قطار میرود
تو میروی
تمام ایستگاه میرود
و من چقدر سادهام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستادهام
و همچنان
به نردههای ایستگاه رفته
تکیه دادهام!
تکیه دادهام!
تکیه دادهام!
قیصر امین پور
و :
« امواج ، بی امان،
از راه می رسند
لبریز از غرور تهاجم.
موجی پر از نهیب
ره می کشد به ساحل و می بلعد
یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب.»
سهراب
کلامی را که نتوانی اش گفت به بغض و بغض را به اشک تبدیل کن .بعد تمام حرف هایت را که در اشک هایت جمع شده در جام چشمانت حلقه کن اما اجازه فرودش نده ... قانون جاذبه زمین را چون تمام جاذبه های دیگر نادیده انگار کن ...
پلک نزن ، خیره شو ، خیره تر ! به خیرگی خیره سری هایت ! بگذار تا چشمه ی اشک بسوزد و خشک شود ؛ بگذار حسرت سر خوردن بر دلش بماند اما بر خاک نیفتد ... بگذار آن همه راز در حلقه ای تنگ مدفون بماند.
بگذار معصومیت نگاه باران خورده اش ناتمام باشد و نمناکی جنگل ؛ نارسا ...
« بی اشک چشمان تو ناتمام است و نمناکی جنگل نارساست» از سهراب
چیز تازه ای نبوده و غریب هم نیست که « اشیا با ارزش تر از انسان ها باشد !»
یه چیز دیگه :
زیبایی در قلب کسی که مشتاق آن است روشن تر می درخشد تا در چشم کسی که آن را می بیند.
نوشته شده در پنج شنبه 88/10/17ساعت 4:26 عصر  توسط بهار
نظرات دیگران()