با خود فکر کرد فردا روز عید خواهد بود و من برای خرید هدیه ی « جیم » فقط یک دلار و هشتاد و هفت سنت دارم .این نتیجه ی ماه ها پس انداز و صرفه جویی او بود .یک هدیه ی زیبا و تمام عیار و نادر . هدیه ای که لایق جیم باشد .
ناگهان از پشت پنجره به جلوی آینه آمد ، چشمانش برقی زد و به فاصله ی بیست ثانیه رنگ از چهره اش پرید ؛ به سرعت گیسوان بلندش را که تا زیر زانویش می رسید به جلوی سینه اش ریخت .
«جیم» دو چیز داشت که خودش و «دلا» به آن دو می بالیدند . یکی ساعت جیبی طلایی بودکه از پدر بزرگش به پدرش و پس از او به جیم به ارث رسیده بود . دیگری گیسوان بلند دلا بود . گیسوان زیبای دلا چون آبشار طلایی رنگی می درخشید و تقریبا شبیه دامنی تا زیر زانویش را می پوشاند . آن ها را ماهرانه به روی سرش جمع کرد و پس از مکث کوتاهی در مقابل آینه دو قطره اشک از روی گونه هایش لغزید و به روی قالی فرسوده و قرمز رنگ افتاد .
بلوز کهنه ی قهوه ای اش را پوشید و به عجله از در خارج شد .
در مقابل آرایشگاه «مادام سوفیا» ایستاد ؛ جمله ی " همه رقم موی مصنوعی موجود است " در روی شیشه ی ویترین مغازه توجهش را جلب کرد . از پلکان به سرعت بالا رفت و در حالی که مثل بید می لرزید ،خودش را جمع کرد و وارد سالن شد . با پیرزن فربه سفید مویی که سردی و خشکی از سرتاپایش می بارید ، روبه رو گشت و گفت :
مادام موی مرا می خرید ؟ پیرزن جواب داد : آری کلاهت را بردار ببینم چه ریختی است دلا کلاهش را برداشت و از زیر آن آبشار طلایی رنگ سرازیر شد .
مادام سوفیا در حالی که چنگال حریص خود را در خرمن زلف دلا فرو برده بود و آن را با ولع زیر و رو می کرد ، با خونسردی گفت : "بیست دلار" چشمان دلا از خوشحالی برقی زد . پس سراسیمه گفت : " حاضرم ؛ عجله کنید ."
* * *
دلا پس از دو ساعت جستجو ، زنجیری از طلای سفید بسیار سنگین و ساده و البته در خور ساعت جیم را با چانه ی زیاد به بیست دلار خرید .
هنگامی که به خانه رسید ؛ چراغ را روشن کرد و پس از گرم کردن انبر فر ، به ترمیم غارتی که از سخاوت توام با عشق بر سرش آمده بود پرداخت و موهای خود را آراست .
دلا زنجیر به دست در گوشه ی میز نزدیک در ورودی نشست ؛ تا صدای پای او را در پایین پلکان شنید لحظه ای رنگ از چهره اش پرید و شروع به دعا کرد .
"خدایا کاری کن که از نظرش نیفتم و همچنان زیبا به نظر بیایم ."
در باز شد و جیم وارد شد ایستاد و مثل مجسمه خشک شد .
دلا از پشت میز به سمت او رفت و فریاد کرد .« جیم عزیزم مرا این طوری نگاه نکن موهایم را برای خردی عیدی تو فروختم . تبریک بگو ، نمی دانی چه عیدی قشنگی برایت گرفتم .»
جیم با زحمت زیاد پرسید : موهایت را زدی؟
دلا جواب داد : « آیا مرا مثل سابق دوست نداری ؟ عصبانی نشو ؛ ممکن است موهای سرم به شماره در آیند ولی عشقم نسبت به تو از شمار اعداد خارج است !»
جیم ناگهان به هوش آمد ؛ بسته ای را از جیب پالتو بیرون آورد و گفت :
دلای عزیزم بیخود درباره ی من اشتباه نکن ! هیچ یک از این چیز ها نمی تواند ذره ای از عشق و علاقه ی مرا نسبت به تو کم کند . بسته را باز کن .
دلا با پنجه های سفید به سرعت بسته را باز کرد و فریادی از خوشحالی برکشید ؛ سپس ماتم گرفت و شیون به پا کرد . زیرا یک دسته شانه ای که مدت ها داشتن آن ها را آرزو کرده بود روی میز قرار داشت . شانه های گران بهایی که سالیان دراز فقط به دیدارشان دل خوش کرده بود و اکنون آن ها از آن او بودند ولی گیسوانی را که بایستی با آن زیور گران بها می آراست ، از دست داده بود .
سپس با چشمانی پر اشک و لبخندی گفت :جیم ، موهایم زود بلند می شوند .
ناگهان از جا پرید و دستش را مشتاقانه جلوی جیم گرفت و مشتش را باز کرد فلز گران بها از انعکاس آتش درون او می درخشید .
قشنگ نیست جیم ؟ برای یافتنش تمام شهر را زیر پا گذاشتم ؛ ساعتت را بده ببینم بهش میاد یا نه ؟
جیم دیگر نمی توانست سر پا بایستد . خود را روی نیمکت انداخت و خنده سر داد و گفت :
دلای عزیزم ، بیا عیدی هایمان را مدتی نگاه داریم . این ها به قدری زیبا هستند که بهتر است به این زودی ها مصرف شان نکنیم . من هم ساعتم را فروختم و با پول آن شانه ها را برای تو خریدم .
داستانی از ویلیام سیدنی پورتر(با اندکی دخل و تصرف )
پ . ن .
شما تا کنون چند بار از این فداکاری ها و سخاوت های توام با عشق برای کسی که با تمام وجود دوستش دارید انجام دادید ؟ آیا متوجه عمق ایثار شما شده است ؟