مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند
وقتی خانه تکانی تمام شد پوست دستم چون سمباده خشن شده بود . با پماد A+D چرب شان کردم .
انگشتان دستانم حسی نداشتند و کف پاهایم ؛ به تلافی آن همه ایستادگی ؛ انتقام از جانم می ستاند؛
تا آن جا که خواب از چشمم ربوده بود .
سال که نو شد آن همه درد و خستگی را به اسفند سپردم تا دودش کند و بهار راه گم نکند.
اکنون که عمیق تر نگاه می کنم در می بایم که چه موجود غریبی ام !! دو طبقه ساختمان را تمیز کردم و برق انداختم اما از پس این کلبه ی کوچک - که اندازه ی یک کف دست هم نیست - بر نیامده ام !!!
چند روز از سال نو می گذرد و من هنوز نتوانسته ام دل دوده بسته را ؛ از غبار بزدایم !
نتوانسته ام فراموش کنم و ببخشم !!
دلم چون سنگ خارا شده و با هیچ پمادی نرم و لطیف نمی شود !
احادیث و جملات گهرباری از بزرگان در باب گذشت شنیده و خوانده ام اما هیچکدام مشخص نکرده اند که چقدر باید بخشید ؟
یک بار ، دو بار ، سه بار ،... چند بار باید گذشت ؟
هیچکس نگفته که اگر بارها بخشیدی و باز در حقت ظلم شد ؛ آن وقت چه ؟
آن هنگام که چوب خط خاطی پر می شود چه باید کرد ؟
هر بار بهانه ای برای بخشیدن می تراشی تا دلت را جلا دهی و آرامش را به خود هدیه کنی .
یک بار به بهانه ی ماه رمضان و بار دیگر به بهانه ی عید نوروز . دفعات بعد به چه بهانه ای ؟
راستش مانده ام ...
شاید گذشت زمان ...
اما نه این زمان ... شاید آن زمان ...
فعلا وقت پند و اندرز به دل نیست؛ حساس و نافرمان شده ! گوش به جان نمی سپارد تمرد می کند.
شاید وقتی دیگر ...