لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود.
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من درد مشترکم
مرا فریاد کن.
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تُرا در یافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست.
برای خاطر زندگان؛
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرود ها را
و تُرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بوده اند.
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
بسان ابر که با طوفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تُرا دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست
«احمد شاملو»
این شعر منو به خاطرات دوره ی دبیرستانم می بره ...