وقتی یه بندباز روی بندی راه می ره ، دستاش را باز می کنه تا تعادل خودش را حفظ کنه ، به نظر میاد که می خواد زندگی را با تمام وجود در آغوش بگیره . او هرگز به پایین نگاه نمی کنه ، به پشت سرش هم توجهی نداره و فقط نگاهش به روبه روشه ؛ و هر قدمشو را با یک دنیا امید بر میداره و دوباره میذاره ، طناب زیر پاش می لرزه و او در حالی ادامه میده که همه ی تماشاچی ها فکر می کنند هر لحظه درحال افتادنه ،اما فقط خودش میدونه که داره چیکار می کنه و چه موقع در خطره . نه با فریاد تماشاچی ها می ترسه و نه از هورای اونا به وجد میاد.
او میدونه که ؛ فقط یه لحظه غفلت و یک خطا کافیه که اونو از اون بالا پرت کنه پایین ، اما او به امید این که دوباره روی زمین قدم بزنه، راهشو ادامه میده .
دنیا به باریکی همان بند می مونه و ما همون بند بازی هستیم که فقط یک بار از روی این بند عبور می کنیم ، کافیه دستامون را باز کنیم و زندگی را در آغوش بگیریم و به جای این که برگردیم و پشت سر را نگاه کنیم فقط پیش رومون را در نظر داشته باشیم . نه با کف و هورای دیگران مغرور شویم و نه با های و هوی دیگران جا بزنیم .
و فراموش نکنیم که بند بازی به سلامتی از روی این بند عبور می کند که اعتماد به نفس کافی داشته باشد