پاهایم مثل قلبم بی قراری می کنند و زنگ استراحت را به صدا در آورده اند ... روز خسته کننده ای را پشت سر گذروندم. جلسه ی پر تلاطم ظهر مجال جواب دادن به تلفنت را ازم گرفت ... دلم برای صدای مهربون و خش دارت تنگ شده بود ... تا همین نیم ساعت پیش که بهت زنگ زدم به شدت مشغول کارهای عقب افتاده بودم .
از ظهر به دنبال طنین صدایی بودم تا با یه جمله ی آرام بخش، تحمل بقیه ی روز را برام آسون کنه ؛ حالا که از پشت سیم های خاردار دوری از ته دلت گفتی : « کاش نزدیکت بودم تا کمکت می کردم و نمیذاشتم این قدر خسته بشی ». کمی آروم شدم
دلم برات تنگ شده ...مادر من
حالا معنی اون همه خستگی و پریشونی عمیق پشت چشاتو درک می کنم .
وقتی روی فرش ایوان حیاط ؛ خواب چشماتو به گروگان می گرفت و دخترک بازیگوش را در حسرت یک نگاه مهربون ساعت ها پشت دیوار پلک هات منتظر نگه می داشت غمگین می شدم .اما اکنون می دانم که پنهان کردن چیزی که آمدنش از اراده خارج است بسیار طاقت فرساست.
امروز عصر که صدای مشتاق نوه ات را از پشت گوشی شنیدم که تمنای پارک رفتن داشت خستگی را
کف پاهام غل و زنجیر کردم و پریشونی را پشت حدقه ، جایی دور از نظر نگه داشتم و تمنای نوه هایت را
اجابت کردم تا مهر مادری ام را به کمال رسونده باشم .
نگاه های حیران و وامونده را ازشون دزدیدم تا جام شیرین شون را با تلخی روزگارم پر نکنم .سخت بود مادرم ؛ خیلی سخت !
گاهی ناخواسته به یاد اون جمله ی نامفهومت می افتم که با التهاب می گفتی : آخی مادر ... کاش اون شب خوابت برده بود !!
و من نمی دونستم از کدوم شب ملال آور حرف می زنی !
چقدر کودکانه و بی توقع به همون چهره ی خسته ات اکتفا می کردیم و به چشمای خواب الوده ات چشم می دوختیم و با دستاهای کوچک مان موهای آشفته ات را نوازش می کردیم .
کاش هنوز طفلی خردسال بودم و با عروسکهایم انتظار آمدنت را تقسیم می کردم .
مادرم ... مهر مادری خستگی و حیرانی نمی شناسد ... می شناسد ؟
فدای تو که برایم مظهر عطوفت و رافتی .
نوشته شده در سه شنبه 89/2/21ساعت 12:5 صبح  توسط بهار
نظرات دیگران()
لیست کل یادداشت های این وبلاگ