ساز باد و نغمه ی سار و رقص یاس ؛ سروش آمدن بهار را در گوش قاصدک نجوا می کند.
می لمد قاصدک بر شانه های خسته ی اسفند و پیغام بهار را آهسته واگو می کند.
اسفند می داند که رفتنی است پس توشه ی راه می گیرد و کوله ی سفر می بندد و در انتظار زمستانی دیگر چشم به جاده می دوزد و عازم راه و بیراه می شود.
بوی عود و دود اسفند از منقل انتظار بلند می شود و شاخه های بید می رقصند به ساز و دارکوبان می کوبند به دار؛ که بهار می آید به ناز .
و اشرف موجودات در آستانه ی این تحول؛ آتش می افروزد و زردی خویش را می بخشد و سرخی آتش را از آن خود می کند.
چه معامله ی سخاوتمندانه ای !!!
چه بسا کسانی که سال گذشته سرخی و حرارت آتش را برای خود خواستند و امسال زردی آتش نصیب رخ مهتاب گون شان شد و خاک سرد همنشین جاودانه یشان...
خدایا چنان کن ســـــرانجام کار
تو خشنـــود باشی و ما رستگار