1- بهترین و شادترین خبری که در سال 1389 شنیدید چی بود؟
2- زیباترین اس ام اسی که در این سال دریافت کردید چه بود ؟
3- غم انگیز ترین جمله یا خبری که امسال شنیدید چه بود ؟
اول خودم :
1- عقد خواهرم
2- و خدا مرد را آفرید و به زن ها قول داد که مرد ایده آل را می توان در هر گوشه ای از زمین پیدا کرد .
سپس زمین را گرد آفرید که هیچ گوشه ای نداشته باشد !!! (طنز 89)
3- خبر فوت ناگهانی و دلخراش یکی از همکاران همراه با دخترش
حالا نوبت شماست :
چهار سال گذشت و پنجمین عضو خانواده ( بهار ) وارد پنجمین سال حیاتش شد !
از واژه ی "حیات " تعجب نکنید از نظر من بهار روح داره ، سرشار از معنا و زندگیست .
من در این کلک خیال انگیز خندیدم و گریستم ، اظهار نظر و ابراز وجود کردم ، بغض کردم و گفتم ، سکوت کردم و شنیدم ، نوشتم و خواندم ، اعتراض کردم و فریاد کشیدم ، از آرزوها و آمالم گفتم ، از ارزش های درونی ام .
مگر زندگی چیزی غیر از این است ؟
برای یک زن ؛ آن هم در ایران ، داشتن جایی که بتواند حرف دلش را بدون هیچ مخاطره و ملاحظه ای بزند نعمت بزرگی است .
بهار برای من آن است ، نوعی حیات ، به معنای زیستنی که خود می پسندمش ؛ نه آن چه هست و از حقیقتش فقط روزمرگی ها و غم نان و معاشش برایمان به جا مانده .
بودم ، هستم و تا آن جا که امکانش باشد خواهم ماندم ؛ ثابت قدم و استوار .
در این راه ؛ همراهی آنانی که همدم لحظه های روشن و تاریکم بودند را ارج می نهم ؛
آن هایی که همراه شدند و ماندند یا آمدند و رفتند.
باز اسفند ...
باز بوی عید ...
باز خانه تکانی...
باز هم باید به امر خطیر خانه تکانی بپردازیم ...
اومدم مرخصی بگیرم و برم ...
با اجازه ....
از همین حالا خدا قوت ...
گمان نکنم سخت تر از خانه تکانی ؛ کاری هم باشد ، اما سخت تر از آن وقتی است که بخواهی خانه ی دل را گرد گیری کنی !
وقتی بسم الله خانه تکانی را میگویی چشم می ترسد و دست با شجاعت پیش می رود و
به یمن وصال اسفند و فروردین همه جا را به هم می ریزد و دوباره از نو می چیند تا سرانجام
حجله ی عید را با شکوفه های بهاری آذین ببندد .
اما وقتی حرف به هم ریختن دل می شود و نو کردنش ؛ ترس و تعلل بر فکر و روح چیره می گردد ...
دیگر این دست نیست که با شجاعت پیش رود ، بل دل است که لرزان پشت چراغ قرمز غرور مدت ها وسعت خود را ؛ بیعانه می گذارد.
کاش به همین راحتی که خونه ی "خانه "را می تکاندیم خونه ی "دل" را هم می شد تکاند !
کمتر کسی است از ما که داستان «چوپان دروغگو» را نخوانده یا نشنیده باشد. خاطرتان باشد این داستان یکی از درسهای کتاب فارسی ما در آن ایام دور بود. حکایت چوپان جوانی که بانگ برمیداشت: «آی گرگ! گرگ آمد» و کشاورزان و کسانی از آنهایی که در آن اطراف بودند، هر کس مسلح به بیل و چوب و سنگ و کلوخی، دوان دوان به امداد چوپان جوان میدوید و چون به محل میرسیدند اثری از گرگ نمیدیدند. پس برمیگشتند و ساعتی بعد باز به فریاد «کمک! گرگ آمد» دوباره دوان دوان میآمدند و باز ردی از گرگ نمییافتند، تا روزی که واقعا گرگها آمدند و چوپان هر چه بانگ برداشت که: «کمک» کسی فریاد رس او نشد و الخ . . .
« احمد شاملو» که یادش زنده است و زنده ماناد، در ارتباط با مقولهای، همین داستان را از دیدگاهی دیگر مطرح میکرد.
میگفت: تمام عمرمان فکر کردیم که آن چوپان جوان دروغ میگفت، حال این که شاید واقعا دروغ نمیگفته. حتی وهم و خیال او هم نبوده.
فکر کنید داستان از این قرار بوده که: گلهای گرگ که روزان وشبانی را بی هیچ شکاری، گرسنه و درمانده آواره کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشه ی دشتی برمیآورند که در پشت تپهای از آن جوانکی مشغول به چراندن گلهای از خوش گوشتترین گوسفندان و برههایی که تا به حال دیدهاند.
پس عزم جزم میکنند تا هجوم برند و دلی از عزا درآورند. از بزرگ و پیر خود رخصت میطلبند. گرگ پیر که غیر از آن جوان و گوسفندانش، دیگر مردان و زنان را که آنسو تر مشغول به کار بر روی زمین کشت دیده میگوید: میدانم که سختی کشیدهاید و گرسنگی بسیار و طاقتتان کم است، ولی اگر به حرف من گوش کنید و آنچه که میگویم را عمل، قول میدهم به جای چند گوسفند ، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نیش بکشید و سیر و پر بخورید، ولی به شرطی که واقعا آنچه را که میگویم انجام دهید.
مریدان میگویند: آن کنیم که تو میگویی. چه کنیم؟
گرگ پیر باران دیده میگوید: هر کدام پشت سنگ و بوتهای خود را خوب مستتر و پنهان کنید. وقتی که من اشارت دادم، هر کدام از گوشهای بیرون بجهید و به گله حمله کنید؛ اما مبادا که به گوسفند و برّهای چنگ و دندان برید. چشم و گوشتان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفیهگاه برگردید و آرام منتظر اشارت بعد من باشید.
گرگها چنان کردند. هر کدام به گوشهای و پشت خاربوته و سنگ و درختی پنهان. گرگ پیر اشاره کرد و گرگها به گله حمله بردند.
چوپان جوان غافلگیر و ترسیده بانگ برداشت که: «آی گرگ! گرگ آمد» صدای دویدن مردان و کسانی که روی زمین کار میکردند به گوش گرگ پیر که رسید، ندا داد که یاران عقبنشینی کنند و پنهان شوند.
گرگها چنان کردند که پیر گفته بود. مردان کشت و زرع با بیل و چوب در دست چون رسیدند، نشانی از گرگی ندیدند. پس برفتند و دنبال کار خویش گرفتند.
ساعتی از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پیر دستور حمله ی بدون خونریزی! را صادر کرد. گرگهای جوان باز از مخفیگاه بیرون جهیدند و باز فریاد «کمک کنید! گرگ آمد» از چوپان جوان به آسمان شد. چیزی به رسیدن دوباره مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پیر اشارت پنهان شدن را به یاران داد. مردان چون رسیدند باز ردی از گرگ ندیدند و باز بازگشتند
ساعتی بعد گرگ پیر مجرب دستور حملهای دوباره داد. این بار گرچه صدای استمداد و کمکخواهی چوپان جوان با همه ی رنگی که از التماس و استیصال داشت و آبی مهربان آسمان آفتابی آن روز را خراش میداد، ولی دیگر از صدای پای مردان چماقدار خبری نبود .
گرگ پیر پوزخندی زد و اولین بچه برّه ی دم دست را خود به نیش کشید و به خاک کشاند. مریدان پیر چنان کردند که میبایست.
از آن ایام تا امروز کاتبان آن کتاب ها بیآن که به این «تاکتیک جنگی» گرگها بیندیشند، یک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشتهاند و آن بیچاره ی بیگناه را برای ما طفل معصومهای آن روزها «دروغگو» معرفی کردهاند.
خب این مربوط به آن روزگار و عصر معصومیت ما میشود. امروز که بنا به شرایط روز هر کداممان به ناچار برای خودمان گرگی شدهایم! چه؟
منبع : ناظم سرا
ذهن متعصب همانند مردمک چشم است هر چه بیشتر نور بر آن تابانده شود تنگ تر خواهدشد
الیور ونیل هولمز
هر روز صبح بین ساعت 9 تا 10 به اتاق ما سر می زد . بدون این که کلامی حرف بزند به پرونده ی دخترم نگاهی می کرد و از اتاق خارج می شد !
روز اول به دنبالش از اتاق بیرون دویدم تا از او سوالاتی بپرسم اما او بی اعتنا به نگرانی ها و پرسش های بی پاسخم از من دور شد !
روزهای بعد ترجیح دادم سکوت اتاق را نشکنم و در بی خبری بمانم و به نوشته های ناخوانای پرونده اکتفا کنم.
سوالات بی جوابی که فرصت مطرح شدن نداشتند به تشویش های مادرانه ام دامن می زدند.
پرستار گفته بود اگر سرفه ها قطع یا کمتر شوند ؛ احتمالا به زودی مرخص خواهد شد.
چند روزی گذشت و بیمار کمی بهبود یافت و من تصمیم گرفتم سکوت را بشکنم ...
صبح قبل از این که دکتر برای ویزیت به اتاق ما بیاید کاغذ یادداشتی برداشتم و با خطی خوش روی آن نوشتم :
سلام
* با خوردن شربت تجویزشده ؛ بیمار دچار سرگیجه می شود .
* لرزش دست و پای بیمار مشهود است.
* چه موقع می تواند به مدرسه رود ؟
* گواهی موجه بودن غیبت بیمار را مرقوم بفرمایید .
* گواهی غیبت مادر بیمار را نیز .
* لبخند ...
ممنون از شما و تخصص تان
کاغذ یادداشت را روی پرونده ی پزشکی دخترم گذاشتم و منتظر ماندم .
بالاخره انتظار سر آمد و آقای دکتر تشریف آوردند .
با عجله به میز مقابل تخت بیمار نزدیک شد و مثل همیشه خواست پرونده را باز کند که چشمش به یادداشت افتاد ؛ نیم نگاهی به آن کرد و لبخندی زد و گفت :
- شربت را قطع کنید.
- مریض مرخص است .
- دو روز در منزل استراحت کند و سپس به مدرسه رود .
- گواهی بیماری اش را می نویسم .
- برای مادر بیمار هم ...
- هفته ی بعد برای معاینه ی مجدد ، بیمار را نزد من بیاوردید .
در حالی که دستورات پزشکی را به زبان می آورد تبسمی روی چهره اش نشسته بود.
او با خنده اتاق را ترک کرد و دیگر از آن قیافه ی عبوس خبری نبود .
*** *** *** *** *** *** *** ***
پ .ن 1:
یکی از غروب های دلگیر بیمارستان براش اس ام اس زدم : " الان دلم یک لیوان چایی داغ می خواد تا با هم بخوریم "
چند دقیقه بعد جواب آمد : " می خوای بیارم ؟ " !!!
گوشی و صاحبش را روی Silent گذاشتم و به فکر فرو رفتم !
کجای نگارش جمله ام اشتباه بود ؟
پ .ن 2:
برای عزیزی که دستور آشپزی خواسته بود :
امیدوارم عذرم را بپذیری .
به محض بهبودی دخترم ؛ امرت اطاعت خواهد شد .
فرزندم :
دهان آدمی دروازه ی ورود به شخصیت اوست چون باز می شود اذن دخول به بطنش صادر می گردد .
دهان مردم را نمی شود بست اما تو راز شخصیتی افراد را از درون این دروازه بیرون بکش آن گاه مبادرت به جابه جایی مهره هایت کن .
خودت نیز کم سخن گوی ؛ بارها به تو سفارش کرده ام که " تا مرد سخن نگفته باشد ... عیب و هنرش نهفته باشد. "
عزیزم
ارزش سخن به کلام است و ارزش کلام به کلمه و ارزش کلمه به خالقش و ارزش خالق کلمات به صاحبان خرد !
پس ازنابخرد سخن ناید چونان که از هیزم تر شعله ؛ بر نکشد و دود همی خیزد . هیزم چو خشک باشد لهیب آتشش زبانه کشد و نور و گرما بخشد و چو تر باشد دود کند و چشم را سوزد! خرم آن چشمی که به موقع بر سیاهی دودش بسته شود .
آن که اهل حرف است را چاره نیست بگذار بزند بگذار بر هیزم ترش بدمد که جز دود حاصلش نشود ...
یقینا حرّاف گمشده ی خویشتن خویش را در پوچی حرف هایش نیابد آن چه پوچ است بر سطح می نشیند و آن چه سنگین است در قعر فرو می رود . کلام سنگین است پس چون درّ به قعر غور می کند باید غواص سخن باشی تا بتوانی ماهرانه در کلمات غور کنی .
قدر هر حرف اندازه ی خودش است نه بیشتر ... به حرف بها نده و آن ها را وزن نکن چون حرف و حرّاف بی قیمت اند ، وزنه و ترازویی برای قدر و قیمت شان نیست و در هیچ واحد قیاسی نمی گنجد .به قول قدیمی ها حرف باد هواست .
اما کلمات ذی قیمت اند ؛ آن ها را با عقل و دل بسنج... بعضی کلمات را با خرد و برخی را به دل توزین کن ...
*** *** *** *** ***
پیرامون ما حرف ها و سخن ها و کلمات زیادند ...
به نظر شما چند درصد آن چه روزانه از دیگران می شنویم حرف است و چند درصد آن؛ کلام ؟
پ .ن :
فرهنگستان عوام به جای کلمه ی غریب و نامانوس "حرف" از " حرف مفت " استفاده می کنند .
قطعه ای برای فردا و فرداهای پسرم.
فقر اینه که:
* 2 تا النگو توی دستت باشه و 2 تا دندون خراب توی دهنت!
* روژ لبت زودتر از نخ دندونت تموم بشه!
* شامی که امشب جلوی مهمونت میذاری از شام دیشب و فردا شب خانواده ات بهتر باشه!
* بچه ات تا حالا یک هتل 5 ستاره رو تجربه نکرده باشه و تو هر سال محرم حسینیه راه بندازی!
* ماجرای عروس فخری خانوم و زن صیغه ای پسر وسطیش رو از حفظ باشی اما ماجرای مبارزات بابک خرمدین رو ندونی!
* از بابک و افشین و سیاوش و مولوی و رودکی و خیام چیزی جز اسم ندونی اما ماجراهای آنجلینا جولی و براد پیت و سیر تحولی بریتنی اسپرز رو پیگیری کنی!
* وقتی با زنت می ری بیرون مدام بهش گوشزد کنی که موها و گردنشو بپوشونه، وقتی تنها میری بیرون جلو پای زن یکی دیگه ترمز بزنی و بهش بگی
خوششششگلهههه!!!!
* وقتی کسی ازت میپرسه در 3 ماه اخیر چند تا کتاب خوندی برای پاسخ دادن نیازی به شمارش نداشته باشی!
* 6 بار مکه رفته باشی و هنوز و نیز و برج ایفل رو ندیده باشی!
* فاصله لباس خریدن هات از فاصله مسواک خریدن هات کمتر باشه!
* کلی پول بدی و یک عینک دیور تقلبی بخری اما فلان کتاب معروف رو نمی خری تا فایل پی دی اف ش رو مجانی گیر بیاری!
* حاجی بازاری باشی و پولت از پارو بالا بره اما کفشهات واکس نداشته باشه و بوی عرق زیر بغلت حجره ات رو برداشته باشه!
* توی خیابون آشغال بریزی و از تمیزی خیابونهای اروپا تعریف کنی!
* 15 میلیون پول مبلمان بدی اما غیر از ترکیه و دوبی هیچ کشور خارجی رو ندیده باشی!
ماشین 40 میلیون تومانی سوار بشی و قوانین رانندگی رو رعایت نکنی!
* به زنت بگی کار نکن ما که احتیاج مالی نداریم!
* بری تو خیابون و شعار بدی که دموکراسی می خوای، تو خونه بچه ات جرات نکنه از ترست بهت بگه که بر حسب اتفاق قاب عکس مورد علاقه ات رو شکسته!
* ورزش نکنی و به جاش برای تناسب اندام از غذا نخوردن و جراحی زیبایی و دارو کمک بگیری!
* تولستوی و داستایوفسکی و احمد کسروی برات چیزی بیش از یک اسم نباشند اما تلویزیون خونه ات صبح تا شب روشن باشه!
* وقتی ازت بپرسن سرگرمی های تو چی هستند بعد از یک مکث طولانی بگی موزیک و تلویزیون!
* در اوقات فراغتت به جای سوزاندن چربی های بدنت بنزین بسوزانی!
* با کامپیوتر کاری جز ایمیل چک کردن و چت کردن و موزیک گوش دادن نداشته باشی!
* که کتابخانه خونه ات کوچکتر از یخچالت باشه!
با تشکر مخصوص از فرستنده ی متن
همواره لایه های سخت زندگی روی قسمت های مذاب آن به طور خیلی بطئی و نامحسوس شناورند
آن قادر کند در حرکتند ؛ گویی سکون همه ی زندگی را فرا گرفته ...
روزهای همرنگ عمر یکی پس از دیگری سپری میشند ؛ گله ای از رنگ شون ندارم ، گاهی سفید ، گاه صورتی ، گاه خاکستری ، بعضی اوقات هم کاملا بی رنگ .
واسه خودش قوس و قزحیه !
بعضی روزها خاص اند و نمیشه به راحتی از کنارشون گذشت ! درجه ی توقعت در مقیاس ریشتر هم نمی گنجه ! ناخواسته طلبکار ثانیه هاش میشی !!!
به خودم نهیب می زنم که دیگه بزرگ شدی !! پس بزرگوار باش ! اما باز دلم راضی نمیشه و عین
بچه های بد قلق ، نق می زنه !
به گمونم اغلب مردم همین طور باشند دوست دارند بعضی روزهای زندگی شون خاص باشه ... متفاوت از روزهای پیشین!!!
برخی روزها خود به خود دلگیر میشند و بعضی شون پر انرژی و شاد ...اما بعضی روزها را می خوای به زور هم که شده شادشون کنی !
این ایام ؛ تنها چیزی که امروز و دیروزم را متمایز کرده شاگردام اند که امروز مطلبی بیشتر از دیروز یاد می گیرند ... فقط همین ...
بقیه اش روزمرگی بوده و توقع بی جا از زمین و زمان ...
دلم قصه میخواد
قصه ی شاه پری یون ... قصه ی ماه پیشونی ...
دلم عصایی جادویی می خواد و فرشته ی مهربون ...
:::::::::::::::::::::::::::::::::::
شب از نیمه گذشته و خوابم نمی بره
رگبار بارون امان نمیده
خیلی از خاطرات شیرین آدم ها در همین بارش های تند شکل گرفته .
:::::::::::::::::::::::::::
آن مرد آمد
آن مرد با اسب آمد
آن مرد در باران آمد
یادش به خیر
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا می بوسند
در ذهن خود طناب دار تو را می بافند !!!
(فروخ فرخزاد )