پاییز طبیعتی ملون دارد که با سرشت من سازگار نیست ! اما چون « تو » خواستی می نویسمش.
زیبایی رنگ های دلفریبش ستودنیست و رنگ به رنگ شدنش حیرانیم را افزون می کند!
ریتم بارش بارانش ؛ ساحره وار آن را که جانی در تن دارد مسحور خویش می سازد .
این فصل چون شراب هفت رنگی است که لذت مستی اش را در فریاد برگ ها زیر کفش هایت می چشی!
پاییز که فرا می رسد مرا در تناقضی ناجور فرو می برد!
سبب چیست که باد زوزه ی می کشد و بر تنه ی درختان می پیچد ؟ با این سرعت به کدام مقصد؛ بین شاخ و برگ ها
" لایی " می کشد؟!
نمی دانم چرا برگ از شاخه دل می کند و کمی آن طرف تر در آغوش "خاک" دل می برد و قصه ی بازندگی و برندگی
تکرار می شود !
شگفتا ! یکی ببازد تا دیگری ببرد !
نمی دانم پاییز شعر فصل می خواند یا نغمه ی وصل ؟
ریزش برگ ها از بی وفایی شاخه هاست یا از جاذبه ی جاودان زمین ؟
نکند دست تصاحبگر باد در کار است؟!
به گمانم برگ ها طعمه ی بی غیرتی پاییزند!
راز این مرثیه ی زرد خدا داند و بس!
از همه چیزش متحیرم!
حتی از کوچ پرستو ! ... (این همه صغری کبری چیدم تا از کوچ پرستو برایت بنویسم .)
عزیزکم ؛
پرستو را با گرما عهدی است که با هر بهار تازه می شود وطن پرستو بهار است و اگر بهار مهاجر است از پرستو مخواه که بماند و در این فصل بار سفر نبندد!
وطن "پرستو " دل است ، فراسوی گرما و سرما و شمال و جنوب !
با تقدیر نجنگ ! خواست "او" بود که در آن شب بارانی کوچ کند و ده ها برگ مرطوب از خاطراتش را برایت به جا گذارد .
برگ هایی که تا کنون جان به کفش ها نسپرده اند .
هنوز سردی آن باد صبحگاهی ؛ که نه بر تن، بلکه بر جانت نشسته را فراموش نکرده ای!
و قاصدکی که سبکتر از زمان و عزیزتر از زمین و سرزمین ، بر شانه ی لرزان و خسته ات ؛ تمنای شعر وداع داشت !
ترانه ای که تا به امروز نخواندی اش!
پ . ن :
1- این متن درخواستی بود و هیچ ربطی به من نداشت.
2- پاییزم را خیلی سخت و با یک جنگ نرم شغلی شروع کردم وقتی گردنت کج نیست و بلد نیستی بله قربان بگویی! پس باید یاد بگیری درست و به جا بجنگی...
سنگین ترین دردها چون از صافی زمان بگذرند به چیزی توصیف ناپذیر اما مطبوع تبدیل می شوند
و جملگی تلخی ها به چیزی که طعمی بسیار خاص اما به هرحال شیرین دارند
الان آرامم...
و اگر نبود " آن " که گاه دار مرا به دوش کشید و گاه دورم گشت ؛ اکنون این چنین آرام ضربه بر کیبور نمی نواختم.