون برایش چاره ای نمانده بود جز آن که فریاد بکشد:


ـ خدایا کمکم کن!


ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد جواب داد:


ـ از من چه می خواهی؟


ـ ای خدا نجاتم بده!


ـ واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات دهم؟


ـ البته که باور دارم.


ـ اگر باور داری طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن!


یک لحظه سکوت ...


و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.


چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر با زمین فاصله داشت.!

.......

ده روز گذشت سه ده روز دیگر هم خواهد گذشت صدها دهه ی دیگر هم گذشته و می گذرد و این دهه ها همچنان در زندگی جریان داشته و خواهد داشت.
چه امید داشته باشی چه نه ؛ زندگی می چرخد و « او » کار خویش را انجام می دهد و جز به صلاح پسرانش نمی اندیشد ...



نوشته شده در  شنبه 89/2/18ساعت  10:34 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

مرید پیر مغانم زمن مرنج ای شیخ                   چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد

بارالها از عشق امروزمان برای فرداهایمان چیزی باقی بگذار ؛
به اندازه ی یک مشت، اندازه ی یک لبخند ،‏ یک خاطره ،  یک نگاه ، تا دوباره بشکفد و سیراب گرداند قلب و روح و جسم مان را...
تا یادمان نرود عشق و دوست داشتن را ...
تا یادمان نرود خاک بودیم و نخواستیم که خاک باقی بمانیم ...

 


نوشته شده در  سه شنبه 89/2/14ساعت  4:32 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

 

تو که نوشم نه‌ای نیشم چرایی
تو یارم نه‌ای پیشم چرایی
تو که مرهم نه‌ای بر زخم ریشم
نمک پاش دل ریشم چرایی


نوشته شده در  یکشنبه 89/2/12ساعت  10:45 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


دو هفته ی پرکار و خسته کننده ای را پشت سر گذروندم ؛ این موقع سال تحصیلی که وقت دروی محصول میشه ، روزهای باقیش کم از روزهای فانیش نداره...
فعلا باید منتظر آرامش تعطیلات تابستان ماند و خم به ابرو نیاورد ...
خسته ام اما نباید باشم ...  نباید اظهار کنم ...
این پریشان حالی و خستگی به گوش باد هم نباید برسد ؛ نکند بادهای یأس ؛ قاصدک های امید را پرپر کنند !!! 

سیستم که آن همه کار بی وقفه را تاب نیاورد و به مرخصی اجباری رفت ؛ منم که به حبس ابد محکوم هستم و حق مرخصی ندارم !
کامپیوتر که به مرخصی میره من فلج میشم ! به تعبیر علم روانشناسی ، وابستگی ! و در علم ریاضی بهش میگند « تناظر یک به یک».
من که به مرخصی برم کار یک گروهک (خانواده ) لنگ می مونه !! حالا پیدا کن تناسب اجزای متناظرش را !

امشب بعد از 14 روز غیبت موجه ، به دیدن بهار اومدم . این جا چه خوبه ! نفسم تازه میشه .

شادمهر بی نظیرتر از همیشه ، از شیرین و فرهادش می خواند ... چه آرامشی پشت آن صداست ! صداشو دوست دارم ... 

     
نوشته شده در  چهارشنبه 89/2/8ساعت  10:55 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

می دانی که چطور فقیر باشی و احساس قناعت کنی؟

می دانی که چطور در زندان ولی رها باشی؟

می دانی که چطور در صحنه جنگ باشی و در صلح زندگی کنی؟

می دانی که چطور در آستانه مرگ، سرشار از زندگی باشی؟

می دانی که چطور با دشمنت مواجه شوی درحالی که بسیار دوستش داری؟

می دانی که چطور به زشت ترین تصویر خیره بشوی، گویی که زیباترین منظره را تماشا می کنی؟

می دانی که چطور در میان هجمه های وحشت و خشم، شاد و آرام باشی؟
.
.
.

فقر را حس کن و از این تجربه لذت ببر

تنهایی را حس کن و از این تجربه لذت ببر

رنج را حس کن و از این تجربه لذت ببر

تحقیرکردن ها و بدرفتاری ها را ببین و از این تجربه لذت ببر

کنایه ها و توهین ها را بشنو و از این تجربه لذت ببر

«زندگی سراسر رنج است.» … زندگی کن و از این تجربه لذت ببر

«شاد باش» و از این تجربه لذت ببر …

اصلش را
اینجا  بخوانید.


نوشته شده در  سه شنبه 89/1/24ساعت  2:56 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

گفت با جوجه مرغکی هشیار
که ز پهلوی من مرو به کنار
گربه را بین که دم علم کرده
گوش ها تیز و پشت خم کرده
چشم خود تا به هم زنی بردت
تا کله چرخ داده ای خوردت
جوجه گفتا که مادرم ترسوست
به خیالش که گربه هم لولوست
گربه حیوان خوش خط و خالیست
فکر آزار جوجه هرگز نیست
سه قدم دورتر شد از مادر
آمدش آنچه گفته بود برسر
گربه ناگاه از کمین برجست
گلوی جوجه را به دندان خست
برگرفتش به چنگ و رفت چو باد
مرغ بیچاره از پی اش افتاد
گربه از پیش و مرغ از دنبال
ناله ها کرد زد بسی پر و بال
لیک چون گربه جوجه را بربود
ناله ی مادرش ندارد سود

پروین اعتصامی

یادش به خیر چقدر این شعر را دوست داشتم .

نوشته شده در  شنبه 89/1/21ساعت  10:3 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


شنیدید میگند فلانی مهره ی مار داره ؟ !!!

مارهای نر و ماده به دلیل وضعیت خاص آناتومیک خود ازشرایط متفاوتی برخوردارند تا انگیزش برای آمیزش را پیدا کنند و بر آن وضعیت فائق آیند و با این عمل ادامه بقاء یابند .خداوند متعال متابولیسم بدن مار را به گونه ای آفریده است که درطول سال یک ترشح استخوانی ازجنس شاخ بر روی سرخود همانند پینه ترشح می نماید که دارای بیشترین بار مغناظیسی نسبت به سایر اجسام و اشیاء است و به صورت تک قطبی است که آن را به عنوان مهره ی مار می شناسیم

مهره ی مار درمارهای نر بار مثبت و مهره مار در مارهای ماده حامل بار انرژی منفی هستند که مانند آهنربایی متابولیک دو جفت را به سوی هم جذب نموده و مقاربت برای ادامه نسل را باعث می گردد .اندازه این مهره ها حدودا به قدر 2 عدد لپه معمولی است که بعد از عمل جفت گیری این مهره ها از سر مار جداشده و بر زمین می افتند.

بیچاره کسی که مهره ی مار داره ! چون ممکنه آقا ماره یا خانم ماره اونو اشتباهی بگیره !!

انگیزه ی نوشتن این پست :
ایمیلی تبلیغاتی داشتم که خرید مهره ی مار را تمنا می کرد آن هم به قیمت 18000 تومان !!!
ایشان قید کرده بودند اگرفردی بتواند این مهره ها را ؛ که متعلق به دو مار جفتگیری کننده است از آن خود نموده و40 روز باخود همراه داشته باشد مغناطیس طبیعی بدنش با مغناطیس مهره مار هماهنگ شده و تقویت می شود  و بواسطه آن میدانی به مراتب وسیع تر و قوی تر نسبت به فرد عادی (فاقد مهره مار ) خواهد داشت لذا قدرت جذب فوق العاده ای پیدا خواهد کرد !!! بیچاره !!!


نوشته شده در  چهارشنبه 89/1/18ساعت  9:24 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

<   <<   6   7      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :