پشتش
سنگینبود و جادههایدنیا طولانی. میدانستکههمیشهجز اندکی از بسیار را نخواهد رفت.
آهسته آهستهمیخزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه دور بودند. سنگپشت تقدیرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری بر دوشمیکشید.
پرندهایدر آسمانپر زد، سبک...
سنگپشترو به خدا کرد و گفت: اینعدلنیست، اینعدلنیست. کاشپُشتم را اینهمه سنگیننمیکردی. منهیچگاهنمیرسم. هیچگاه... و در لاکسنگیخود خزید، بهنیتناامیدی.
خدا سنگپشترا از رویزمینبلند کرد. زمینرا نشانشداد...« کُرهایکوچکبود
.»
و گفت: نگاهکن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کسنمیرسد.
چون رسیدنیدر کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هر بار که میروی، رسیدهای و باور کنآنچهبر دوشتوست، تنها لاکیسنگینیست، تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی؛ پارهای از مرا.
خدا سنگپشت را بر زمینگذاشت. دیگر نهبارشچندانسنگینبود و نهراه ها چندان دور.
سنگپشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتیاگر اندکی...
و پارهایاز «او» را با عشق بر دوشکشید.
نوشته شده در پنج شنبه 88/11/29ساعت 9:25 صبح  توسط بهار
نظرات دیگران()