سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران که شروع به بارش می کند ، سخت ترین سنگ خارا را می شکند و می شوید ؛ گل آلود و جاری می شود . عاقبت؛ آن همه افت و خیزش فرو می کشد و همه ی آن چه را که در خروشش بلعیده است به جریان آرام دریا می سپارد.
در عجبم از بارش افکار پیاپی که هنوز نتوانسته مغز کوچکی را بشوید و خاطرات دیرینه اش را در تلاطم امواج خویش غرق کند و پس از هر بار سرکشی فرو نشیند و آرام گیرد
.
سعی می کنم چون چشمه آرام و روشن باشم اما تا تلاش برای کسب آرامشی به ثمر می رسد ؛ موجی تازه از جا می کندم و خاطراتی را زنده می کند که مرا تا مرز جنون و عصیان می کشاند
.

باز امشب خاطرات تلخی برایم زنده شد که آرزوی فراموش کردن شان را به گور خواهم برد خاطراتی که با هیچ توجیهی ، شیرین نمی شوند و به بی هیچ بهانه ای کنگر نخورده ؛ لنگر انداخته و ماندگار شده اند
.

آن صبح  ... آن روز ... آن غروب... آن لحظه  ... اوقاتی اند که زندگی را به ورطه ی فراموشی می کشاندند .
روزهای گم شده در تاریخ ؛ اشک هایی مهار شدند که قصد فرود اضطراری داشتند و برج مراقبت اجازه ی فرود نداد
.
آن موقع بغضی به دل نشست که به قصد ویرانه کردن آمده بود همان زمان او ؛‏ او که بدون اسب ، زیر آفتاب سوزان آمده بود اجازه ی آبغوره گرفتن نداد
!!!
همان روزها بود که زندگی را فراموش کردم
.



نوشته شده در  سه شنبه 88/11/27ساعت  11:2 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :