به دوست خود گفتم : به او بنگر چگونه بر دست های دوست تکیه زده است در حالی که دیروز بر دست های من تکیه زده بود.
گفت: فردا نیز بر دست های من تکیه خواهد زد.
گفتم: بنگر که چگونه در کنار دوست نشسته است در حالی که دیروز در کنار من بود.
گفت: فردا نیز در کنار من خواهد نشست.
گفتم : به او بنگر چگونه از جام او می نوشد در حالی که دیروز از جام من می نوشید.
گفت: فردا نیز از جام من خواهد نوشید.
گفتم: به او بنگر چگونه عاشقانه به او می نگرد در حالی که دیروز با چشمانش مرا سیراب می کرد.
گفت : فردا نیز مرا سیراب خواهد کرد.
گفتم: به آواز او گوش فرا ده ، چگونه در گوش او عاشقانه می خواند در حالی که دیروز آن را بر گوش من می نواخت !
گفت: فردا نیز در گوش من خواهد نواخت.
گفتم : به او بنگر چگونه او را می بوسد در حالی که دیروز مرا می بوسید.
گفت: فردا نیز مرا خواهد بوسید.
گفتم: چه معشوقه ی عجیبی است.
گفت: آری زندگی دنیوی همچون معشوقه ، بی وفاست.
اما زندگی وقتی با معنا می شود که تعادل بین همه ی امورش برقرار باشد نه چنان به آن دل ببندیم که انسانیت مان را فراموش کنیم و نه چنان با آن بیگانه شویم که پیله ای به دور خود بتنیم و در میان مه غفلت از دیگران گم شویم.
آری باید .....................................................
به دستانش تکیه دهیم اما محو چشمان خیره کننده اش نشویم .
در کنارش بنشینیم اما ازجام می اش ننوشیم.
به موسیقی اش گوش فرا دهیم اما سرود هستی را زیر لب زمزمه کنیم .
با او همگام شویم اما در مسیری که خود تعیین می کنیم.
نوشته شده در شنبه 86/7/21ساعت 5:0 صبح  توسط بهار
نظرات دیگران()
لیست کل یادداشت های این وبلاگ