وقتی خونه تکانی می کنیم ، دست ها کار می کنند ، چشم ها می بینند و مغز تمام خاطرات را مرور می کنه و ما را به یاد همه ی کسانی که دوستشون داریم یا حتی ازشون دلخوریم می اندازه و بعد دل زنده میشه ، جوونه می زنه و از نو شروع می کنه ، مثل بهـــــــــار، موقعی که ، خاک سرد گرم میشه ، جون میگیره و تمام بذرهایی که معلوم نیست از کجا اومدند سبز می شند ، مهم نیست ، کجا بودند و کی اونا را آورده ، مهم اینه که سبز شدند .
مهم نیست که چه اتفاقاتی را پشت سر گذاشته ایم مهم اینه که دوباره داریم شروع می کنیم ، ما زنده ایم و داریم زندگی می کنیم .
اینکه چند تا عید دیگه من خونه تکونی می کنم معلوم نیست ونمی دونم ، اما می دونم که تا زنده ام تلاش کنم که دیگران را دوست داشته باشم و خاطراتم برای دیگران شیرین باشه ، نمی دونم کی این پیمانه پر میشه ، اما می دونم که فرصت ها به سرعت دارند از دست میرند و من بابت این فرصت های از دست رفته در خسرانم .
باید امسال بیشتر مواظب ضرر و زیان های زندگیم باشم ؛ نه، ضرر مالی را نمی گم .
می خوام به دیروز فکر نکنم می خوام به فردا فکرنکنم من در این لحظه زنده ام می خوام به همین لحظه فکر کنم .
( می خوام پاشم ناهار درست کنم الان همه گشنه می آند خونه ؛ اون وقت باید کامپیوتر را بذارم وسط سفره و بگم بفرمایید. )
پی نوشت :
می خوام بعد از این ، کادوهای ماندگار به دیگران بدم ؛ تا اگه روزی کسی خواست ، دستمالی به یادگار من بکشه ، دستمالش را با اشک چشماش نمناک کنه و بگه : خدابیامرزدش .
دارم خونه ام را گرد گیری درست و حسابی می کنم ، اما نمی دونم می تونم خونه ی دلم را هم غبارروبی کنم یا نه ؟ نمی دونم می تونم تمام چیزهایی را که فضای دلمو را بیخودی اشغال کرده ، بریزم دور ؟