گفتم که چرا دورتر از خواب و سرابی
گفتی که منم با تو ولیکن تو نقابی
فریاد کشیدم تو کجایی ، تو کجایی
گفتی که طلب کن مرا تا که بیابی
چون همسفر عشق شدی ، مرد سفر باش
هم منتظر حادثه ، هم فکر خطر باش
هر منزل این راه بیابان هلاک است
هر چشمه سرابی ست که بر سینه ی خاک است
در سایه ی هر سنگ اگر گل به زمین است
نقش تن ماری ست که در خواب کمین است
در هر قدمت خار ، هر شاخه سر دار
در هر نفس آزار هر ثانیه صد بار
چون همسفر عشق شدی ، مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش
گفتم که عطش می کشدم در تب صحرا
گفتی که مجوی آب و عطش باش سراپا
گفتم که نشانم بده گر چشمه ای آنجاست
گفتی چو شدی تشنه ترین ، قلب تو دریاست
گفتم که در این راه ، کو نقطه ی آغاز
گفتی که تویی تو ، خود پاسخ این راز
نوشته شده در یکشنبه 88/8/24ساعت 11:46 عصر  توسط بهار
نظرات دیگران()
لیست کل یادداشت های این وبلاگ