سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دو روزمانده به پایان جهان ، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است .تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود .پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .
داد زد و بد و بیراه گفت ، خدا سکوت کرد .آسمان و زمین را به هم ریخت ،خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار وجنجال راه انداخت خدا سکوت کرد، به پر و پای فرشته و انسان پیچید خدا سکوت کرد ،کفر گفت و سجاده دور انداخت  خدا سکوت کرد ، دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد،خدا سکوتش را شکست و گفت :
عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی ،تنها یک روز دیگر باقی است بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن .
لا به لای هق هقش گفت : اما با یک روز !!! با یک روز چه کار می توان کرد ؟!!! 
خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را در نمی یابد هزار سال هم به کارش نمی آید .
و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت : حالا برو و زندگی کن .
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود می ترسید زندگی از لابلای انگشتانش بریزد قدری ایستاد ... بعد با خودش گفت  وقتی فردایی ندارم نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم .
آن وقت شروع به دویدن کرد زندگی را به سر و رویش پاشید زندگی را نوشید زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود می تواند بال بزند می تواند پا روی خورشید بگذارد می تواند ........
او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی مالک نشد ، مقامی به دست نیاورد اما ...اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید روی چمن خوابید کفش دوزکی را تماشا کرد .
سرش را بالا گرفت ابرها را دید و به آن هایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آن هایی که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد .
او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد لذت برد و سرشار شد و بخشید عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند ، امروز او در گذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود . 

 


نوشته شده در  دوشنبه 86/2/3ساعت  8:36 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

کمی طولانیه اما به خواندنش می ارزه شک نکیند

همه ما خودمان را چنین متقاعد میکنیم که با ازدواج زندگی بهتری خواهیم داشت،

وقتی بچه دار شویم بهتر خواهد شد، و با به دنیا آمدن بچه‌های بعدی زندگی بهتر...

ولی وقتی می‌بینیم کودکانمان به توجه مداوم نیازمندند، خسته میشویم.

بهتر است صبر کنیم تا بزرگتر شوند.

فرزندان ما که به سن نوجوانی میرسند، باز کلافه میشویم، چون دایم باید با آنها سروکله بزنیم.

مطمئناً وقتی بزرگتر شوند و به سنین بالاتر برسند، خوشبخت خواهیم شد.

با خود میگوییم زندگی وقتی بهتر خواهد شد که :

همسرمان رفتارش را عوض کند،

یک ماشین شیکتر داشته باشیم،

بچه هایمان ازدواج کنند،

به مرخصی برویم

و در نهایت بازنشسته شویم...

حقیقت این است که برای خوشبختی، هیچ زمانی بهتر از همین الآن وجود ندارد.

اگر الآن نه، پس کی؟ زندگی همواره پر از چالش است.

بهتر این است که این واقعیت را بپذیریم و تصمیم بگیریم که با وجود همه این مسائل،

شاد و خوشبخت زندگی کنیم.
خیالمان می رسد که زندگی همان زندگی دلخواه ، موقعی شروع می شود که موانعی که سر راهمان هستند کنار بروند :
مشکلی که هم اکنون با آن دست وپنجه نرم می کنیم ، کاری که باید تمام کنیم ، زمانی که باید برای کاری صرف کنیم ، بدهی هایی که باید پرداخت کنیم و.....
بعد از آن زندگی ما ، زیبا و لذت بخش خواهد بود
بعد از آنکه همه اینها را تجربه کردیم،

تازه می فهمیم که زندگی، همین چیزهایی است که ما آنها را موانع می‌شناسیم.

این بصیرت به ما یاری میدهد تا دریابیم که جاده‌ای بسوی خوشبختی وجود ندارد.

خوشبختی، خودٍ همین جاده است.

پس بیایید از هر لحظه لذت ببریم.

برای آغاز یک زندگی شاد و سعادتمند لازم نیست که در انتظار بنشینیم:

در انتظار فارغ التحصیلی، بازگشت به دانشگاه، کاهش وزن ، افزایش وزن،

شروع به کار، ازدواج، شروع تعطیلات، صبح جمعه،

در انتظار دریافت وام جدید، خرید یک ماشین نو، باز پرداخت قسط ها،

بهار و تابستان و پاییز و زمستان،

اول برج، پخش فیلم مورد نظرمان از تلویزیون، مردن، تولد مجدد و...

خوشبختی یک سفر است، نه یک مقصد.

هیچ زمانی بهتر ازهمین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد.

زندگی کنید و از حال لذت ببرید.

اکنون فکر کنید و سعی کنید به سؤالات زیر پاسخ دهید:

  1. پنج نفر از ثروتمندترین مردم جهان را نام ببرید.
  2. برنده‌های پنج جام جهانی آخر را نام ببرید.
  3. آخرین ده نفری که جایزه نوبل را بردند چه کسانی هستند؟
  4. آخرین ده بازیگر برتر اسکار را نام ببرید.

  نمیتوانید پاسخ دهید؟ نسبتاً مشکل است، اینطور نیست؟

  نگران نباشید، هیچ کس این اسامی را به خاطر نمی آورد.

     روزهای تشویق به پایان میرسد!

     نشانه های افتخار خاک می گیرند!

     برندگان به زودی فراموش میشوند!

     اکنون به این سؤالها پاسخ دهید:

  1. نام سه معلم خود را که در تربیت شما مؤثر بوده‌اند ، بگویید.
  2. سه نفر از دوستان خود را که در مواقع نیاز به شما کمک کردند، نام ببرید.
  3. افرادی که با مهربانی هایشان احساس گرم زندگی را به شما بخشیده‌اند، به یاد بیاورید.
  4. پنج نفر را که از هم صحبتی با آنها لذت میبرید، نام ببرید
    حالا ساده تر شد، اینطور نیست؟
    افرادی که به زندگی شما معنی بخشیده‌اند، ارتباطی با "ترین‌ها" ندارند،

    ثروت بیشتری ندارند، بهترین جوایز را نبرده‌اند، ...  

    آنها کسانی هستند که به فکر شما هستند، مراقب شما هستند،

    همان هایی که در همه شرایط، کنار شما میمانند .

    کمی بیاندیشید. زندگی خیلی کوتاه است.

    و شما در کدام لیست قرار دارید؟ نمیدانید؟

    اجازه دهید کمکتان کنم.شما در زمره مشهورترین نیستید...،

    اما از جمله کسانی هستید که برای درمیان گذاشتن این پیام در خاطرمن بودید.
    مدتی پیش، در المپیک سیاتل،

    9 ورزشکار دو و میدانی که هرکدام گرفتار نوعی عقب ماندگی جسمی یا روحی بودند،

    بر روی خط شروع مسابقه دو 100 متر ایستادند،

    مسابقه با صدای شلیک تفنگ، شروع شد.

    هیچکس ، آنچنان دونده نبود، اما هر نفر میخواست که در مسابقه شرکت کند و برنده شود.  .

    آنها در ردیفهای سه تایی شروع به دویدن کردند،

    پسری پایش لغزید ، چند معلق زد و به زمین افتاد، و شروع به گریه‌ کرد.

    هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند.

    حرکت خود را کند کرده و از پشت سر به او نگاه کردند...

    ایستادند و به عقب برگشتند... همگی...

    دختری که دچار  سندرم دان (ناتوانی ذهنی) بود کنارش نشست،

    او را بغل کرد و پرسید "بهتر شدی ؟"

    پس از آن هر 9 نفر دوشادوش یکدیگر تا خط پایان گام برداشتند.

    تمام جمعیت روی پا ایستاده و کف زدند. این تشویقها مدت زیادی طول کشید.

    شاهدان این ماجرا، هنوز هم در باره این موضوع صحبت میکنند. چرا؟

    زیرا از اعماق درونمان میدانیم که

    در زندگی چیزی مهمتر از برنده شدن خودمان وجود دارد.

    مهمترین چیز در زندگی، کمک به سایرین برای برنده شدن است.

    حتی اگر به قیمت آهسته تر رفتن و تغییر در نتیجه مسابقه ای باشد که ما در آن شرکت داریم.

    اگراین پیام را با عزیزانمان درمیان بگذاریم،

    شاید موفق شویم تا قلبمان را تغییر دهیم، شاید هم قلب شخص دیگری را، ...

    شعله یک شمع با افروختن شمع دیگری خاموش نمیشود"

     


نوشته شده در  دوشنبه 86/1/27ساعت  6:51 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

در طبقه دوم ِ خانه ی پدری همسرم ، قشنگترین روز های زندگی مشترکمون را آغاز کردم و پس از یک سال صاحب دختری زیبا شدم در روزهای انتهایی شهریور،به  قصد این که دخترم را به مهد کودک مطمئنی بسپارم به معدود مهدکودک های شهر سرزدم تا از وضعیت بهداشتی مهد کودک و شرایط ثبت نام اطلاعاتی کسب کنم اما آن قدر وضعیت ظاهری و بهداشتی این مکان ها نا مناسب بود که از سپردن دختر عزیزم به مهد کودک منصرف شدم و تصمیم گرفتم که فرزندم را به شخص مطمئنی در منزل بسپرم .
پس از پرس و جو های بسیار متوجه شدم که دراین شهر مرسوم نیست که کسی برای نگهداری بچه ای به خانه ی دیگری برود درواپسین روزهای تعطیلات تابستانی، پیرزنی که با دخترش زندگی می کرد حاضر شد از بچه نگهداری کند اما نه در منزل ما ،بلکه در خانه ی دامادش . با هزار عجز و لابه از او خواستم تا به منزل ما بیاید و بالاخره با مزایایی بیشتر قبول کرد .ما او را عمه خانم صدا می کردیم ، عمه خانم پیرزن دوست داشتنی و مهربانی بودو آثارزجرهایی که از زندگی کشیده بود روی صورتش نمایان بود .
بالا خره مهر مهربان آمد و من سال تحصیلی جدیدی را شروع کردم و چون دراین شهر غریب بودم حسابی به فرزندم وابسته شده بودم موقع رفتن تا آخرین ثانیه ها که امکان داشت در منزل می ماندم و به ناچار با یک دنیا غم خانه را ترک می کردم و موقع برگشت از مدرسه ، مثل برق وباد خودم را به کودک عزیزم می رساندم ؛‏میشود حدس زد آخرین کسی که وارد مدرسه می شد و اولین کسی که مدرسه را ترک می کرد کی بود؟!!همه ی همکارها می گفتند خانم بهار مثل جن می ماند معلوم نیست کی می آید و کی می رود!!!! خلاصه غیر از زنگ تفریح ها - که آن هم به دلواپسی می گذشت - زمان دیگری برای احوالپرسی از همکارانم نداشتم  فقط به عشق دانش آموزها به مدرسه می رفتم و الحق که بچه های کلاس نیروی عجیبی داشتند وقتی آن ها را می دیدم ، غم غربت ودوری از خانواده و همه ی دلتنگی هام از یادم می رفت .
بر گردیم سراغ عمه خانم ، این عمه خانم ما یک ویژگی جالب داشت ساعتش با ساعتی که من داشتم  فرق می کرد من با ساعت معمولی ِ همه به مدرسه می رفتم اما عمه خانم با ساعت آفتابی خودش ؛یعنی اگر آفتاب بود به موقع می رسید اما اگر هوا ابری بود با تاخیر، و با خراب شدن وضع هوا ،اوضاع منم وخیم میشد حالا فکر کنید مواقعی که باران ویا برف می بارید من در التهاب آمدن و نیآ مدنش می سوختم .
یکی از این روز های ابری ، نمی دانم آسمان از چی و از کی لجی شده بود که به شدت می بارید عمه خانم نیامد و من کلافه و بچه به بغل دم در انتظارش را می کشیدم ساعتی گذشت و از عمه خانم خبری نشد به ناچار درِچوبی طبقه ی اول را زدم و با نگاهی نگران به مادر همسرم گفتم که عمه خانم هنوز نیامده ؛ سکوت مرگباری فضای اطرافم را گرفته بود با نگاه های درد آلود التماس می کردم که فقط همین یک بار از فرزند دلبندم مراقبت کنید تا من به کلاسم برسم آخه من به غیر از کودکم ،نسبت به بچه های دیگری هم مسئولیت دارم ؛ اما کسی نگاه ملتمسانه ی من را نخواند بالاخره لب به سخن گشودم و از او اجازه خواستم تا از تلفن استفاده کنم وعدم حضورم را به مسئولین آموزشگاه اطلاع دهم ،  در حالی که کودکم رابه زحمت در بغل نگه داشته بودم گوشی تلفن را- که در جای بلندی قرار داشت -برداشتم وشماره ی مدرسه را گرفتم.
---- الو   سلام              
---- سلام  چرا نیومدی       
---- راستش هنوز عمه خانم نیامده و من نمی دانم بچه را به چه کسی بسپرم .      
---- مگر کسی نیست که از او مراقبت کند .
---- نخیر    من نمی تونم بیام      امروز را برام غیبت رد کنید .
----لازم نکرده ، بچه را هم بردار و بیا ؛  من خودم ازش نگهداری می کنم .
من تلفن را قطع کردم و دوباره در حالی که هنوز بچه را در آغوش داشتم شماره ی آژانس را گرفتم تا به مدرسه که خارج از شهر بود بروم .بچه را در یک پتو پیچیدم و منتظر آمدن تاکسی شدم در این حال برادر همسرم گفت : زن داداش ، فردا اول ماه رمضان است و من باید برای آماده کردن مسجد به آن جا بروم می توانم بچه را با خود ببرم و تا موقع برگشتن شما،از او مراقبت کنم من از او تشکر کردم وبا بچه سوار تاکسی شدم وقتی به عقب نگاه کردم مادر همسرم را دیدم که با نگاه
؛ نوه ی عزیزش را بدرقه می کرد باران به شدت می بارید کودک دلبند من آن روز، در محیط کار مادرش به خواب عمیقی فرو رفت .
بالاخره آن روز و روزهای دیگر گذشت ولی من هرگز محبت آن روز خانم مدیر را فراموش نمی کنم .
اکنون 12سال و چند ماه از آن روز می گذرد ودختر من در آستانه ی 13سالگی است ولی من آن روز بارانی را هرگز فراموش نمی کنم حالا هر گاه  مادری را می بینم که فرزندش رازیر باران در آغوش گرفته، حس زندگی بیشتروبیشتردر وجودم شکل می گیرد.


نوشته شده در  جمعه 86/1/24ساعت  5:0 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

یک تفریح جدید نه یک تفریح قدیمی قدیمی
ما مردم با فرهنگ هر وقت بیکار میشویم تفریح می کنیم

 می پرسید  با چی ؟ با حرف زدن در مورد دیگران ، لذت هم می بریم!.

گوشی تلفن را بر می داریم شماره می گیریم و شروع می کنیم نیم ساعت، چهل و پنج دقیقه، یک ساعت ،گوشی عرق می کنه ولی ما ول کن نیستیم از هر دری سخن پراکنی  می کنیم و چه حق به جانب!!!!!!! به حریم خصوصی دیگران وارد میشویم مردم را می گذاریم وسط و در موردشان حرف می زنیم .

 تعیین تکلیف هم براشون می کنیم به بچه ها هم رحم نمی کنیم یا تلفنی نه ،به صورت  حضوری ؛ به محض این که هم صحبتی پیدا کردیم  همدیگر را مستفیذ می کنیم

 توی تاکسی ، سرویس واحد ، مینی بوس ، توی صف نانوایی و...

 لازم نیست که مثالی ازاین  سخنان گهربار بزنم  همه ی ما کم وبیش خود در این عرصه قرار گرفته ایم و سکان دار این کشتی بوده ایم .
سر بیکار جایگاه  شیطان است واقعا که چه جمله ی پر معنایی
عمری تلاش می شه تا ذره ذره آبرویی کسب بشه، طرف آزارش هم به کسی نمی رسه ،آهسته میره آهسته می آید تا گربه شاخش نزنه؛ ولی آقا گربه به این کارها کاری نداره حوصله اش سر رفته و تفریح لازم داره و صد البته هیچ تفریحی هم جای صحبت در مورد دیگران را نمی گیره . فکر کن ؛ چه لذت بخشه  در مورد دیگران حرف زدن ،تصمیم گرفتن وحتی ،عملی کردن تصمیم ، همه ی این ها در کمتر از چند دقیقه صورت می گیره، خیلی راحته امتحان کنید شماهم می توانید، به عاقبتش هم فکر نکنید چه اهمیتی دارد هر چی می خواد بشه بشه !!! شما فقط بگو؛ من استارتشو می زنم تو ادامه بده ،

 دیروز  زن همسایه اومده بود دم در و می گفت .....
آقای فلانی رئیس فلان قسمت اداره فقط ادعا داره ....

دخترِ آقای مودت  صبح زود از خانه زده بیرون ( من از پنجره دیدم) و حالا تنگ غروبه داره برمیگرده  ....

 امروز دیدم پسر همسایه پشتی، یک سی دی از  دوستش می گرفت . آخی،جوون  هم جوونای قدیم !!!! ......

ادامه بدی راه می افتی احتیاج به هیچ گونه آموزشی هم نداره ، تازه خودت می تونی  موضوعات بهترو جالب تری هم کشف کنی .

آبرو کیلویی چند؟ اگه با حرف های من  لکه دار شد، این همه مایع لکه بر تلویزیون تبلیغ می کنه ؛ یک کم مایع سفید کننده خرجش می کنیم پاک میشه!!! دیدید، راحته، پس نگران نباشید ادامه بدهید و بروید جلو؛ من رفتم شما هم بیایید .

حالا یک تفریح کمی مهیج تر :

خوب حرف هامو می زنم بعد میرم به طرف میگم که ذکر خیرتون بود فلانی در مورد شما همچین حرفایی می زد .

  من که فقط وفقط شنونده بودم و چیزی نگفتم و اظهار نظری هم نکردم ،می دونید که !!!

من اصلا اهل حرف و سخن پراکنی نیستم !!!! حالا چون به شما ارادت خاص دارم ونون و نمکتون را خوردم و صلاحتون را می خوام و می دونم که آدم آبرو داری هستید وظیفه ی خودم دونستم که شما را در جریان قرار دهم؛  دوست عزیز یک کمی مواظب دور و برتان باشید مردم بیکارند دیگه، حرفایی می زنند  !!!!!
و شما که روحتون هم خبر نداره دیگه چه برسه  به جسم تان !!!! حسابی ناراحت میشید و نمی دونید چطوری خودتان را از این گردباد- که با هر نفس گویندگان هنرمند به وجودآمده - نجات دهید  . و نهایت امر یا سکوت می کنید و نشنیده می گیرید ویا جنگ هفتاد و دو ملت به راه می اندازید - که آخر و عاقبت جنگ  معلومه که کی مغلوبه و کی غالبه -  باز پرسی های شما شروع میشه و بعد از مدتی تلاش برای رسیدن به حقا یق و به دست آوردن آبروی از دست رفته، می بینی که ، هیچکس هیچی نگفته!!!!- چه عجیب _ و هر طرف که میروی، دیگری را محکوم می کنه  و چیزی غیر از مدتی اعصاب خوردی عایدتا ن نمی شود .

آن وقته که میگی : خدایا من که با کسی کاری ندارم سرم توی لاک خودمه پس چرا دیگران با من کار دارند چرا دیگران با حرف زدن درمورد من تفریح می کنند چرا مردم اوقات فراقتشان را با حرف های بیهوده پر می کنند ؟

اصلا چرا دولت به فکر اوقات فراقت مردم نیست ؟ چرابه فکر تفریح و سرگرمی برای مردم نیست ؟!!!!

خوب ورزشگاه بسازید!!! پارک و فضای سبز درست کنید!!!تا دیگه کسی از تلفن و کوچه وخیابان برای گذران اوقات خود استفاده نکنه !!!! یعنی چه ؟!!!!

 


نوشته شده در  سه شنبه 86/1/21ساعت  6:0 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

نیایش برای صلح :

خداوندا مرا وسیله صلح خویش قرار ده
آن جا که کین است بادا که عشق آورم
آن جا که تقصیر است بادا که بخشایش آورم
آن جا که تفرقه است بادا که یگانگی آورم
آن جا که خطاست بادا که راستی آورم
آن جا که شک است بادا که ایمان آورم
آن جا که نومیدی است بادا که امید آورم
آن جا که ظلمات است بادا که نور آورم
آن جا که غمناکی است بادا که شادمانی آورم
خداوندا بادا که بیشتر در پی تسلی دادن باشم تا تسلی یافتن
در پی فهمیدن باشم تا فهمیده شدن
در پی دوست باشم تا دوست داشته شدن
چرا که با بخشیدن است که می گیریم
با فراموشی خویشتن است که خویشتن را باز می یابیم
با بخشودن است که بخشایش به کف می آورم
با مردن است که به زندگی برانگیخته می شویم

نیایش برای صلح فرانچیسکوی قدیس ، که در جلسه ی افتتاحیه ی سازمان ملل در سال 1945خوانده شده است
و حالا نیایش عارفانه ی دکتر شریعتی : 
خدایا عقیده ی مرا از عقده ام مصون بدار
خدایا به من آگاهی بده تا پیش از شناخت کامل و درست کسی درباره اش قضاوت نکنم
خدایا رشد عقلی و علمی مرا از فضیلت اشراق و احساس محروم نساز
خدایا به من قدرت تحمل عقیده ی مخالف را ارزانی کن
خدایا شهرت منی را که می خواهم باشم ، قربانی منی که می خواهند باشم مکن

 


نوشته شده در  یکشنبه 86/1/19ساعت  10:38 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

زیرسایه شاه

 

درویشی زیر سایه الاغش استراحت میکرد. شاه از آنجا میگذشت، درویش را درحال استراحت دید.

به درویش گفت: ای مرد اینجا چه میکنی؟

درویش گفت: عمر شما دراز باد! زیر سایه شما زندگی می کنم!!

مقبره مرغ

 

مردی از بزرگان عرب که به سخاوت معروف روزگار بود، روزی به چادر اعرابی وارد شد.

مرد میزبان رسم خدمت به جای آورده مرغی داشت او را ذبح کرده در ظرفی پاکیزه به حضور میهمان آورد و گفت: من این مرغ را از مدتی قبل تربیت کرده و خودم شخصاً آب و دانه او را می دادم چون او را بسیار دوست میداشتم همیشه آرزو میکردم که او را پس از مرگش در بقعه ای دفن کنم که اشراف همه بقعه ها باشد و چنین بقعه مبارکی را نیافتم مگر شکم شما!

می خواهم همین جا آن را مدفون کنم و به آرزوی خود نائل شوم!

مرد سخاوتمند از این سخن خرسند شده و خنده فراوانی کرد و پانصد درهم درمقابل آن مرغ به اعرابی داد.

دشمنی

 

میان رئیسی و خطیب ده دشمنی بود رئیس بمرد. چون به خاکش سپردند خطیب را گفتند: تلقین او بگوی.

گفت: از بهر این کار دیگری را بخواهید که او سخن من به غرض می شنود.


نوشته شده در  شنبه 86/1/18ساعت  6:33 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


میلا د حضرت ختمی مرتبت بر همه ی دوست داران او مبارک باد
 ما انسان ها موجودات غریبی هستیم وقتی کسی را دوست داریم نمودی از دوست داشتنمان در اعمال و رفتارمان هویدا می شود دقیقا مانند راه رفتن در برف ، که رد پا یی از خود به جا می گذاریم  سعی می کنیم به هر شکل ممکن به محبوبمان نشان دهیم که دوستش  داریم .همه ی ما مسلمانان  به پیامبرمان عشق می ورزیم  دوستش داریم ولی نمودی از دوست داشتنمان هویدا نیست یعنی در برف راه می رویم اما رد پایی از خود به جا نمی گذاریم !!!!!
به خاطرمعشوقمان از همه چیز ،حتی از خانواده و تمام تعلقات دنیا می گذریم و به خواسته های منطقی و غیر منطقی او تن می دهیم .(اگر چه پایانش ناپیداست )
بله، به  رسولمان نیز علاقه ی وافر داریم اما به سفارشات و خواسته هایش که درنهایت سعادت خود مارا به همراه دارد اندکی ترتیب اثرنمی دهیم؛ از تهمت زدن ، دروغ گفتن ، آسیب رساندن به همنوعان ،دوری از کینه و حسد و.....دست بر نمی داریم !!!!
به نظر شما چرا چنین است ؟!!!!!


به مناسبت ولادت آن بزرگوار وبلاگم را به سخنانی از آن حضرت مزین می کنم و امید آن را دارم که غیر از توفیق نوشتن آن ، توفیق عمل به آن را داشته باشم که دو صد گفته چو نیم کردار نیست .
برترین اعمال امت من انتظار فرج است .
نگاه کردن به سبزه موجب شادابی است .
سفر کنید تا سالم باشید.
هر درختی میوه ای دارد ،میوه ی دل، فرزند است .
آدمی در زیر زبان خود مدفون است .
با یکدیگر دست دهید تا کینه ازدل های شما برود .
اندیشه شخص را به سوی راه راست می برد.
بهترین مردم کسی است که دیر به خشم آید وسریع خشنود گردد.
اولین چیزی که خداوند آفرید عقل است .
بهترین شما کسی است که قرآن را فرا گیرد و به دیگران بیاموزد .
سعادت دنیا و آخرت در همدمی با علم است .
کسی که مومنی را شاد کند مرا شاد کرده است .
کسی که خود را شناخت به آخرین نتیجه ی علم ومعرفت نائل شده است .
نا جوانمردترین مردم کسی است که دروغگو باشد .
مسلمان کسی است که مسلمان از دست وزبان او در امان باشد .
.


 


نوشته شده در  پنج شنبه 86/1/16ساعت  11:39 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

اگر می خواهید شوهری نمونه باشیدباید بدانیدکه :
زنان را درک کنید
نیاز ها ،عواطف و حضور همسرتان را درک کنید شما باید شادی ‍، ناراحتی ، سرزندگی و کسالت و همه ی حالات آن ها را درک کنید
زن باید حرف بزند تا راحت شود
زنان با   صحبت کردن آرام می شوند همین که شروع به تعریف می کنند انگار آن مسئله به بهترین شکل حل شده است هرگز او را از تعریف کردن و صحبت کردن باز ندارید .
گوش کنید
فراوان و فراوان به حرف هایش گوش دهید وانمود نکنید که می شنوید بلکه با دقت به حرف ها و درد دلش گوش کنید گوش کردن به صحبت هایش بذر صمیمیت را در دل شکننده ی او می کارد هنگامی که صحبت می کند صمیمانه نگاهش کنید .
راه حل ندهید
سریع پیشنهاد و راه حل ندهید زن نمی گوید که شما مشکل را حل کنید او می گوید چون تنها می خواهد که گفته باشد و نمی خواهد مسئله حل شود اگر می گوید سرم درد می کند نگویید برو دکتر بگذارید به صحبتش ادامه دهد
زن به توجه شما نیاز دارد

به او توجه کنید به نیازهایش به لباس هایش به صورت وآرایش جدیدش به فعالیت های روزانه اش و به تمام صبوری هایش وقتی وارد خانه می شوید نگاهش کنید به میهمانی که می روید بین مردم غرق نشوید و هراز گاهی به دنبال او نیز بگردید هم توجه کنید هم به آن ها فضا بدهید او کفش تازه خریده و به شما می گوید ،چطوره ؟و شما می گویید خوبه !او خودش هم می داند که کفش خوبی خریده است چیزی بیش از این ها می خواهد او باید بشنود که: به پاهای تو فوق العاده است
زن دوست دارد مرد مقتدر باشد
مرد نباید ضعیف باشد زنان از تماشای قدرت همسرشان لذت می برند مقتدر باشید دست کم نشان دهید که مقتدرید، تلاش کنید ،با شخصیت ومحترم باشید ،ورزش کنید ،خرابی های خانه را سریع تعمیر واصلاح کنید ،مسئولیت پذیر باشید .
زن دوست دارد که به او احترام بگذارید

تنها خدا می داند که احترام گذاشتن به او چقدر برایش لذت بخش است مرد وزن در جلوی در ایستاده اند زن کیف می کند اگر شما بگوئید :اول خانم ها و او جلو برود
هرگز زن را جلوی دیگران خردنکنیدپیش بچه ها،فامیل و حتی غریبه ها با او خیلی محترمانه صحبت کنید .
زن به اعتبار نیاز دارد

تنها شما می توانید اعتبار مورد نیاز خانم ها را به آن ها بدهید زن را یکی از معتبر ترین و شاید دقیقا معتبر ترین فرد خانواده معرفی کنید البته بدون لطمه زدن به شخصیت خودتان
به همسرتان قوت قلب بدهید
به او اطمینان دهید به او بگویید که دوستش دارید و همیشه حمایتش می کنید و تنهایش نمی گذارید بگویید که او یک کانون محبت است و خانه بدون او روح ندارد قوت قلب یک بمب صمیمیت است.
این قوانین بسیار ساده ،اما مهم را اجرا کنید خواهید دید که صاحب بهشت روی زمین خواهید شد . 


نوشته شده در  شنبه 86/1/11ساعت  1:46 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

شما جز کدام دسته از گروه های زیر هستید ؟
الف ) اگر برای کسی کادویی بردید منتظرید تا برایتان جبران کند ؟(کاسه جایی رود که قدح باز آید !!!)یا اگر کسی برایتان کادویی آورد فورا قیمت آن را تخمین می زنید و مترصد فرصتی هستید تا آن را جبران کنید؟
ب)اگر کادویی به کسی دادید صرفا برای ایجاد محبت بیشتر است و منتظر جبران آن نیستید؟و یا اگر کادویی دریافت کردید قیمت و ارزش مادی آن اهمیتی ندارد؟و در وقت مناسبش شما نیزهدیه ای فراخور توان خود فراهم نموده و ابراز محبت می کنید ؟
این روزها بازار هدیه ها و کادو ها وعیدی دادن ها داغِ داغ است .
سال نو شده ودیگر هیچ بهانه ای برای نرفتن به جاهایی که نرفتید ندارید ، حالا بعضی جاهارا باید به مناسبت ازدواج ، تولد ،منزل نو و....کادو ببریدیا نه اصلا باید به بچه هایشان عیدی بدهید 
 به چه چیزی فکر می کنید ؟بزرگی و کوچکی کادو چقدر برایتان مهم است ؟ این که آخرین دفعه ای که برایتان کادو آوردند چه قیمتی داشت ؟حالا چقدر باید برایشان مایه بگذارید ؟به بچه های شما چقدر عیدی دادند ؟چند تا بچه دارند؟ شما باید چقدر عیدی بدهید ؟
موقع حل مسئله ،از ریاضی بدمان می آید اما در این مواقع محاسبات ریاضی را به دقت انجام می دهیم و هیچ اعتراضی نداریم و توجیه می کنیم که نمی خواهیم زیر دین دیگران باشیم !!!به اصطلاح جبران می کنیم !!!
مگر می توان محبت را جبران کرد ؟با چه بهایی؟؟!!!!!
کاش عیدی ها همان تخم مرغ هاوگردو های ریز و درشتی بودند که بچه ها در پرچین لباسشان می ریختند .
کاش هدیه ها از سرصدق و صفا بود نه از روی تلافی و جبران کردن و چشم هم چشمی.
پیامبر گرامی ما می فرمایند:به همدیگر هدیه بدهید تا دل هایتان به هم نزدیک شود .
آیا هدیه ها یی که امروزه ما به همدیگر می دهیم دل ها را به هم نزدیک می کند ؟


   


نوشته شده در  پنج شنبه 86/1/9ساعت  6:0 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

میدانستی وقتی آسمان ابری می شود و خود را پشت ابرها پنهان می کند به دنبال این است که، بعد از رفتن ابرها خودش را زیباتر از قبل ظاهر کند و به آغوش زمین برگرداند.
در آن دور دست ها ،جایی که افق برزمین بوسه می زند، رعد و برق گوشه چشمی به زمین نشان می دهد و رگبار باران امان از زمین می گیرد اما زمین به امید این که بتواند طراوت و شادابی را دوباره تصاحب کند تحمل می کند ، بالاخره ابرها کنار می روندو رنگین کمان زیبا ظاهر می شود و آسمان آبی تر از همیشه خودش را در آغوش زمین می اندازد و زمین با طراوتی جان افزا به آسمان بوسه می زند و هر دو شادابی و لطافت را برای هم به ارمغان می آورند .
دو روز است که باران بهاری امان از شهر و خانه ها گرفته و زیبایی را به آ ن ها هدیه کرده است آن قدر زیباست که  از پشت پنجره به آن نگاه کردن هم ؛تو را راضی نمی کند .وقتی از درون اتاق به آن می نگری با صدای دلنشینش تو را به ضیافت قطراتش دعوت می کند 
تابه خود آیی می بینی که زیر باران ایستاده ای و از میهمان نوازی اش لذت می بری .
«باران به چه زبانی سخن می گوید که هر گیاهی سرا پا گوش است.»
کسی را نمی توان یافت که زیر باران رفتن را دوست نداشته باشد و از باران لذت نبرد .راستی چرا؟!!!
باران پاک است بی رنگ و بی ریاست صادق است هر آن چه هست هست، دو گانگی ندارد . تفاوتی قائل نمی شود ونعمت خود را بر همگان ارزانی می دارد  خود پاک است و همه چیز را می شوید و پاک می کند  
کاش من هم مثل باران ،پاک و بی آلایش بودم یک رنگ و بی ریا .

 


نوشته شده در  سه شنبه 86/1/7ساعت  5:6 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

<   <<   6   7   8   9      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :