چرا برگ درختان می ریزند و نو می شوند اما افکار من هم چنان کهنه ؟؟!!!
چرا آفتاب طلوع می کند و من هم چنان در تاریکی
چرا آفتاب غروب می کند اما نا امیدی در من هر گز
چرا پرنده پرواز می کند اما من در بند تو گرفتار
چرا درخت سر به فلک کشیده و پر غرور است ولی من حقیرو ناچیز
چرا آب رودخانه جاری است ولی من راکد و صبور
چرا طوفان مثل شیر می غرد و من ساکت و خاموش
چرا خاک بوی صمیمیت می دهد ولی من بوی غربت
چرا آسمان این چنین صاف و من پر از خراش و تشویش
مگرنور خدا در من نتابیده
مگر من دختر طبیعت نیستم که چنین دورم از درخت و آفتاب و آب و پرنده
فتیه عامری