سلام بهار خانم
چه بد! من دير رسيدم. چهارم شدم. همش تقصير اين خواهرمه. وقتي مطلبتون رو خوندم دو تا نظر داده بودن. خواستم نظر بدم كه خواهرم گفت مي خواد تلفن بزنه. تا رفتم و برگشتم ديدم چهارم شدم.
خوش به حالتون چه دوستاي خوبي داشتين. منم دوستاي خوبي داشتم ولي خوب مهاجر بودن باعث مي شد که زياد با هم نباشيم و هر کدوم به يه شهري بريم و بعد از يه مدت ديگه براي هميشه از هم بي خبر بشيم.
دنياي غريبيه. حتما خيلي براتون سخت بود که از مرگ دوست عزيزتون بنويسيد. خدا نصيب هيچ کس نکنه. خيلي سخته.
انشاء الله شما دوازده تاي باقيمونده ساليان سال در کنار هم باشيد و با هم خوش باشيد.
تو همون حس غريبي که هميشه با مني
تو بهونه ي هر عاشق واسه زنده بودني
تو اميد انتظاري تو دلاي نا اميد
واسه ديدن ستاره تو شباي ناپديد
چه غريبونه گذشتن جمعه هاي سوت و کور
هنوز اما نرسيدي اي تجلّي ظهور
شعر قشنگي رو انتخاب كردي
موفق باشي