غنچه از خواب بیدار شد و با زیبایی تمام عشوه گری کرد. خار به گل خندید و سلام گفت ولی جوابی نشنید ، خار رنجیده خاطر شد و هیچ نگفت ، ساعتی چند گذشت و گل زیباتر از همیشه خود نمایی کرد دست بی رحمی آمد تا گل را بچیند ، گل سراسیمه و وحشت زده گریست و نمی دانست که چه باید بکند خار که متوجه این قصه شده بود با همه ی توان در آن دست خلید و گل از مرگ رهید.
صبح فردا که رسید خار با شبنمی از خواب پرید ؛ گل صمیمانه به او گفت : سلام ؛ سلامی که سرشار از عشق و ارادت بود.
در کنار ما هم چیزهای زیادی است که تصور می کنیم وجودشان ضروری نیست اما در لحظاتی از زندگی آن چنان نیازمند شان خواهیم شد که نبودشان مرگ است و حضورشان زندگی .
نوشته شده در دوشنبه 86/5/1ساعت 11:8 عصر  توسط بهار
نظرات دیگران()
لیست کل یادداشت های این وبلاگ