سفارش تبلیغ
صبا ویژن

میگند امروز تولد وبلاگمه ( بهارمه ) !! به گمونم درست میگند .
 85/12/21 کلنگ شو زدم حالا 5 ساله شد ...


همیشه دوست داشتم زیر بارون قدم بزنم تا خیس خیس بشم ... توی چمنزار بدوم ... تاب بازی کنم ... بلند بخندم ...  توی صحرا داد بزنم ... دوچرخه سواری کنم ...
اما نمیشد آقای "عرف " و آیه اله "شرع " به بانو اجازه نمی ده ... یا زشته یا حرام ...

دوست داشتم افکارم بسته نباشه ... اندیشه هام نو باشند ... با ایده ها و افکار دیگران ( به دور از حنسیت شون ) تعامل داشته باشم ...
بشناسم ... خودم و دیگران را و اجتماعی که در آن زندگی می کنم و کمی فراتر از آن ...

شنیده بودم هر سری ، عقلی داره ! اینجا سرها دیده نمی شند اما عقل هاشون را میشه دید ...
پوست و مو و چهره مهم نیست دیدگاه ها و نگرش ها مهم اند ...

به منظوری عمیق " بهار " متولد شد ؛ منظوری که میشد در جامعه ی حقیقی هم محقق بشه ... اما نشد ...  محرم و نامحرم ، آفتاب و مهتاب ، پنبه و آتش ، مرد و زن !
پیوند خانواده ، تعهد ، پای بندی به اصول اخلاقی ؛ همه و همه مانع  می شدند ...

این که ؛ نگاه دیگران به زندگی را بشناسم ، با افکار و عقاید شون آشنا بشم و از دیگران یاد بگیرم بد نیست منوط به این که رعایت حد بشه ؛ اون وقت هیچ تبری به ریشه ی عرف و شرع وارد نمی شه  ...

 همه بر این باورند که زن برای خونه و مرد واسه بیرون ساخته شده...

تحمیل این باور ، منجر شد که غیر از مدرسه ، کانالی دیگه ای به اجتماع بزنم . کانالی که مرا به اقیانوسی از داده ها متصل می کرد ، تا ضمن رعایت خط کشی عابر زنانه  ، اندیشه هامو با اندیشه های دیگران به اشتراک بذارم ، نگاهمو به زندگی ویرایش کنم ... دنیا را بشناسم و نشناخته ، زندگی را ترک نکنم ...

حالا 5 سال است که بطئی و به مرور از هر مقوله ای چیزکی آموخته ام ... آموختن همیشه برام هیجان انگیز است ...

امروز فرصتی دست داد تا از شما آموزگاران مجازی و همراهانی که بی هیچ چشمداشتی در این مسیر همراهی ام کردید ، اونایی که صمیمانه پشت سرم آب پاشیدند ، اونایی که با کامنت های گرم شون مشوقم بودند ، اونایی که نماندند اما سایه ی وفادارشون را همیشه حس کردم و همه ی کسانی که دانسته هاشون را متواضعانه در اختیارم گذاشتند تا درست زیستن و خوب فکر کردن را بیاموزم سپاسگزارم ...و یک تشکر مخصوص برای کسایی که غرغر ها و نق نق هامو به گوش جان خریدند و با سکوت شون خجالتم دادند ...

اعتراف می کنم که 5 سال با بهار بزرگ شدم و نگاهم به اندازه ی 2628000 دقیقه به دنیا تغییر کرده . اما هنوز مثل بچه ها دوست دارم تاب بازی کنم ، زیر بارون قدم بزنم ، روی چمن ها بخوابم و به آسمون نگاه کنم و ...

                 


نوشته شده در  یکشنبه 90/12/21ساعت  7:7 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :