در طبقه دوم ِ خانه ی پدری همسرم ، قشنگترین روز های زندگی مشترکمون را آغاز کردم و پس از یک سال صاحب دختری زیبا شدم در روزهای انتهایی شهریور،به قصد این که دخترم را به مهد کودک مطمئنی بسپارم به معدود مهدکودک های شهر سرزدم تا از وضعیت بهداشتی مهد کودک و شرایط ثبت نام اطلاعاتی کسب کنم اما آن قدر وضعیت ظاهری و بهداشتی این مکان ها نا مناسب بود که از سپردن دختر عزیزم به مهد کودک منصرف شدم و تصمیم گرفتم که فرزندم را به شخص مطمئنی در منزل بسپرم .
پس از پرس و جو های بسیار متوجه شدم که دراین شهر مرسوم نیست که کسی برای نگهداری بچه ای به خانه ی دیگری برود درواپسین روزهای تعطیلات تابستانی، پیرزنی که با دخترش زندگی می کرد حاضر شد از بچه نگهداری کند اما نه در منزل ما ،بلکه در خانه ی دامادش . با هزار عجز و لابه از او خواستم تا به منزل ما بیاید و بالاخره با مزایایی بیشتر قبول کرد .ما او را عمه خانم صدا می کردیم ، عمه خانم پیرزن دوست داشتنی و مهربانی بودو آثارزجرهایی که از زندگی کشیده بود روی صورتش نمایان بود .
بالا خره مهر مهربان آمد و من سال تحصیلی جدیدی را شروع کردم و چون دراین شهر غریب بودم حسابی به فرزندم وابسته شده بودم موقع رفتن تا آخرین ثانیه ها که امکان داشت در منزل می ماندم و به ناچار با یک دنیا غم خانه را ترک می کردم و موقع برگشت از مدرسه ، مثل برق وباد خودم را به کودک عزیزم می رساندم ؛میشود حدس زد آخرین کسی که وارد مدرسه می شد و اولین کسی که مدرسه را ترک می کرد کی بود؟!!همه ی همکارها می گفتند خانم بهار مثل جن می ماند معلوم نیست کی می آید و کی می رود!!!! خلاصه غیر از زنگ تفریح ها - که آن هم به دلواپسی می گذشت - زمان دیگری برای احوالپرسی از همکارانم نداشتم فقط به عشق دانش آموزها به مدرسه می رفتم و الحق که بچه های کلاس نیروی عجیبی داشتند وقتی آن ها را می دیدم ، غم غربت ودوری از خانواده و همه ی دلتنگی هام از یادم می رفت .
بر گردیم سراغ عمه خانم ، این عمه خانم ما یک ویژگی جالب داشت ساعتش با ساعتی که من داشتم فرق می کرد من با ساعت معمولی ِ همه به مدرسه می رفتم اما عمه خانم با ساعت آفتابی خودش ؛یعنی اگر آفتاب بود به موقع می رسید اما اگر هوا ابری بود با تاخیر، و با خراب شدن وضع هوا ،اوضاع منم وخیم میشد حالا فکر کنید مواقعی که باران ویا برف می بارید من در التهاب آمدن و نیآ مدنش می سوختم .
یکی از این روز های ابری ، نمی دانم آسمان از چی و از کی لجی شده بود که به شدت می بارید عمه خانم نیامد و من کلافه و بچه به بغل دم در انتظارش را می کشیدم ساعتی گذشت و از عمه خانم خبری نشد به ناچار درِچوبی طبقه ی اول را زدم و با نگاهی نگران به مادر همسرم گفتم که عمه خانم هنوز نیامده ؛ سکوت مرگباری فضای اطرافم را گرفته بود با نگاه های درد آلود التماس می کردم که فقط همین یک بار از فرزند دلبندم مراقبت کنید تا من به کلاسم برسم آخه من به غیر از کودکم ،نسبت به بچه های دیگری هم مسئولیت دارم ؛ اما کسی نگاه ملتمسانه ی من را نخواند بالاخره لب به سخن گشودم و از او اجازه خواستم تا از تلفن استفاده کنم وعدم حضورم را به مسئولین آموزشگاه اطلاع دهم ، در حالی که کودکم رابه زحمت در بغل نگه داشته بودم گوشی تلفن را- که در جای بلندی قرار داشت -برداشتم وشماره ی مدرسه را گرفتم.
---- الو سلام
---- سلام چرا نیومدی
---- راستش هنوز عمه خانم نیامده و من نمی دانم بچه را به چه کسی بسپرم .
---- مگر کسی نیست که از او مراقبت کند .
---- نخیر من نمی تونم بیام امروز را برام غیبت رد کنید .
----لازم نکرده ، بچه را هم بردار و بیا ؛ من خودم ازش نگهداری می کنم .
من تلفن را قطع کردم و دوباره در حالی که هنوز بچه را در آغوش داشتم شماره ی آژانس را گرفتم تا به مدرسه که خارج از شهر بود بروم .بچه را در یک پتو پیچیدم و منتظر آمدن تاکسی شدم در این حال برادر همسرم گفت : زن داداش ، فردا اول ماه رمضان است و من باید برای آماده کردن مسجد به آن جا بروم می توانم بچه را با خود ببرم و تا موقع برگشتن شما،از او مراقبت کنم من از او تشکر کردم وبا بچه سوار تاکسی شدم وقتی به عقب نگاه کردم مادر همسرم را دیدم که با نگاه ؛ نوه ی عزیزش را بدرقه می کرد باران به شدت می بارید کودک دلبند من آن روز، در محیط کار مادرش به خواب عمیقی فرو رفت .
بالاخره آن روز و روزهای دیگر گذشت ولی من هرگز محبت آن روز خانم مدیر را فراموش نمی کنم .
اکنون 12سال و چند ماه از آن روز می گذرد ودختر من در آستانه ی 13سالگی است ولی من آن روز بارانی را هرگز فراموش نمی کنم حالا هر گاه مادری را می بینم که فرزندش رازیر باران در آغوش گرفته، حس زندگی بیشتروبیشتردر وجودم شکل می گیرد.