آخر کلاس می نشست ، بسیار زیبا و بشاش بود انگار لبخند ؛ جزیی لاینفک از چهره ی معصومش بود . نگاهش که می کردی قادر به تشخیص آن همه درد و رنج نهان در آن صورت زیبا و خنده رو نبودی .
در یادگیری ریاضی کمی کند بود چند زنگ تفریح را با او گذراندم تا درس را برایش مرور کنم .
آن روز مدرسه مولودی داشت ؛ بچه ها را به سالن تشریفات بردند .
از میترا پرسیدم : دوست داری به مولودی بروی ؟ اگر دوست نداری بمان تا درس جدید را برایت بازگو کنم .
پذیرفت .
صمیمانه تر کنارش نشستم و تقسیم اعشاری را به او آموزش دادم . خندید و گفت یاد گرفتم . وقتی از یادگیری اش یقین حاصل کردم با هم خودمانی تر شدیم و مختصری از زندگی اش را روی دایره ی دلم ریخت .
مادر به تازگی یک جفت دو قلو به خانواده ی پر جمعیت شان افزوده بود و پدر به شدت بیمار بود . نخواستم که بیشتر باعث آزارش شوم و به او توصیه کردم تا خودش را سرگرم درس خواندن کند .
اواخر اردیبهشت 90 پدر در گذشت و میترا با غم و اندوه فراوان ؛ امتحانات خرداد را سپری کرد .
مادر بود و هزینه های زندگی و تعدادی فرزند که به جز یکی دو تا ؛ بقیه یا دم بخت بودند ، یا مشغول به تحصیل ، یا کوچک و نو پا ...
امروز صبح 91/1/19 خبر فوت میترا مدرسه را بر سرم آوار کرد .
طفل معصوم ، دنیا را با آن همه عظمتش؛ با کمی نفت و یک کبریت معاوضه کرده بود .
شاید سهم او از زندگی کوچکش ؛ یک کبریت و اندکی نفت و خروارها رنج و مشقت بود .!
به کدامین رنج چنین کردی ؟طاقت تحمل کدام درد را نداشتی ؟
عزیزم آن روز که تقسیم اعشاری را به تو آموزش دادم گمان کردم می دانی سهم تو و امثال تو از دنیا ؛ همان دهم و صدم و هزارمی است که بعد از ممیز بی عدالتی ها قرار می گیرد .
به خیالم آموختی چگونه می شود کمترین هستی را بر بیشترین نیستی تقسیم کرد و ناچیزترین بودنی را دوست داشت .
به تو یاد دادم که چگونه کم بر زیاد تقسیم می شود و آب در دل ها تکان نمی خورد !
به تو آموخته بودم که چطور می توانی عدد یک را بر بی نهایت تقسیم کنی و امیدوارانه ؛ پاسخی هر چند ناچیز به دست آوری.
به تو پیشروی در تقسیم را آموختم پیشروی در مسیری که ادامه اش به نظر ناممکن بود ؛ تا در زندگی از چیزی نهراسی و جا نزنی و تا آن جا که ممکن است پیش روی .
از پشتکار و مداومت برایت گفتم .
پس چه شد آن همه آموزش ؟
آن روز صمیمانه کنارت نشستم تا طعم شیرین محبت را بچشی و بدانی آن چه نمی میرد مهربانیست و تو خوبتر از مهربانی بودی .
فقط یادم رفت از صبر برایت بگویم ... از نسیم صبری که گاه گداری از بهشت بر زمین می وزد .
فراموش کردم بگویم که زنان و مادران این بوم فقط با شهد صبوری می توانند بر تلخی مشکلات فائق آیند .
نمی دانم آن گاه که کبریت بر بدن نحیفت می کشیدی به چه می اندیشیدی؟
چقدر دنیا برایت تار شده بود که زندگی نازنینت را به بهای نور اندکی فروختی؟!
مگر آتشی که بر جان خود افروختی چقدر می توانست بر سایه ها چیره شود ؟
دنیا با این وسعت و عظمتش فقط برای جثه کوچک تو جایی نداشت ؟ !
از صبح به زمین و زمان بد و بیراه گفته ام .
به فقر ، به بی خیالی ، به بی عدالتی ، به غفلت ، به خودخواهی و خودبینی ، به اختلاف طبقاتی ، به درماندگی.
به همه ی کسانی که گماشته می شوند تا دردی از دل مردم برچینند و بر نمی چینند .
به آنانی که عوض آن که به منافع و مصالح مردم فکر کنند به فکر زر و شهرت و سیاستند.
از همه بیزارم ؛ از آن هایی که زندگی مردم را به دست گرفته اند تا رفاهی نسبی برای ملت فراهم آورند اما نتوانستند ، یا توانستند و نخواستند .
آنان که بر مسند نشسته اند تا چراغی بیفروزند و نیفروختند .
چرا باید عرصه بر مردم تنگ شود و فشار زندگی آن قدر زیاد باشد که طفلی 12 ساله منتظر طلوع فجر در پس تاریکی شب نماند و حس کند سهمی از این دنیای بزرگ ندارد و حجله ی عروسی را با چاله ی تنگ و تاریک گور طاق زند ؟
چه روزگار نکبتی یست ؛ هر کس در پی آنست که گلیم پوسیده ی خویش را از گل و لای بیرون کشد و تا آخر طی طریق کند.
از خودم بیزارم ، از نظام غلط آموزش و پرورش بیزارم !
اگر کلاس و معلم و مدرسه ؛ درس زندگی و صبر و امید به تو آموخته بود ؛ تو امروز اینگونه ناامیدانه از زندگی و مصائبش نمی گریختی و ترکه ی تر و نازک جسمت را به آتش نمی کشیدی!