دهم بهمن 88 است و دلم هوس باران دارد ، بارانی تند و وحشی ، رگباری بی امان و بی وقفه ،با دست هایی آزاد از چتر و چادر ، بی پرده و بی حائل ، زیر چادر سبک آسمان.
دلم هوس یک روز بدون دغدغه ، بی هول و هراس از کار و بچه و خانه و همسر و پخت و پز و رفت و روب دارد.
بی اندیشه ، تهی از افکار جاری شده در خروش گذشته و حال و آینده ، خالی از چه کنم چه کنم های روزانه .
خالی از ماضی بعید از مصدر تاسف ، تهی از ملاحظات حال استمراری و آسوده از نگرانی های افعال مستقبل .
یک روز مملو از شادی و سرشار از آسودگی خیال.
دلم هوس آسمانی بدون خورشید با ابرهای تیره و تار دارد و برف های سفیدی که اشعه های خورشید را در هم می شکند تا منشور هفت رنگش چشم امید را بنوازد .
سکوت و آرامش یک صبح سرد دل انگیز برفی و بخار فنجان قهوه ی ترک و تماشای آدم برفی هایی که به دنیا دل نبسته اند و قصد آب شدن و فرو رفتن در آغوش خاک را دارند.
به گمانم زمین هم از سفید پوشی حجله تا کفن پوشی قبر می هراسد ، شاید می خواهد با لباس همیشگی اش در آغوش خاک بماند و سفید پوش نشود ! شاید هم دوست دارد همواره تاجی از شکوفه های صورتی بر راس بهاری اش باشد و شالی سبز بر گردن تابستانی و قبایی هفت رنگ بر قامت پاییزی اش ! زهی خیال باطل که پرستوهای شادی قرار ماندن ندارند و کوچ می کنند ...
دلم هوس روزی متفاوت دارد با عطری از چند شاخه گل مریم و نرگس در فضایی عاری از پوی پیاز داغ و قورمه سبزی و بخار پلوی زعفرانی و دمپختک به.
نوشته شده در جمعه 88/11/9ساعت 10:45 عصر  توسط بهار
نظرات دیگران()
لیست کل یادداشت های این وبلاگ