سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادگاری های مادر بزرگم  امروز وقتی داشتم یکی از ویترین های آشپزخانه را تمیز می کردم چشمم به نعلبکی های جهیزیه ام افتاد، با دقت تمیزشان کردم ؛ چقدر ایام زود می گذرند.
به فنجون هایی رسیدم که یکی از بستگانم ، چشم روشنی آورده بود ، تند تند تمیزشون کردم و سرجاشون گذاشتم . ویترین بعدی یه چیزهایی بود که به آسونی نمیشد ازشون گذشت ؛ آخرین کادوش بود ؛ چند ساله ، که دیگه تولدم را تبریک نگفته ،آخه دیگه نیستش که به نوه ی عزیزش بگه: پیربشی مادر.
 چند دقیقه ای با دلتنگی به ظروف سفالی قشنگی که بهم داده بود نگاه کردم به شدت دلم برای چشمای معصومش تنگ شده بود معمولا ماه رمضان می اومد پیش ما و برکت ، خونه ی ما را پر می کرد .
سر تاسر ماه چند بار قرآن را از حفظ می خوند – چقدر دوستش داشتم –  اون چقدر من و بچه هام دوست داشت .

وقتی خونه تکانی می کنیم ، دست ها کار می کنند ، چشم ها می بینند و مغز تمام خاطرات را مرور می کنه و ما را به یاد همه ی کسانی که دوستشون داریم یا حتی ازشون دلخوریم می اندازه و بعد دل زنده میشه ، جوونه می زنه و از نو شروع می کنه ، مثل بهـــــــــار، موقعی که ، خاک سرد گرم میشه ، جون میگیره و تمام بذرهایی که معلوم نیست از کجا اومدند سبز می شند ، مهم نیست ، کجا بودند و کی اونا را آورده ، مهم اینه که سبز شدند .
مهم نیست که چه اتفاقاتی را پشت سر گذاشته ایم مهم اینه که دوباره داریم شروع می کنیم ، ما زنده ایم و داریم زندگی می کنیم .
اینکه چند تا عید دیگه من خونه تکونی می کنم معلوم نیست ونمی دونم ، اما می دونم که تا زنده ام تلاش کنم که دیگران را دوست داشته باشم و خاطراتم برای دیگران شیرین باشه ‌، نمی دونم کی این پیمانه پر میشه ، اما می دونم که فرصت ها به سرعت دارند از دست میرند و من بابت این فرصت های از دست رفته  در خسرانم .
باید امسال بیشتر مواظب ضرر و زیان های زندگیم باشم  ؛ نه، ضرر مالی را نمی گم .
می خوام به دیروز فکر نکنم می خوام به فردا فکرنکنم من در این لحظه زنده ام می خوام به همین لحظه فکر کنم .
( می خوام پاشم ناهار درست کنم الان همه گشنه می آند خونه ؛ اون وقت باید کامپیوتر را بذارم وسط سفره و بگم بفرمایید. )

پی نوشت :
می خوام بعد از این ، کادوهای ماندگار به دیگران بدم ؛ تا اگه روزی کسی خواست ، دستمالی به یادگار من بکشه ، دستمالش را با اشک چشماش نمناک کنه و بگه : خدابیامرزدش .

دارم خونه ام را گرد گیری درست و حسابی می کنم ، اما نمی دونم می تونم خونه ی دلم را هم غبارروبی کنم یا نه ؟ نمی دونم می تونم  تمام چیزهایی را که فضای دلمو را بیخودی اشغال کرده ، بریزم دور ؟

 

 

 

 


نوشته شده در  شنبه 86/12/11ساعت  10:48 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :