سلام
این جا همه چی رو به راه است و همه خوبند .
هوا آفتابیست و گرد و غبار راه تنفس را گرفته ! دست به دامن خدا شده ام تا اندکی باران ببارد ، شاید خاطره ها تازه شوند.
اگر از احوال این جانب خواسته باشی غمی نیست جز دوری شما ؛ یعنی همان شادی ، مهربانی ، امید.
هیچ ملالی نیست مگر خاطر ِخاطره های دور و نزدیک . خاطره های دیروز، امروز که نقش گذشته و حال را بر سینه ی زندگی حک می کند.
آن گاه که تیشه ی غم نقش خاطره را قطعه قطعه کند ، حیات از دنیا رخت می بندد .
زوزه ی باد قصه ی فصل را گوش به گوش نقل استمراری خواهد کرد. حیف که فقط گوش می شنود و چشم نمی بیند! کاش چشم و گوش با هم یکی می شدند !!
خدا کند عمری باقی نمانده باشد که بیش از این مکدر شود ... و رنگ ها رنگ بسایند ...
سخن سفید به سکوت خاکستری ، امید صورتی به یاس یاسی ، شادی پاک آبی آسمانی به غم خاکی ِزمینی ، آرامش سبز چمنی به جنجال لجنی و زرد مهربانی به سرخی خشم بگراید.
پایی نمانده تا نرم و نازک به دیدارت آید ، دست عطوفت شکسته تا بر گردنت شاخه ی مهر بیاویزد .
افسوس ، هرگز گوشه ی نگاهت آن قدر گرم نشد که خارک های انتظار خرما شوند.
اگر احوال اهل و عیال را جویا باشی به تو خواهم گفت ؛ زن " مردیست با یک سر و هزار قلب " .
که هر هزار تایش ره توشه ی راه شده است ، قلب وسیع و جاده ، باریک و پر پیچ و خم.
از من می شنوی آن قفس برای این پرنده کوچک بود.
کاش شکوفه ها به ریشه وابسته نبودند و شاخه ها به ساقه عادت نکرده بودند.
پس از این بمان و زندگی کن ، باران دوباره پنجره ی خانه ی خاطره را خواهد شست .
و بوی نم خاک از گِل تن بر خواهد خواست .
می دانم که قناری خانه یمان به رفت و آمدها کاری ندارد و همیشه خواهد خواند .
دیگر عرضی نیست مگر صبوری تو ...