زیرسایه شاه
درویشی زیر سایه الاغش استراحت میکرد. شاه از آنجا میگذشت، درویش را درحال استراحت دید.
به درویش گفت: ای مرد اینجا چه میکنی؟
درویش گفت: عمر شما دراز باد! زیر سایه شما زندگی می کنم!!
مقبره مرغ
مردی از بزرگان عرب که به سخاوت معروف روزگار بود، روزی به چادر اعرابی وارد شد.
مرد میزبان رسم خدمت به جای آورده مرغی داشت او را ذبح کرده در ظرفی پاکیزه به حضور میهمان آورد و گفت: من این مرغ را از مدتی قبل تربیت کرده و خودم شخصاً آب و دانه او را می دادم چون او را بسیار دوست میداشتم همیشه آرزو میکردم که او را پس از مرگش در بقعه ای دفن کنم که اشراف همه بقعه ها باشد و چنین بقعه مبارکی را نیافتم مگر شکم شما!
می خواهم همین جا آن را مدفون کنم و به آرزوی خود نائل شوم!
مرد سخاوتمند از این سخن خرسند شده و خنده فراوانی کرد و پانصد درهم درمقابل آن مرغ به اعرابی داد.
دشمنی
میان رئیسی و خطیب ده دشمنی بود رئیس بمرد. چون به خاکش سپردند خطیب را گفتند: تلقین او بگوی.
گفت: از بهر این کار دیگری را بخواهید که او سخن من به غرض می شنود.